«همنوعان شما؟»
«آره… همنوعای ما. این مدت همنوعای ما بودن که ناپدید میشدن. حالا دیگه همهمون مخفی شدیم. ولی دربارۀ خودمون چیز زیادی نمیتونم بت بگم. نمیتونیم بذاریم ماگلها از کارمون سر در بیارن. ولی این قضیه داره بیخ پیدا میکنه و شما ماگلهام پاتون داره وسط کشیده میشه. مثلاً مسافرای اون قطار… نباس اون بلا سرشون میاومد. واسه همینه که دامبلدور منو فرستاده. میگه حالا دیگه این قضیه به شمام مربوطه.»
فاج1Fudge گفت: «اومدی بهم بگی که چرا تمام اون خونهها دارن ناپدید میشن؟ و چرا این همه آدم دارن کشته میشن؟»
غول گفت: «اه، خب البته مطمئن نیسیم کشته شده باشن. فقط اسیرشون کرده. آخه بهشون نیاز داره. روی بهترینا دست گذاشته. دیدالوس دیگل، اِلسی بونز2Elsie Bones، آنگوس و السپت مککینون3Angus and Elspeth McKinnon… آره، میخواد اونا رو طرف خودش بکشه.»
«منظورت همون مرد چشم قرمزه که…؟»
غول گفت: «هیس! اینقد بلند نگو! ما که خبر نداریم، شاید الآن اینجا باشه!»
فاج که به خود میلرزید و سراسیمه به اطرافش نگاه میکرد، گفت: «و… واقعاً؟»
غول با صدای نخراشیدهاش زیر لب گفت: «طوری نیس. گمون نکنم تعقیبم کرده باشن.»
«حالا این طرف کیه؟ یا چیه؟ یکی از… ام… همنوعان شماست؟»
غول نفسی از بینیاش بیرون داد و گفت:
«به گمونم یه زمانی بود. ولی فک نکنم دیگه چیزی باشه که بشه اسمی روش گذاشت. دیگه آدم نیس. کاش آدم بود. اگه هنوز انسانیتی توی وجودش مونده بود، میشد کشتش.»
فاج با وحشت زیر لب گفت: «نمیشه کشتش؟»
«خب، فک نمیکنیم بشه. ولی دامبلدور4Dumbledore داره یه نقشهای میریزه. آخه باهاس جلوشو گرفت، میدونی؟»
فاج گفت: «بله، خب، البته. نباید بذاریم همچین چیزی ادامه پیدا کنه…»
غول گفت: «تازه این که چیزی نیس. طرف تازه اول راهه. وقتی قدرتش رو به دس بیاره، وقتی طرفداراش رو پیدا کنه، اونوق دیگه هیچکس در امان نیس. حتی ماگلها. البته شنیدهم زنده نگهشون میداره. واسه بردهداری.»
چشمهای فاج از وحشت گرد شد.
«این بامبلبور… داندربور…»
غول با لحنی جدی گفت: «آلبوس دامبلدور.»
«بله، بله، همون… یعنی میگی نقشهای داره؟»
«اوه، آره. برای همینه که هنوز امیدی هست. به گمونم دامبلدور تنها کسیه که طرف ازش میترسه. ولی به کمک شما نیاز داره. واسه همین اومدم اینجا ازتون کمک بخوام.»
فاج که به نفسنفس افتاده بود، گفت: «ای وای. مسئله اینه که میخواستم زودتر از موعد بازنشسته بشم. در واقع قرار بود همین فردا بازنشسته بشم. من و خانم فاج به این فکر بودیم که بریم پرتغال. یه ویلا داریم…»
غول درحالیکه ابروهای سوسکمانندش تا روی چشمهای براقش پایین آمده بود، خود را جلو کشید و گفت:
«اگه جلوش گرفته نشه، توی پرتغال هم در امان نیستی، فاج.»
فاج با صدای ضعیفی گفت: «نیستم؟ اوه، بسیار خب… آقای دامبثینگ چی درخواستی داره؟»
غول گفت:
«دامبلدور. سه تا درخواس. اول، باهاس یه اطلاعیه بدی. توی تلویزیون و رادیو و روزنامهها. به مردم هشدار بده که بهش آدرس ندن. چون اینطوری داره ما رو پیدا میکنه، میفهمی؟ باهاس یکی آدرس رو بهش بگه. خیانت بهش جون میده. البته ماگلها تقصیری ندارن. خودشون نمیدونستن دارن چیکار میکنن.
دوم، نباس دربارۀ ما چیزی به کسی بگی. اگه دامبلدور موفق بشه شر اونو کم کنه، باید قسم بخوری چیزایی رو که دربارۀ ما میدونی به این و اون نگی. ما وجودمون رو مخفی نگه میداریم. میدونی؟ بذا همینطوری بمونه.
و سوم، باید قبل از اینکه برم، یه نوشیدنی بم بدی. راه برگشتم خیلی طولانیه.»
چهرۀ غول از پشت ریش ژولیدهاش چین خورد و لبخندی بر آن نشست.
فاج با بیقراری گفت: «اوه… بله، البته. بفرمایید… اون بالا برندی هست… و… البته نه اینکه فکر کنم اتفاق میافتهها… آخه من مادل هستم… مافل… نه، ماگل… ولی اگه این آدم… این موجود… اومد سراغ من…؟»
«میمیری.» غول این را بدون هیچ احساسی از پشت جام بزرگی از برندی گفت. «اگه به کسی حمله کنه، امکان نداره زنده بمونه. تا حالا کسی جون سالم به در نبرده. ولی همونطور که خودتم گفتی، تو ماگلی. اون دنبال تو نیس.»
غول جامش را تا ته سر کشید و از جایش بلند شد. چتری را بیرون آورد. صورتی بود و رویش نقشهایی از گل بود. او گفت:
«خب دیگه، من برم.»
فاج که با کنجکاوی به غول چشم دوخته بود که داشت چترش را باز میکرد، گفت: «فقط یه چیز دیگه. این… طرف… اسمش چی بود؟»
ناگهان ترس به چهرهی غول افتاد. او گفت:
«نمیتونم بت بگم. ما هیچوق اسمشو نمیگیم. هیچوق.»
او چتر صورتی را بالای سرش برد، فاج پلکی زد… و غول ناپدید شده بود.
مسلماً فاج پیش خود فکر کرد که شاید دیوانه شده. بهطور جدی احتمال داد که شاید آن غول را در توهمش دیده. اما جامی که غول با آن برندی نوشیده بود، واقعیِ واقعی بود و هنوز روی میزش قرار داشت.
روز بعد، فاج اجازه نداد منشیاش آن جام را ببرد. این جام به او اطمینان میداد که از روی دیوانگی نبوده که کاری را کرده که میدانست انجامش لازم است. تمام کانالهای تلویزیونی و خبرنگارهایی را که میشناخت خبر کرد، کراوات محبوبش را زد و کنفرانسی مطبوعاتی برگزار کرد. به دنیا گفت که مرد کوچک عجیبی در میانشان است. مرد کوچکی با چشمهای قرمز. به مردم گفت که بسیار مراقب باشند که به این مرد کوچک نگویند که بقیه کجا زندگی میکنند. بعد از اینکه این اطلاعیۀ عجیب را منتشر کرد، گفت: «سؤالی نیست؟» اما سکوت در اتاق حکمفرما شده بود. مشخص بود که همه فکر میکنند عقلش را از دست داده. فاج به دفترش برگشت و نشست و به جام خالی برندی غول خیره شد.
اصلاً دلش نمیخواست ورنون دورسلی5Vernone Dursley را ببیند. حتماً دورسلی از این وضعیت خوشحال میشد. حالا که مشخص شده بود فاج مغزش از یک بستۀ بادامزمینی نمکی هم پوکتر شده، دورسلی با خوشحالی برای وزیر شدن روزشماری میکرد.
اما غافلگیری دیگری در انتظار فاج بود. دورسلی آهسته در زد، وارد دفترش شد، روبهروی او نشست و با اطمینان گفت:
«یکی از اونا بهت سر زده، مگه نه؟»
فاج با شگفتی به دورسلی نگاه کرد.
«تو… خبر داری؟»
دورسلی به تلخی گفت: «آره. از همون اول خبر داشتهم. من… اتفاقی فهمیدم که همچین آدمهایی وجود دارن. البته هیچوقت به کسی نگفتم.»
****
بااینکه تقریباُ همۀ مردم فکر میکردند رفتار فاج خیلی غیرعادی شده، اما در حقیقت به نظر میرسید او جلوی اتفاقات عجیب را گرفته است. سه هفتۀ تمام گذشت و جام خالی برندی روی میز فاج قرار داشت تا به او روحیه دهد، و در این مدت حتی یک اتوبوس هم پرواز نکرد، خانههای بریتانیا سر جای خود باقی ماندند و قطارها دیگر در آب شناور نشدند. فاج که حتی به همسرش هم چیزی از آن غول با چتر صورتیاش نگفته بود، صبر کرد و دعا کرد و چشمبهراه خبری خوب میخوابید. مطمئناً اگر موفق شده بودند از شر کوتولهی چشمقرمز خلاص شوند، این یارو دامبلدور پیغامی میفرستاد؟ یا نکند این سکوت وحشتناک به این معنی بود که کوتوله بالاخره تمام کسانی را که دنبالشان بوده پیدا کرده و حتی همین الان هم درصدد بود که در دفتر فاج ظاهر شود و بهخاطر اینکه سعی کرده بود به دشمنانش – هرکسی که بودند – کمک کند، او را ناپدید کند؟
و بعد… یک روز سهشنبه…
[در اینجا صفحاتی بوده که در دسترس نیست]
اواخر آن شب، دورسلی بعد از اینکه بقیه همه به خانه رفته بودند، بیسروصدا به دفتر فاج آمد و تختخواب بچهای را که در دستش بود روی میز فاج گذاشت.
بچه خواب بود. فاج با دلواپسی به داخل تختخواب زل زد. روی پیشانی بچه زخمی بود. زخم خیلی عجیبی بود. شبیه یک صاعقه بود.
فاج گفت: «به نظرم جای زخمش میمونه.»
دورسلی گفت: «اون زخم کوفتی رو ولش کن. این بچه رو چیکار کنیم؟»
فاج با تعجب گفت: «چیکارش کنیم؟ خب معلومه، باید ببریش خونه دیگه. خواهرزادۀ زنته. پدر و مادرش ناپدید شدهن. دیگه چه کاری میشه کرد؟ مگه نمیگفتی نمیخوای کسی بفهمه فامیلی داری که درگیر این چیزهای عجیب و غریبه؟»
دورسلی با بیزاری گفت: «ببرمش خونه؟! پسرم دیدزبری6Didsbury دقیقاً همسنشه. نمیخوام با یکی از اینا در ارتباط باشه.»
«خیلی خب، دورسلی. پس کافیه بگردیم کسی رو پیدا کنیم که حاضره قبولش کنه. البته سخته که قضیه رو از رسانهها مخفی نگه داریم. این بچه تنها کسیه که بعد از این ناپدید شدنها جون سالم به در برده. خیلیها توجهشون جلب…»
دورسلی با عصبانیت گفت: «اه، باشه بابا. خودم سرپرستیش رو قبول میکنم.»
تختخواب را برداشت و با گامهای غضبناک از اتاق بیرون رفت.
فاج کیفش را بست. وقت آن رسیده بود که او نیز به خانه برود. تازه دستش را روی دستگیرۀ در گذاشته بود که صدای سرفهای از پشت سرش باعث شد از جا بپرد و دستش را روی قلبش بگذارد.
«به من صدمه نزن! من ماگلم! من ماگلم!»
صدای نخراشیدهای گفت: «خودم میدونم.»
غول بود.
فاج گفت: «تویی؟ چی شده؟ وای خدا جون، نگو که…» چراکه دید غول گریان است و داخل دستمال خالدار بزرگی فین میکند.
غول گفت: «همهچی تموم شد.»
فاج با صدای ضعیفی گفت: «تموم شد؟ نقشهتون جواب نداد؟ طرف داندربور رو کشته؟ حالا همهمون تبدیل به برده میشیم؟»
غول هقهقکنان گفت: «نه، نه. طرف رفته. همه برگشتهن. دیگل، خونوادۀ بونز، خونوادۀ مککینون… همهشون برگشتهن. صحیحوسالم. تموم کسایی که اسیر کرده بود دوباره پیش ما برگشتن و طرف خودش ناپدید شده.»
«خدای من! این که خبر معرکهایه! یعنی نقشۀ آقای داندربامبل جواب داد؟»
غول همینطور که اشکهایش را پاک میکرد، گفت: «هیچوق فرصت نشد امتحانش کنیم.»
وای خدای من خیلی قشنگ بود . طبق چیزی که من برداشت کردم جی . کی . رولینگ اول به جای ولدمورت ، کوتوله چشم قرمز رو می نویسه ولی بعد عوضش میکنه . اون غول هم احتمالا هاگرید بوده . و همین طور فکر کنم توی خط آخر منظور غول ( یا هاگرید ) این بوده که دامبلدور مرده .
خیر. هگرید مرگ دامبلدور رو تکذیب میکنه. ترجمۀ جملۀ آخر رو عوض کردیم تا این ابهام کمی برطرف بشه.
واقعا زیبا بود اصن فکر نمی کردم که یه همچین پیش نویس جالبی برای داستان هری پاتر وجود داشته باشه واقعا تصور دنیایی که توش ورنون دورسلی می خواد وزیر بشه دامبلدور مرده و ولدمورت کتولست سخته
کی گفت دامبلدور مرده؟!
حس واقعا عجیبی بود. ممنون از این مطلب فوق العاده
همین طور که جالب بود سمی هم بود
فاج وزیر مشنگا بود و ورنون دورسلی می خواست وزیر بشه؟
داستان سمی بود. خدا رو شکر که خانم رولینگ ازش استفاده نکرد.
ولدمورت با اون ابهت کوتوله باشه؟؟…خداییش چیز افتضاحی میشد.اینجوری هاگرید ولدمورت رو میزاشت توی جیبش میداد به یکی از این جک و جونوراش بخورنش که:)
ولی در کل چیز خیلی جالب و قشنگی بود..ممنون از زحماتتون
=))))
جالب بود ولی بنظرم شخصیت ولدومورت بهتر از کوتوله چشم قرمزه
جالب بود، بقیه پیشنویس هارو هم میذارید؟
در طول انتشار قسمتهای پادکست اگه با چیز خاصی مواجه بشیم و مترجم عزیزمون فرصت بکنن، حتما.
خدایی برای فاج وزارت دنیای مشنگها هم زیادیه… البته اینجا حداقل یکمی آدم وار تر نسبت به کتاب پنج رفتار کرد!
این یه فاج دیگه س
اوو خیلی منحصر به فرد بودش… راستش اصلا انتظار نداشتم که ولدمورت کوتوله چشم قرمز باشه یا دورسلی بخواد وزیر بشه
جالب بود، ولی نه خیلی (:
خیلی جالب بود ولی خوب شد اصل داستان جور دیگه ای رقم خورد 🙂
برای ما که یه داستان دیگه ای رو خوندیم این یکم عجیب غریب بود .