روزی روزگاری، کشور کوچکی بود به نام کورنوکوپیا1Cornucopia؛ در اصل، نام شاخی در اساطیر یونان و روم است که غذاهای بیپایانی از آن بیرون میآمد و زئوس در کودکی با خوردن آنها بزرگ شد. به آن «شاخ نعمت» نیز میگویند و نماد نعمت و فراوانی است. م.، که قرنهای متمادی نسل درازی از پادشاهانِ مو طلایی بر آن حکمرانی میکردند. پادشاهی که از دورانش مینویسم شاه فرِد بیباک2King Fred the Fearless نام داشت. لقب «بیباک» را خودش صبح روز تاجگذاری بر خود گذاشته بود، هم به دلیل اینکه با فرِد همآواییِ زیبایی داشت3اسم پادشاه (Fred) و لقبش بیباک (Fearless) واجآرایی دارند. م.، هم به این خاطر که یکبار توانسته بود زنبور بیعسلی را بهتنهایی بگیرد و بکشد، البته اگر پنج خدمتکار و واکسزن را قلم بگیریم.
شاه فرِد بیباک با موجی عظیمی از محبوبیت بر تخت شاهی نشست. زلفهای تابیدۀ زردش زیبا و سبیل مجعد کشیدهاش خوشنما بود و با شلوار تنگ و نیمتنۀ مخمل و پیراهنهای چینداری که آن زمان مردان ثروتمند میپوشیدند، ظاهری باشکوه داشت. میگفتند فرِد سخاوتمند است، هر وقت کسی او را میدید لبخند میزد و دست تکان میداد، و در پرترههایی که برای آویختن به دیوارهای شهر در سرزمین توزیع میشد بسیار خوشقیافه بود. مردم کورنوکوپیا از پادشاه جدیدشان خیلی راضی بودند و بسیاری فکر میکردند او حتی در حکمرانی بهتر از پدرش ریچارد درستکار4Richard the Righteous خواهد بود که دندانهایش (با اینکه در آن زمان کسی مایل نبود به آن اشاره کند) کج و کوله بود.
شاه فرِد وقتی فهمید حکمرانی بر کورنوکوپیا چقدر آسان است، در خفا خیالش آسوده شد. در واقع، انگار کشور خود به خود اداره میشد. تقریباً همه غذای زیادی داشتند، بازرگانها پول زیادی در میآوردند، و هر مشکلی کوچکی پیش میآمد مشاوران فرِد به آن رسیدگی میکردند. تنها کاری که میماند این بود که فرِد هر پنج باری که در هفته به همراه دو دوست صمیمیاش لرد اسپیتلوُرث5Lord Spittleworth؛ اسپیتل در لغت به معنی تُف است. م. و لرد فلَپون6Lord Flapoon با کالسکه برای شکار بیرون میرفت، به رعیتش لبخند بزند.
اسپیتلورث و فلپون خودشان املاک بزرگی در کشور داشتند اما زندگی در کاخ با پادشاه از نظرشان خیلی کمخرجتر و بسیار مفرحتر بود، آنجا غذای او را میخوردند، گوزنهای او را شکار میکردند و مطمئن میشدند که در دربار پادشاه به هیچکدام از بانوان بیشازحد علاقهمند نمیشود. آنها دوست نداشتند فرِد ازدواج کند، چون ممکن بود ملکه تمام عیششان را خراب کند. مدتی به نظر میرسید که فرِد از بانو اسلاندا7Lady Eslanda خوشش آمده که به هماناندازه سیهچرده و زیبا بود که فرِد جذاب و خوشقیافه بود، اما اسپیتلورث فرِد را متقاعد کرد که او جدیتر و کتابخوانتر از آن است که مردم کشور در مقام ملکه دوستش داشته باشند. فرِد نمیدانست که لرد اسپیتلورث از بانو اسلاندا کینه به دل دارد. او یک بار از بانو اسلاندا تقاضای ازدواج کرده بود، اما جواب رد شنیده بود.
لرد اسپیتلورث بسیار لاغر، حیلهگر و باهوش بود. دوستش فلپون صورت سرخی داشت و چنان گنده بود که برای سوار شدن بر اسب خرماییرنگ بزرگش شش نفر باید کمکش میکردند. فلپون به اندازۀ اسپیتلورث باهوش نبود، اما باز هم خیلی زیرکتر از پادشاه بود.
هر دو لرد در چاپلوسی استاد بودند و در تظاهر به اینکه از مهارت فرِد در همهچیز از اسبسواری گرفته تا تیدلیوینکس8نوعی بازی کودکانه که در آن سعی میکنند پولکهای رنگی را با فشردن لبهشان به درون ظرفی بیندازند. م. متحیر شدهاند. اگر اسپیتلورث استعداد خاصی داشت، این بود که پادشاه را ترغیب به انجام کارهایی کند که به نفع اسپیتلورث بود، و اگر فلپون استعدادی داشت، این بود که پادشاه را متقاعد کند که هیچکس در دنیا به اندازۀ دو دوست صمیمیاش به اون وفادار نیستند.
از نظر فرِد، اسپیتلورث و فلپون رفقای خوب و سرخوشی بودند. از او میخواستند که مهمانیهای مجلل، پیکنیکهای مفصل، و ضیافتهای پرخرجی برگزار کند، چون کورنوکوپیا تا آنسوی مرزها به خاطر غذاهایش معروف بود.
پایتخت کورنوکوپیا، شوویل9Chouxville، در جنوب کشور واقع بود، و گرداگرد آن هکتارها باغستان، مزارع گندم طلایی و درخشان، و چمن سبز زمردی بود. خامه، آرد و میوهای را که کشاورزان در اینجا تولید میکردند به قنادهای استثنائی شوویل میدادند تا شیرینی بپزند.
لطفاً لذیذترین کیک یا بیسکویتی را که تابهحال خوردهاید در نظر بگیرید. خب، بگذارید بگویم که اگر آن را در شوویل سرو کنند مایۀ آبروریزیشان است. اگر مرد بالغی در هنگام گاز زدن به شیرینی شوویل چشمهایش پر از اشک لذت نمیشد، آن شیرینی ناکامی تلقی و دیگر هرگز پخته نمیشد. پنجرۀ قنادیهای شوویل پر از شیرینیهای خوشمزهای همچون رؤیای دختران10Maidens’ Dreams، گهوارۀ پریان11Fairies’ Cradles، و معروفتر از همه، امیدِ بهشت12Hopes-of-Heaven بود، که لذیذیشان چنان شدید و دردناک بود که آنها را برای مناسبتهای خاص کنار میگذاشتند و همه در هنگام خوردنشان از فرط لذت فریاد میزدند. شاه پورفیریو13King Porfirio از کشور همسایۀ پلوریتانیا14Pluritania یک بار نامهای به شاه فرِد فرستاده بود و به او پیشنهاد داده بود به انتخاب خود با یکی از دخترانش ازدواج کند و در عوض تا ابد برایش امیدِ بهشت فراهم کنند، اما اسپیتلورث به فرِد توصیه کرده بود که به ریش فرستادۀ پلوریتانیا بخندد.
اسپیتلورث گفته بود: «دخترانش اصلاً در حدی زیبا نیستند که با امیدِ بهشت مبادله شوند، اعلیحضرت!»
در شمال شوویل زمینهای سرسبز و رودخانههای پرجوش و خروش بیشتری بودند و گاوهای سیاه براق و خوکهای صورتی شاد پرورش مییافتند. اینها نیز به همان ترتیب در اختیار دو شهر همسایه به نامهای کردزبرگ15Kurdsburg و بارِنزتاون16Baronstown بود که میانشان پل سنگی قوسداری بر روی شاهرود کورنوکوپیا، یعنی فلوما17Fluma، بود و قایقهایی به رنگ روشن بارها را از یک سوی سرزمین به سوی دیگر میبردند.
کردزبرگ به خاطر پنیرهایش معروف بود: پنیرهای چرخی سفید بزرگ، پنیرهای گلولهای نارنجی فشرده، پنیرهای استوانهای بزرگ رگهآبی و بچه پنیرهای خامهای کوچک نرمتر از مخمل.
بارِنزتاون به خاطر ژامبونهای دودی و پختهشده با عسل، شقههای بیکن، سوسیسهای پرادویه، استیکهای گوشت نرم، و پایهای گوشت شکارش بر سر زبانها بود.
بخارهای مطبوعی که از دودکش خوراکپزیهای آجر قرمز بارِنزتاون بلند میشدند با بوی تند برآمده از درِ ورودیِ پنیرفروشیهای کردزبرگ آمیخته میشد، و تا شصت کیلومتر از همه طرف، غیرممکن بود که با استشمام هوای دلپذیر، آب از دهان جاری نشود.
اگر چند ساعتی از کردزبرگ و بارِنزتاون به سمت شمال بروید، به هکتارها تاکستان برمیخورید که انگورهایی به بزرگی تخممرغ دارند و هر کدام رسیده و شیرین و آبدارند. اگر بقیۀ روز به راهتان ادامه دهید، به شهر گرانیتیِ جرابوئم18Jeroboam میرسید که به خاطر شرابهایش معروف است. در مورد هوای جرابوئم گفته میشود که صرفاً با راه رفتن در خیابانهایش ممکن است تلو تلو بخورید. بهترین شرابهای مرغوب در ازای هزاران هزار سکۀ طلا معامله میشدند و تاجران شراب جرابوئم جزو ثروتمندترین افراد سرزمین بودند.
اما کمی شمالتر از جرابوئم، اتفاق عجیبی افتاد. گویی که سرزمین فوقالعاده غنیِ کورنوکوپیا با رویش بهترین چمن، بهترین میوه و بهترین گندم جهان، در آنجا ذخایرش ته کشیده بود. درست در انتهای شمالی، جایی بود که مارشلندز19Marshlands نامیده میشد، و تنها چیزی که آنجا میرویید قارچهایی بیمزه و سفت و چمنی خشک و کمپشت بود که فقط به درد چراندن چند گوسفند ژولیده میخورد.
اهالی مارشلندز20Marshlanders؛ کلمات استفاده شده برای این سرزمین و اهالی آن یادآور کلمات Highlands و Highlanders است که به ترتیب به اسکاتلند کوهستانی و ساکنان آنجا گفته میشود. م. که از گوسفندان نگهداری میکردند، ظاهر شیک، خوشقواره و خوشپوشِ شهروندان جرابوئم، بارِنزتاون، کردزبرگ، یا شوویل را نداشتند. نحیف و ژندهپوش بودند. گوسفندانشان که تغذیۀ خوبی نداشتند هیچوقت به قیمت خیلی خوبی به فروش نمیرفتند، چه در کورنوکوپیا چه در خارج، بنابراین کمتر کسی از اهالی مارشلندز موفق به چشیدن طعم لذیذ شراب، پنیر، گوشت یا شیرینیهای کورنوکوپیایی شده بودند. رایجترین غذا در مارشلندز سوپ گوشت آبکی چربی بود که از گوشت گوسفندهایی پخته میشد که پیرتر از آن بودند که فروخته شوند.
از نظر دیگر ساکنان کورنوکوپیا، اهالی مارشلندز مردم عجیبی بودند: بدخلق و کثیف و تندخو. صدای نخراشیدهای داشتند که دیگر بقیۀ کورنوکوپیاییها ادایشان را در میآوردند و صدایشان را شبیه گوسفندهای پیر و صداگرفتهای میکردند. از رفتارها و سادگیشان لطیفه میساختند. تا جایی که بقیۀ مردم کرونوکوپیا میدانستند، تنها چیز فراموشنشدنی که تابهحال از مارشلندز آمده بود افسانۀ ایکاباگ21Ickabog بود.
جالب بود
خیلییی عالی بود! مرسی! فصل دومش هم اومده ترجمه کنید لطفااا
صبر داشته باشید :)) ترجمه میشه به مرور
منتظر فصل دومیم
با سلام
ببخشید
ایا نیازی به مترجم دارید؟؟؟