ایلوِرمورنی1Ilvermorny، مدرسه‌ی جادویی بزرگ آمریکای شمالی در قرن هفدهم تأسیس شد. این قلعه بر روی بلندترین نقطه‌ی کوه گرِی‌لاک2Greylock واقع شده و از آنجا که گاهی اوقات در میان حلقه‌ی ابرهای مه‌آلود آشکار می‌شود، با انواع و اقسام افسون‌های قدرتمند از نگاه‌های خیره‌ی غیرجادوگران مخفی شده است.

مدرسه سحر و جادوی ایلورمورنی

خاستگاه ایرلندی

ایزولت سِیِر3Isolt Sayre در حدود سال ۱۶۰۳ متولد شد و اوایل دوران کودکی‌اش را در دره‌ی کوملاکرا4Coomloughra در شهرستان کِری واقع در ایرلند سپری کرد. او حاصل پیوند دو خانواده‌ی اصیل‌زاده‌ی جادویی بود.

پدرش، ویلیام سِیِر، نواده‌ی مستقیم موریگان5Morrigan ساحره‌ی مشهور ایرلندی بود که جانورنمایی با شکلِ حیوانیِ کلاغ بود. ویلیام، به دلیل علاقه‌ای که دخترش از کودکی به عناصر طبیعت نشان داد، او را «موریگان» صدا می‌زد. دوران کودکی ایزولت در ابتدا بی‌نقص و دلپذیر بود، پدر و مادرش او را دوست داشتند و به‌طور مخفیانه، با تهیه‌ی داروهای جادویی شفابخش برای انسان‌ها و دام‌ها، به همسایگان مشنگشان کمک می‌کردند.

اما هنگامی‌که ایزولت پنج سال داشت، در نتیجه‌ی حمله‌ای که به خانه‌ی آن‌ها شد پدر و مادرش کشته شدند. گورملِیث گونت6Gormlaith Gaunt، خاله‌اش، که پیش‌تر با آن‌ها رابطه‌ای نداشت ایزولت را از آتش‌سوزی «نجات داد» و او را به دره‌ی مجاور کومکالی7Coomcallee یا «دره‌ی عفریته8Hag’s Glen» برد و بزرگ کرد.

ایزولت به‌تدریج که بزرگ‌تر شد پی برد که ناجی‌اش در حقیقت او را ربوده و والدینش را به قتل رسانده. گورملیث بی‌ثبات و سنگدل، اصیل‌زاده‌ی متعصبی بود که باور داشت کمک‌های خواهرش به همسایگان مشنگش، ایزولت را در این مسیر خطرناک قرار می‌داد که با یک مرد غیرجادوگر ازدواج کند. او بر این باور بود که تنها با دزدیدن آن بچه، می‌توان دختر آن‌ها را دوباره به «راه راست» هدایت کرد: یعنی با این باور بزرگ شود که کسی مثل او، که هم از نسل موریگان و هم از نسل سالازار اسلیترین است، فقط باید با اصیل‌زاده‌ها معاشرت داشته باشد.

گورملیث تصمیم گرفت خود را الگوی لازم برای ایزولت قرار دهد و برای این کار این کودک را مجبور کرد تماشا کند که او هر مشنگ یا حیوانی را که ازهمه‌جابی‌خبر به کلبه‌ی آن‌ها نزدیک می‌شد طلسم می‌کرد. پس از مدت کمی، مردم یاد گرفتند که به محل زندگی گورملیث نزدیک نشوند و پس از آن ارتباط ایزولت با روستاییانی که روزی دوستش بودند محدود به مدتی می‌شد که پسرهای آن حوالی موقع بازی کردن در باغ به طرفش سنگ پرت می‌کردند.

هنگامی‌که نامه‌ی هاگوارتز به دست ایزولت رسید، گورملیث با این استدلال که ایزولت در خانه بیشتر یاد می‌گیرد تا در مدرسه‌ی برابرگرای خطرناکی که پر از گندزاده‌هاست، حاضر نشد به او اجازه دهد که به مدرسه برود. بااین‌حال، گورملیث خودش تحصیلاتش را در هاگوارتز گذرانده بود و به ایزولت توضیحات زیادی درباره‌ی این مدرسه داده بود. اساساً این کار را کرده بود تا آنجا را در نظر او بدنام کند و از اینکه برنامه‌های سالازار اسلیترین برای اصالت‌بخشی جادوگران محقق نشده، اظهار تأسف کند. اما از نظر خواهرزاده‌اش که خاله‌ای – به باورش دست‌کم نیمه‌دیوانه – او را منزوی کرده بود و با او بدرفتاری می‌کرد، هاگوارتز حکم نوعی بهشت را داشت و اکثر دوران نوجوانی‌اش را صرف خیال‌بافی درباره‌ی آن کرد.

گورملیث دوازده سال به‌وسیله‌ی جادوی سیاه قدرتمندش ایزولت را مجبور به اطاعت و ماندن در کلبه کرد. در نهایت دختر جوان مهارت و شجاعت لازم را به دست آورد که با دزدیدن چوبدستی خاله‌اش (چون خودش هرگز اجازه نیافته بود که صاحب چوبدستی شود) فرار کند. تنها شیء دیگری که ایزولت با خود برد، سنجاق سینه‌ای به شکل گره‌ی گوردی9گره‌ی گوردی: گره‌ای مثلث‌مانند و متشکل از سه حلقه‌ی متصل و در هم گره خورده. م. بود که زمانی متعلق به مادرش بود. ایزولت پس از مدتی از کشور فرار کرد.

او که از انتقام‌جویی و قدرت ردیابی شگرف گورملیث ترس داشت، ابتدا به انگلستان رفت، ولی طولی نکشید که گورملیث با تعقیب به او نزدیک شد. ایزولت که مصمم بود طوری مخفی شود که مادرخوانده‌اش هرگز او را پیدا نکند، موهایش را کوتاه کرد. او در سال ۱۶۲۰ خودش را پسر مشنگی به‌اسم الایاس استوری10Elias Story جا زد و سوار بر کشتی می‌فلاور رهسپار برّ جدید11برّ جدید: نامی که در اوایل کشف به قاره‌ی آمریکا اطلاق شد. م. شد.

ایزولت همراه با اولین مهاجران مشنگ (مشنگ‌ها در جامعه‌ی جادوگری آمریکا با عنوان «بی‌جادو» شناخته می‌شوند) به آمریکا قدم گذاشت. پس از رسیدن، در کوهستان‌های پیرامون ناپدید شد و هم‌قطاران پیشینش در کشتی گمان کردند که «الایاس استوری» نیز مثل بسیاری دیگر بر اثر زمستان سخت جان داده. دلیلش برای ترک مهاجرنشینان جدید تا اندازه‌ای این بود که هنوز می‌ترسید گورملیث حتی در قاره‌ای جدید هم رد او را بگیرد؛ ولی دلیل دیگر این بود که از سفرش سوار بر کشتی می‌فلاور به این نتیجه رسیده بود که بعید است یک ساحره در میان پیوریتن‌ها12گروهی از پروتستان‌های انگلیسی که در مذهب و اخلاق سخت‌گیر بودند. م دوستان زیادی پیدا کند.

حالا ایزولت در سرزمینی بیگانه با شرایط سخت، کاملاً تنها و تا جایی که می‌دانست تا صدها و یا شاید هزاران کیلومتر، تنها ساحره‌ی آنجا بود (آموزش ناقص او نزد گورملیث اطلاعاتی درباره‌ی جادوگران بومی آمریکا در بر نداشت). بااین‌حال، پس از چندین هفته تنهایی در کوهستان، با دو موجود جادویی آشنا شد که تا آن لحظه از وجود آن‌ها بی‌خبر بود.

قایم‌پشتک13Hidebehind یک شبح شب‌زی ساکن جنگل است که موجودات شبیه انسان را شکار می‌کند و می‌خورد. این موجود همان‌طور که از اسمش برمی‌آید، می‌تواند حالت و شکل خود را تغییر دهد تا تقریباً پشت هر چیزی پنهان شود و خود را از شکارچیان و نیز قربانیانش به‌خوبی مخفی کند. بی‌جادوها به وجود او ظنین شده‌اند، ولی به‌هیچ‌وجه حریف قدرت‌های او نمی‌شوند. فقط یک ساحره یا جادوگر ممکن است از حمله‌ی یک قایم‌پشتک جان سالم به در ببرد.

پاکوآجی14Pukwudgie نیز بومی آمریکاست: موجودی کوتاه‌قد با صورتی خاکستری و گوش‌های بزرگ که نسبت دوری نیز با جن‌های15Goblin اروپا دارد. این موجود که به‌شدت خودکفا و حیله‌گر است و علاقه‌ی چندانی به انسان‌ها (چه جادوگر و چه عادی) ندارد، صاحب جادوی قدرتمند و منحصربه‌فردی است. پاکوآجی‌ها با تیرهایی سمی و کشنده شکار می‌کنند و از گول زدن انسان‌ها لذت می‌برند.

این دو موجود در جنگل باهم روبه‌رو شده بودند و قایم‌پشتک که از اندازه و قدرتی غیرمعمولی برخوردار بود، نه‌تنها موفق به گرفتن پاکوآجی جوان و بی‌تجربه شده بود، بلکه نزدیک بود شکمش را نیز بدرد که ایزولت با فرستادن طلسمی آن را فراری داد. ایزولت که نمی‌دانست پاکوآجی هم برای انسان‌ها خیلی خطرناک است، او را برداشت و به سرپناه موقتش برد و از او پرستاری کرد تا اینکه سلامتی‌اش را بازیافت.

بعد از آن، پاکوآجی گفت که تا زمانی که فرصتی برای جبران دِینش به دست آورد، موظف است به او خدمت کند. برای او حقارت بزرگی بود که مدیون ساحره‌ی جوانی باشد که آن‌قدراحمق است که در یک سرزمین بیگانه پرسه می‌زد. سرزمینی که هر آن ممکن است پاکوآجی‌ها یا قایم‌پشتک‌ها به او حمله کنند. حالا دیگر پاکوآجی هر روز جلوی چشم ایزولت بود، یکسره غرولند می‌کرد و کشان‌کشان دنبال او راه می‌رفت.

با وجود نمک‌نشناسی پاکوآجی، ایزولت او را سرگرم‌کننده می‌دانست و از همراهی با او خوشحال بود. به مرور زمان، بین آن دو یک رابطه‌ی دوستی شکل گرفت که تقریباً در تاریخ هم‌نوعانشان بی‌نظیر بود. پاکوآجی با پایبندی به تابوهای مردم خود، حاضر نشد اسمش را به او بگوید، بنابراین ایزولت به یاد پدر خود، او را «ویلیام» نامید.

ایزولت سیر

مار شاخدار

ویلیام کم‌کم ایزولت را با آن دسته از موجودات جادویی که خود می‌شناخت، آشنا کرد. آن‌ها در طول سفرهایی که با همدیگر داشتند، شکار کردن هُدَگ‌ها16Hodag را که سر قورباغه داشتند تماشا کردند، با یک اژدر17Snallygaster که شبیه اژدهاست مبارزه کردند و بچه‌های نوزاد گربه‌ی وامپوس18Wampus را دیدند که در سپیده‌دم بازی می‌کردند.

از نظر ایزولت، جذاب‌ترین موجودی که دیدند، یک مار شاخدار رودخانه‌ای بود که گوهری بر پیشانی داشت و در نهری در آن نزدیکی زندگی می‌کرد. حتی پاکوآجی که راهنمایش بود هم از این هیولا وحشت داشت؛ ولی در کمال تعجب، به نظر می‌رسید که مار شاخدار از ایزولت خوشش آمده. چیزی که بیش از پیش مایه‌ی ترس و نگرانی ویلیام شد این بود که او ادعا می‌کرد حرف‌های مار شاخدار را متوجه می‌شود.

ایزولت به خاطر سپرد که دیگر با ویلیام در مورد همبستگی عجیبش با آن مار یا اینکه به نظر می‌رسید مار چیزهایی به او می‌گوید صحبتی نکند. او به تنهایی به آن نهر می‌رفت و هرگز به پاکوآجی نمی‌گفت که کجا بوده. پیام مار به او همیشه یک چیز بود: «تا زمانی که من جزئی از خانواده‌ی شما هستم، خانواده‌ی شما محکوم به فناست.»

ایزولت به جز گورملیث که در ایرلند بود هیچ خانواده‌ای نداشت. او نه می‌توانست متوجه شود حرف مرموز مار شاخدار چه معنایی دارد و نه می‌توانست تشخیص دهد که صدای مار را که خطاب به او بود در خیال شنیده یا نه.

وبستر19Webster و چَدویک بوت20Chadwick Boot

ایزولت سرانجام در شرایط دل‌خراشی دوباره با مردم هم‌نوعش روبرو شد. یک روز که به همراه ویلیام در جنگل در جستجوی غذا بود، صدای وحشتناکی از فاصله‌ی نه‌چندان دور باعث شد ویلیام خطاب به ایزولت فریاد بزند که سر جایش بماند و خودش با آماده نگه داشتن تیرهای سمی‌اش بین درخت‌ها پیش رفت.

طبیعتاً ایزولت از دستور او پیروی نکرد و مدت کمی بعد از آن که به محوطه‌ی بی‌درخت کوچکی رسید، منظره‌ی هولناکی را در برابر خود یافت. همان قایم‌پشتکی که پیش از این سعی کرده بود ویلیام را بکشد، این بار موفق شده بود دو انسان ساده‌دل را شکار کند که بی‌جان روی زمین افتاده بودند. بدتر اینکه، دو پسربچه با صدمات شدید روی زمین افتاده بودند و همین‌طور که قایم‌پشتک می‌خواست شکم والدینشان را بدرد، منتظر سرنوشت شوم خود بودند.

پاکوآجی و ایزولت به‌سرعت شر قایم‌پشتک را کم کردند و این بار او را هلاک کردند. پاکوآجی، شادمان از کار بعدازظهرشان، شروع به چیدن تمشک کرد و ناله‌های ضعیف کودک‌های افتاده روی زمین را نادیده گرفت. وقتی ایزولت با عصبانیت به او گفت که کمک کند آن دو پسربچه را به خانه ببرند، ویلیام از کوره در رفت. او گفت که آن پسربچه‌ها دیگر مردنی هستند. کمک کردن به انسان‌ها خلاف اعتقاد هم‌نوعان او بود و ایزولت هم چون جانش را نجات داده بود، یک استثنای ناخجسته بود.

ایزولت از سنگدلی پاکوآجی برآشفته شد و به او گفت که نجات جان یکی از پسرها را به‌عنوان ادای دینش قبول می‌کند. دو پسر آن‌قدر آسیب دیده بودند که ایزولت می‌ترسید با آن‌ها جسم‌یابی21غیب و ظاهر شدن. م. کند، به همین دلیل تصمیم گرفت آن‌ها را تا خانه حمل کند. پاکوآجی غرولندکنان قبول کرد پسر بزرگ‌تر را که اسمش چَدویک بود حمل کند و ایزولت نیز وِبستِر جوان‌تر را تا سرپناهش برد.

به محض اینکه رسیدند، ایزولت با عصبانیت به ویلیام گفت که دیگر به او نیازی ندارد. پاکوآجی چشم‌غره‌ای به او رفت و ناپدید شد.

پسران بوت و جیمز استوراد22James Steward

ایزولت تنها دوستش را فدای دو پسربچه کرده بود که شاید جان سالم به در نمی‌بردند. اما خوشبختانه، این‌چنین نشد و علاوه بر آن در کمال شگفتی و مسرت، متوجه شد که آن‌ها جادویی هستند.

والدینِ جادوگر چدویک و وبستر، به دنبال یک ماجراجویی جالب، آن‌ها را به آمریکا آورده بودند. زمانی که در جنگل پرسه می‌زدند و با قایم‌پشتک روبرو شدند، آن اتفاق دل‌خراش رخ داد. آقای بوت که با آن موجود آشنایی نداشت و خیال می‌کرد یک لولوخورخوره‌ی23Boggart عادی یا جنگلی است، سعی کرده بود آن را به شکل مسخره‌ای تبدیل کند24وادار کردن لولوخورخوره به تغییرشکل به ظاهری خنده‌دار با استفاده از ورد «ریدیکولوس». م. که منجر به آن پیامد وحشتناک شده بود که ایزولت و ویلیام دیده بودند.

طی دو هفته‌ی اول، پسران چنان مریض‌احوال بودند که ایزولت جرئت نکرد آن‌ها را رها کند. از این مسئله ناراحت بود که در شتاب برای نجات بچه‌ها نتوانسته بود پدر و مادرشان را آبرومندانه دفن کند و زمانی که بالاخره به نظر رسید چدویک و وبستر آن‌قدر خوب شده‌اند که چند ساعتی تنها بمانند، برای اینکه قبری درست کند که پسران بتوانند روزی به آن سر بزنند، به جنگل برگشت.

وقتی به آن محوطه‌ی بدون درخت رسید، در کمال تعجب مرد جوانی به نام جیمز استوارد را آنجا یافت. او نیز از مستعمره‌ی پلیموث25Plymouth (بندری که با ورود کشتی می‌فلاور محل تشکیل نخستین مستعمره‌ی سفیدپوستان بود. م.) آمده بود. او که در طول سفرش به آمریکا با خانواده‌ی بوت دوست شده بود، پس از اینکه دلش برایشان تنگ شده بود، در جستجوی آنان به جنگل آمده بود.

درحالی‌که ایزولت نظاره‌گر بود، جیمز دو قبری را که با دست کنده بود علامت‌گذاری کرد؛ سپس دو چوبدستی شکسته را برداشت که کنار دو سرپرست خانواده‌ی بوت افتاده بود. با دقتی که موجب درهم‌کشیده شدن ابروهایش شد، مغز ریسه‌ی قلب اژدها را بررسی کرد که جرقه‌زنان از چوبدستی آقای بوت بیرون زده بود و سپس تکان مختصری به آن داد. چوبدستی مثل هر زمانی که فردی بی‌جادو بخواهد تکانش دهد، نافرمانی کرد. جیمز به آن‌سوی محوطه‌ی بی درخت پرتاب شد، به درختی خورد و از شدت ضربه بیهوش شد.

وقتی بیدار شد خود را در سرپناه کوچکی از شاخه‌های درختان و پوست حیوانات دید که در آن ایزولت از او پرستاری می‌کرد. ایزولت نمی‌توانست جادویش را در چنین فضای محدودی از او مخفی کند، خصوصاً زمانی که معجون‌هایی را برای کمک به التیام پسران بوت دم کرده بود و با استفاده از چوبدستی‌اش شکار می‌کرد. ایزولت قصد داشت وقتی جراحت سر جیمز خوب شد حافظه‌اش را اصلاح کند26پاک کردن بخشی از خاطرات افراد با استفاده از طلسم فراموشی و او را دوباره به مستعمره‌ی پلیموث بفرستد.

دراین فاصله، مصاحبت با یک فرد بالغ دیگر بسیار خوب بود، به‌خصوص فرد بالغی که از قبل به پسران بوت علاقه داشت و در مدتی که صدمات جادویی‌شان التیام می‌یافت، کمک کرد که آن‌ها را سرگرم کنند. جیمز حتی به ایزولت کمک کرد که یک خانه‌ی سنگی بر بلندای کوه گرِی‌لاک بسازد و طرحی عملی برای آن ارائه کرد، چراکه در زمان حضورش در انگلستان یک سنگ‌تراش و بنّا بود، موضوعی که ایزولت در طول یک بعدازظهر به آن پی برد. ایزولت خانه‌ی جدیدش را «ایلوِرمورنی27Ilvermorny» نام‌گذاری کرد که نام کلبه‌ای بود که در آن متولد شده بود و گورملیث آن را نابود کرده بود.

هر روز، ایزولت تصمیم می‌گرفت که این بار حافظه‌ی جیمز را اصلاح کند و هر روز، ترس جیمز از جادو بیش از پیش رنگ می‌باخت تا اینکه بالاخره به نظر رسید ساده‌ترین راه این است که اعتراف کند عاشق همدیگر شده‌اند؛ سپس باهم ازدواج کردند و تردیدهایشان را کنار گذاشتند.

چهار گروه

ایزولت و جیمز، پسرهای بوت را فرزندان پذیرفته‌شده‌ی خود محسوب کردند. ایزولت داستان‌ها و توصیف‌های هاگوارتز را که به طور غیرمستقیم از گورملیث فرا گرفته بود برای آن‌ها تعریف کرد. هر دو پسر در آرزوی رفتن به این مدرسه بودند و اغلب می‌پرسیدند که چرا همگی نمی‌توانند به ایرلند برگردند تا منتظر نامه‌هایشان بمانند. ایزولت نمی‌خواست با گفتن ماجرای گورملیث پسرها را بترساند. در عوض، به آن‌ها قول داد که وقتی به سن یازده‌سالگی رسیدند، به طریقی برایشان چوبدستی پیدا می‌کند (چرا که چوبدستی‌های پدر و مادرشان شکسته و غیرقابل تعمیر بودند) و در همان کلبه یک مدرسه‌ی جادوگری ایجاد می‌کنند.

این ایده، تمام فکر و ذهن چدویک و وبستر را فرا گرفت. تصور دو پسر از اینکه یک مدرسه‌ی جادویی چگونه باید باشد تقریباً به‌کلی بر اساس هاگوارتز بود، بنابراین اصرار کردند که باید چهار گروه داشته باشد. ایده‌ی نام‌گذاری گروه‌ها از روی اسم خودشان، به عنوان مؤسسان، فوراً رد شد؛ چون وبستر احساس می‌کرد گروهی که اسمش «وبستر بوت» باشد هرگز شانس برنده شدنِ جایزه‌ای را نخواهد داشت و در عوض هرکدام نام جانور جادویی موردعلاقه‌ی خود را انتخاب کردند. برای چدویک که پسری باهوش بود اما خلق‌وخوی تحریک‌پذیری داشت، این موجود مرغ تندر28Thunderbird (این پرنده‌ی آمریکایی تا حد زیادی یادآور ققنوس است. م.) بود که می‌تواند هنگام پرواز طوفانی را به وجود بیاورد. برای وبستر که اهل جدل اما شدیداً وفادار بود، این موجود وامپوس بود، موجودی جادویی شبیه گربه‌ی وحشی که سریع و قوی و تقریباً کشتن آن غیرممکن است. برای ایزولت، بدون شک، این موجود مار شاخدار بود که هنوز به دیدن آن می‌رفت و احساس وابستگی عجیبی به آن داشت.

وقتی از جیمز پرسیدند موجود موردعلاقه‌اش چیست، او هاج و واج ماند. تنها عضو بی‌جادوی خانواده نتوانسته بود با این موجودات جادویی که دیگر اعضا به‌خوبی می‌شناختند، برخوردی داشته باشد. بالاخره، او پاکوآجی را نام برد، چون ماجراهایی که همسرش از ویلیام بدخلق برایش تعریف کرده بود همیشه برایش خنده‌دار بود.

به این ترتیب چهار گروه ایلورمورنی به وجود آمدند و با اینکه چهار بنیان‌گذار مدرسه هنوز خبر نداشتند، بسیاری از خصوصیات آن‌ها به گروه‌هایی که با سبک‌دلی و فراخ‌بال نام‌گذاری کرده بودند سرایت پیدا کرد.

رؤیا

یازدهمین سالروز تولد چدویک به‌سرعت نزدیک می‌شد و ایزولت با درماندگی به دنبال راهی برای تهیه‌ی چوبدستی‌ای بود که قولش را به او داده بود. تا جایی که می‌دانست، چوبدستی‌ای که از گورملیث دزدیده بود تنها چوبدستی موجود در آمریکا بود. جرئت نداشت آن را باز و خراب کند تا بفهمد از چه ساخته شده و با بررسی چوبدستی‌های والدین پسرها، تنها چیزی که فهمید این بود که ریسه‌ی قلب اژدها و موی تک‌شاخی که درون هرکدام از آن‌ها بود، مدت‌ها پیش چروکیده شده بود و مرده بود.

شب پیش از تولد او، ایزولت خواب دید که برای دیدن مار شاخدار به نهر رفت و آن موجود از آب سر بلند کرد و سرش را به‌سوی او خم کرد و ایزولت پاره‌ی بلندی از شاخش را تراشید. سپس در تاریکی از خواب بیدار شد و به سوی نهر حرکت کرد.

مار شاخدار آنجا در انتظارش بود. درست مثل رؤیایش، مار بزرگ سرش را بالا آورد، ایزولت پاره‌ای از شاخش را برداشت، از او تشکر کرد، سپس به خانه برگشت و جیمز را بیدار کرد که مهارتش در کار با سنگ و چوب قبلاً کلبه‌ی خانواده را زیبا ساخته بود.

فردای آن روز که چدویک بیدار شد، چوبدستی خوش‌تراش ظریفی را دید که از جنس چوب درخت زبان‌گنجشک بود و مغزش از شاخ مار. ایزولت و جیمز موفق شده بودند یک چوبدستی با قدرتی فوق‌العاده بسازند.

تأسیس مدرسه‌ی ایلورمورنی

وقتی وبستر یازده سالش شد، آوازه‌ی مدرسه‌ی کوچک خانگی این خانواده پراکنده شد. دو پسر جادوگر دیگر از قبیله‌ی وامپانواگ29Wampanoag (قبیله‌ی سرخپوستان بومی آمریکا در جنوب شرقی ماساچوست. م.) و همچنین یک مادر و دو دختر از ناراگانست30Narragansett  (قبیله‌ی سرخپوستان بومی آمریکا در رودآیلند. م.) به آن‌ها پیوستند که همگی علاقه‌مند به یادگیری فنون کار با چوبدستی بودند و در عوض آموخته‌های جادویی خود را در اختیارشان قرار دادند. ایزولت و جیمز برای همه‌ی آن‌ها چوبدستی ساختند. غریزه‌ای پیشگیرانه به ایزولت گفت که مغز مار شاخدار را فقط برای دو پسرخوانده‌اش نگه دارد و او و جیمز یاد گرفتند که از مغزهای متفاوت دیگری استفاده کنند، از جمله موی وامپوس، ریسه‌ی قلب اژدر و شاخ‌های خرگوش شاخدار31Jackalope.

تا سال ۱۶۳۴، مدرسه‌ی خانگی چنان پیشرفت کرده بود  که از خوش‌بینانه‌ترین رؤیاهای خانواده‌ی ایزولت هم فراتر بود. با گذشت هرسال، خانه بزرگ‌تر می‌شد. دانش‌آموزهای بیشتری به آنجا آمدند و با اینکه مدرسه هنوز کوچک بود، آن‌قدر شاگرد جوان وجود داشت که رؤیای وبستر برای رقابت بین گروه‌ها محقق شود.

با این حال، چون شهرت مدرسه هنوز از قبیله‌های بومی آمریکا و مهاجران اروپایی فراتر نرفته بود، هیچ یک از دانش‌آموزان در آنجا اقامت شبانه‌روزی نداشتند. تنها کسانی که شب در ایلورمورنی می‌ماندند ایزولت، جیمز، چدویک، وبستر و دختران دوقلویی بودند که اکنون ایزولت به دنیا آورده بود. مارثا32Martha که نام مادر مرحوم جیمز را روی او گذاشته بودند و ریونا33Rionach که نام مادر ایزولت را به ارث برده بود.

مدرسه ایلورمورنی

انتقام گورملیث

این خانواده‌ی شاد و پرمشغله روحشان هم خبر نداشت که چه خطر بزرگی از دوردست در حال نزدیک شدن به آن‌ها بود. این خبر به میهن اصلی‌شان رسید که مدرسه‌ی جادویی جدیدی در ماساچوست تأسیس شده. شایعه شده بود که مدیر زن این مدرسه لقب «موریگان» را که اسم ساحره‌ی مشهور ایرلندی بوده یدک می‌کشد. اما گورملیث تنها پس از اینکه شنید نام مدرسه «ایلورمورنی» است، توانست باور کند که ایزولت موفق شده مخفیانه این همه راه را تا آمریکا سفر کند و نه با یک مشنگ‌زاده‌ی صرف، بلکه با یک مشنگ واقعی ازدواج کرده و مدرسه‌ای را تأسیس کرده که در آن به هر کسی که ذره‌ای جادو درون خود داشت آموزش داده می‌شد.

گورملیث از فروشگاه اولیوندرز که مورد نفرتش بود، یک چوبدستی خریده بود تا جایگزین آن چوبدستی خانوادگی ارزشمندی باشد که قبل از اینکه ایزولت آن را بدزد در میان نسل‌های متمادی خاندانش دست‌به‌دست شده بود. او که برآورد کرده بود خواهرزاده‌اش تا زمانی که کار از کار گذشته متوجه آمدن او نخواهد شد، مثل ایزولت خود را به شکل یک مرد درآورد تا سوار بر کشتی بوناونچر34Bonaventure به آمریکا سفر کند. او با بدجنسی تمام، تحت نام ویلیام سِیِر مسافرت کرد که نام پدر کشته‌شده‌ی ایزولت بود. گورملیث در ویرجینیا پا به خشکی گذاشت و مخفیانه عازم ماساچوست و کوه گرِی‌لاک شد و در شبی زمستانی به کوه رسید. قصد داشت ایلورمورنی دوم را کاملاً نابود کند، پدر و مادری را که آرزوی او برای داشتن خانواده‌ای اصیل‌زاده‌ و بزرگ ناکام گذاشته بودند به قتل برساند، نوه‌های خواهرش را که آخرین کسانی بودند که دارای اصل و نسب پاک بودند برباید و به دره‌ی عفریته بازگردد.

گورملیث به محض اینکه ساختمان سنگی بزرگ را دید که در تاریکی قله‌ی کوه گرِی‌لاک سر برافراشته بود، طلسم قدرتمندی را با نام ایزولت و جیمز به‌سوی خانه روانه کرد که باعث شد آن دو به خوابی جادویی فرو بروند.

سپس، یک کلمه‌ی هیس‌مانند را به زبان مارها ادا کرد. چوبدستی‌ای که سال‌ها چنان وفادارانه به ایزولت خدمت کرده بود، روی میز پاتختی کنار صاحبِ خوابش، لرزشی کرد و از کار افتاد. ایزولت در تمام سال‌هایی که همراه آن زندگی کرده بود، هرگز ندانسته بود که چوبدستی سالازار اسلیترین، یکی از بنیان‌گذاران هاگوارتز را در دست دارد و درون آن پاره‌ای از شاخ یک مار جادویی است: در این مورد خاص، یک باسیلیسک. سازنده‌ی چوبدستی به آن آموخته بود که هنگام شنیدن دستور به «خواب» برود و این راز طی قرن‌ها به هر یک از اعضای خانواده‌ی اسلیترین که صاحب آن می‌شد منتقل شده بود.

چیزی که گورملیث نمی‌دانست این بود که دو نفر دیگر در این خانه ساکن بودند که آن‌ها را به خواب فرو نبرده بود، چراکه چیزی از چدویک شانزده ساله و وبستر چهارده ساله نشنیده بود. موضوع دیگری که از آن بی‌خبر بود، چیزی بود که در دل چوبدستی آن‌ها نهفته بود: شاخ مار رودخانه‌ای. وقتی گورملیث کلمه‌ی مارزبانش را گفت این دو چوبدستی از کار نیفتادند. بالعکس، مغزهای جادویی آن‌ها با صدای آن زبان باستانی به ارتعاش درآمدند و چون احساس کردند ارباب‌هایشان در خطرند، شروع به ایجاد صدای آهنگینی کردند که دقیقاً مثل صدایی بود که مار شاخدار با آن اعلام خطر می‌کند.

هر دو پسر بوت بیدار شدند و از تخت بیرون جستند. چدویک ناخودآگاه به بیرون پنجره نگاه کرد. نمای تاریک گورملیث گونت از میان درختان آهسته به سوی خانه می‌آمد.

مثل همه‌ی بچه‌ها، شنیده‌ها و دانسته‌های چدویک بیش از آن بود که پدر و مادرخوانده‌اش تصور می‌کردند. آن‌ها فکر می‌کردند که او را از هرگونه اطلاعی در خصوص گورملیث قاتل حفظ کرده‌اند، اما در اشتباه بودند. چدویک در کودکی، به طور اتفاقی شنیده بود که ایزولت دلایلش را برای فرار از ایرلند توضیح می‌داد و اگرچه جیمز و ایزولت کمتر متوجه شده بودند، چدویک بارها نمای ساحره‌ی پیری را در خواب دیده بود که از میان درختان آهسته به سوی ایلورمورنی می‌آمد. و حالا شاهد آن بود که کابوسش به حقیقت پیوسته است.

چدویک به وبستر گفت که پدر و مادرشان را خبر کند و خود به‌سرعت به طبقه‌ی پایین آمد و تنها کاری را که به نظرش منطقی بود انجام داد: به بیرون خانه دوید تا با گورملیث رودررو شود و اجازه ندهد وارد ساختمانی شود که خانواده‌اش در آن خوابیده بودند.

گورملیث انتظار نداشت که با یک جادوگر نوجوان روبرو شود و در وهله‌ی اول او را دست‌کم گرفت. چدویک ماهرانه از طلسم او جاخالی داد و آن دو شروع به دوئل کردند. در عرض چند دقیقه، گورملیث با اینکه بسیار قدرتمندتر از چدویک بود، ناچار شد بپذیرد که این پسر بااستعداد به‌خوبی آموزش دیده. حتی در همان حال که طلسم‌هایی را در تلاش برای مغلوب کردن چدویک به طرف سرش می‌فرستاد، از او پرسید که پدر و مادرش چه کسی هستند، چراکه به گفته‌ی خودش، اصلاً دوست نداشت چنین اصیل‌زاده‌ی بااستعدادی را بکشد.

در همین حین، وبستر تلاش می‌کرد پدر و مادرش را با تکان دادن بیدار کند، اما جادو چنان در آن‌ها اثر کرده بود که حتی صدای فریادهای گورملیث و اصابت طلسم‌هایش به خانه، آن‌ها را بیدار نکرد. بنابراین وبستر با عجله به طبقه‌ی پایین رفت و به دوئل پیوست که حالا درست بیرون از خانه با شدت جریان داشت.

مبارزه‌ی دو به یک، کار گورملیث را دشوارتر کرد: علاوه بر این، مغز دوقلوی چوبدستی‌های پسران بوت، هنگامی‌که در برابر دشمنی مشترک به کار گرفته می‌شدند، قدرتی ده برابر پیدا می‌کردند. با این وجود، جادوی گورملیث به قدری قدرتمند و سیاه بود که حریف آن‌ها بشود. اکنون دوئل به ابعاد چشمگیری گسترش یافت، درحالی‌که گورملیث هنوز می‌خندید و به آن‌ها قول می‌داد در صورت نشان دادن مدارک اصیل‌زادگی‌شان مورد رحم و بخشش او قرار می‌گیرند، چدویک و وبستر مصمم بودند که اجازه ندهند دست او به خانواده‌شان برسد. دو برادر به داخل ایلورمورنی رانده شدند: دیوارها ترک خوردند و پنجره‌ها خرد شدند، اما ایزولت و جیمز هنوز خواب بودند، تا اینکه دخترهای نوزادشان که طبقه‌ی بالا خوابیده بودند بیدار شدند و از ترس جیغ کشیدند و گریه کردند.

این اتفاق بود که جادوی اجرا شده روی ایزولت و جیمز را بی‌اثر کرد. تلاطم و جادو نتوانست آن‌ها را بیدار کند، ولی جیغ‌های وحشت‌زده‌ی دخترها طلسمی را که گورملیث بر آن‌ها افکنده بود شکست؛ چراکه این طلسم هم مثل خود گورملیث، قدرت عشق را در نظر نگرفته بود. ایزولت جیغ‌زنان از جیمز خواست که نزد دخترها برود: خودش هم درحالی‌که چوبدستی اسلیترین را در دست داشت، دوید تا به پسرخوانده‌هایش کمک کند.

ایزولت چوبدستی را بالا برد تا به خاله‌ی منفورش حمله کند، و تازه همان لحظه متوجه شد که کارایی چوبدستی‌اش درست مثل تکه چوبی شده که روی زمین پیدا کرده باشد. گورملیث با نگاهی پیروزمندانه، ایزولت، چدویک و وبستر را وادار به عقب‌نشینی به سمت طبقه‌ی بالا کرد، به همان سمتی که می‌توانست صدای گریه‌ی نوه‌های خواهرش را بشنود. سرانجام موفق شد درها را یکی‌یکی با شدت باز کند تا به اتاق‌خواب آن‌ها برسد، و در آنجا جیمز جلوی تختخواب دخترانش ایستاده و آماده‌ی مرگ بود. ایزولت که مطمئن بود دیگر امیدی نمانده، بی‌آنکه بداند چه می‌گوید، نام پدر کشته‌شده‌اش را فریاد زد.

گورملیث

ناگهان سر و صدایی به گوش رسید و چیزی جلوی ورود نور ماه را به اتاق گرفت و ویلیام، پاکوآجی، لب پنجره ظاهر شد. قبل از آنکه گورملیث بداند چه اتفاقی افتاده، پیکان تیری سمی قلبش را سوراخ کرد. گورملیث جیغ بنفش و عجیبی کشید که تا چندین کیلومتر آن‌طرف‌تر صدایش شنیده شد. ساحره‌ی پیر انواع مختلف جادوهای سیاه را درون خود پرورده بود تا خود را شکست‌ناپذیر کند و حالا این طلسم‌ها به سم پاکوآجی واکنش نشان دادند و باعث شدند به سختی و شکنندگیِ زغال‌سنگ شود و سپس متلاشی شد و به هزاران تکه تبدیل شد. چوبدستی اولیوندر روی زمین افتاد و از هم پاشید: تنها چیزی که از گورملیث گونت باقی ماند، خاکستری پر از دود، یک چوب شکسته و یک ریسه‌ی قلب اژدهای زغال‌شده بود.

ویلیام جان خانواده را نجات داده بود. او در پاسخ به تشکرهای آن‌ها، فقط با اعتراض فریاد زد که خوب می‌داند که ایزولت طی این ده سال به خود زحمت نداده بود اسم او را بر زبان بیاورد و از این دلخور است که فقط زمانی که می‌ترسیده به زودی بمیرد او را صدا زده. ایزولت تدبیر و درایت به خرج داد و به این موضوع اشاره‌ای نکرد که ویلیامِ دیگری را صدا زده. جیمز خیلی خوشحال بود که این پاکوآجی را که آن‌قدر از او شنیده بود ملاقات می‌کرد و درحالی‌که فراموش کرده بود پاکوآجی‌ها از اکثر انسان‌ها متنفرند، دست ویلیام حیرت‌زده را به‌شدت فشرد و اظهار خوشحالی کرد که نام او را برای یکی از گروه‌های ایلورمورنی انتخاب کرده.

باور عموم بر این است که همین جمله‌ی تحسین‌آمیز بود که دل ویلیام را نرم کرد؛ چراکه فردای آن روز خانواده‌ی پاکوآجیِ خود را به آن خانه منتقل کرد و درحالی‌که مثل همیشه غر می‌زد، به آن‌ها کمک کرد که صدماتی را که گورملیث رسانده بود، تعمیر کنند. سپس اعلام کرد که جادوگرها خنگ‌تر از آن‌اند که از خود محافظت کنند و مقرر کرد که در ازای پیش‌پرداخت سنگینی در قالب طلا، به عنوان نگهبان/سرایدار خصوصی مدرسه مشغول به کار می‌شود.

میراث اسلیترین

چوبدستی اسلیترین پس از فرمان گورملیث به زبان مارها، غیرفعال باقی ماند. ایزولت نمی‌توانست به این زبان صحبت کند، ولی در هر صورت، دیگر نمی‌خواست به آن چوبدستی که آخرین یادگار دوران کودکی دردناکش بود، دست بزند. او و جیمز چوبدستی را بیرون از محوطه‌ی مدرسه زیر خاک دفن کردند.

در عرض یک سال، درست جایی که چوبدستی دفن شده بود، گونه‌ی ناشناخته‌ای از درخت مارچوب از زمین بیرون آمد و رویید. این درخت در برابر هر تلاشی برای هرس شدن یا قطع شدن مقاومت کرد، اما پس از چند سال کاشف به عمل آمد که برگ‌هایش خاصیت درمانی قدرتمندی دارند. به نظر می‌رسید این درخت شاهدی بر این امر بود که چوبدستی اسلیترین، مثل نوادگان پراکنده‌اش، هم سرچشمه‌ی شرافت است و هم پستی. ظاهراً بهترین و شریف‌ترین آن‌ها به آمریکا مهاجرت کرده بودند.

لوگو مدرسه ایلورمورنی

رشد و ترقی مدرسه

طی سال‌های بعد شهرت ایلورمورنی پیوسته بیشتر شد. خانه‌ی سنگی گسترش یافت و تبدیل به یک قلعه شد. اساتید بیشتری استخدام شدند تا تقاضای روزافزون پاسخ داده شود. حالا دیگر یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی شده بود و پدر و مادرها دانش‌آموزان را از سراسر آمریکای شمالی برای تحصیل به آنجا می‌فرستادند. با فرا رسیدن قرن نوزدهم، ایلورمورنی شهرتی را که امروزه از آن برخوردار است به دست آورده بود.

سال‌های بسیاری، ایزولت و جیمز مدیران مشترک مدرسه باقی ماندند و همان‌طور که موردعلاقه‌ی اعضای خانواده‌های خود بودند، نزد نسل‌های زیادی از دانش‌آموزان نیز محبوب بودند.

چدویک جادوگری چیره‌دست و دنیادیده شد و کتاب «افسون‌های چدویک جلد ۱-۷» را به نگارش درآورد که کتاب‌های درسی استاندارد ایلورمورنی هستند. او با یک شفادهنده‌ی مکزیکی به‌اسم خوزه‌فینا کالدرون35Josefina Calderon ازدواج کرد و تا به امروز خانواده‌ی کالدرون-بوت یکی از سرشناس‌ترین خانواده‌های جادویی آمریکا شناخته می‌شود.

قبل از شکل‌گیری ماکوزا36MACUSA (کنگره‌ی جادویی ایالات متحده‌ی آمریکا)، برّ جدید فاقد قوانین نظارتی بود.
وبستر بوت شغلی را برگزید که امروزه به عنوان کارآگاه خصوصی شناخته می‌شود. وبستر در حین بازگرداندن جادوگر سیاه فوق‌العاده خبیثی به لندن، با یک ساحره‌ی جوان اسکاتلندی که در وزارت سحر و جادو مشغول به کار بود آشنا و عاشق او شد. این‌گونه بود که خانواده‌ی بوت به سرزمین زادگاه خود بازگشت. بعدها نوادگان وبستر در هاگوارتز تحصیل کردند.

مارثا، فرزند دوقلوی بزرگ‌تر جیمز و ایزولت، یک فشفشه37Squib (فشفشه: فرزند دو جادوگر که قدرت جادویی ندارد. م.) بود. با اینکه هم والدین و هم برادرخوانده‌هایش خیلی دوستش داشتند، برای او دردناک بود که در ایلورمورنی بزرگ شود، ولی قادر به اجرای جادو نباشد. او سرانجام با برادرِ غیرجادوگرِ یکی از دوستان از قبیله‌ی پوکامتاک38Pocomtuc (قبیله سرخپوستان بومی آمریکا که غالباً در غرب ماساچوست کنونی ساکن بوده‌اند. م.) ازدواج کرد و از آن پس به عنوان یک بی‌جادو زندگی کرد.

ریونا، دختر جوان‌تر جیمز و ایزولت، سال‌های زیادی در ایلورمورنی مشغول به تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. ریونا هرگز ازدواج نکرد. شایعه‌ای بر سر زبان‌ها بود – که هرگز توسط خانواده‌اش تأیید نشد – مبنی بر اینکه ریونا برخلاف خواهرش مارثا، با قدرت سخت گفتن به زبان مارها به دنیا آمده بود و تصمیم داشت که تبار اسلیترین را به نسل آینده منتقل نکند (شاخه‌ی آمریکایی خانواده اطلاع نداشتند که گورملیث آخرین بازمانده‌ی خاندان گونت نبود و این نسل در انگلستان به حیات خود ادامه داد39اشاره به ولدمورت (تام ماروولو ریدل)  که سال‌ها بعد مروپی (مروپ) گونت او را به دنیا آورد. م.).

ایزولت و جیمز هر دو بیش از ۱۰۰ سال عمر کردند. آن‌ها شاهد این بودند که کلبه‌ی ایلورمورنی تبدیل به قلعه‌ای سنگی شد و با این علم از دنیا رفتند که مدرسه‌ای که بنا کردند حالا چنان مشهور شده بود که خانواده‌های جادویی سراسر آمریکای شمالی سر و دست می‌شکستند تا فرزندانشان در آنجا تحصیل کنند. آن‌ها کارمندانی را استخدام کرده بودند، خوابگاه‌هایی ساخته بودند، با افسون‌های زیرکانه‌ای مدرسه‌ی خود را از چشم بی‌جادوها پنهان کرده بودند: خلاصه‌ی کلام، دختری که در آرزوی رفتن به هاگوارتز بود زمینه‌ساز تأسیس همتای آن در آمریکای شمالی شده بود.

ایلورمورنی در زمان حال

چنان‌که از مدرسه‌ای انتظار می‌رود که یکی از مؤسسان آن بی‌جادو بوده، شهرت ایلورمورنی به این است که یکی از مردم‌سالارترین و غیرنخبه‌سالارترین مدارس در بین تمام مدرسه‌های جادوگری است.

مجسمه‌های مرمرین ایزولت و جیمز در دو طرف درهای ورودی قلعه‌ی ایلورمورنی قرار گرفته‌اند. این درها به‌سوی اتاقی گرد باز می‌شوند که بر فراز آن قبه‌ای شیشه‌ای است. یک طبقه بالاتر، ایوانی چوبی گرداگرد اتاق را فرا گرفته. جز این، فضای اتاق خالی است و تنها استثناء دیگر چهار مجسمه‌ی چوبی بسیار بزرگ‌اند که نماد چهار گروه هستند: مار شاخدار، گربه‌ی وحشی وامپوس، مرغ تندر و پاکوآجی.

زمانی که دانش‌آموزان جدید به صف وارد سرسرای ورودی گرد می‌شوند، بقیه‌ی ساکنان مدرسه از ایوان مدوری که بالاتر قرار گرفته تماشایشان می‌کنند. شاگردان جدید گرداگرد دیوارها می‌ایستند و یکی‌یکی نامشان خوانده می‌شود تا روی نشان گره‌ی گوردی که وسط کف سنگی اتاق قرار گرفته بایستند. سپس مدرسه در سکوت منتظر می‌ماند تا مجسمه‌های چوبی جادویی واکنشی نشان دهند. اگر مار شاخدار آن دانش‌آموز را بخواهد، بلوری که روی پیشانی‌اش نصب شده روشن می‌شود. اگر وامپوس دانش‌آموز را بخواهد، غرش می‌کند. مرغ تندر با بر هم زدن بال‌هایش موافقتش را نشان می‌دهد و پاکوآجی تیرش را به سوی آسمان بالا می‌آورد.

چنانچه بیش از یک مجسمه تمایل خود را برای جذب دانش‌آموزی به گروهش نشان دهد، انتخاب با خود دانش‌آموز خواهد بود. بسیار به ندرت – شاید هر ده سال یک بار – اتفاق می‌افتد که هر چهار گروه خواهان دانش‌آموزی باشند. سِرافینا پیکوئِری40Seraphina Picquery، رئیس ماکوزا بین سال‌های ۱۹۲۸-۱۹۲۰، تنها ساحره‌ی نسل خود بود که چنین افتخاری نصیبش شد و گروه مار شاخدار را انتخاب کرد.

گاهی‌اوقات گفته می‌شود که گروه‌های ایلورمورنی نماد ساحره یا جادوگر کامل هستند: مار شاخدار نماد عقل، وامپوس نماد جسم، پاکوآجی نماد قلب و مرغ تندر نماد روح. برخی دیگر می‌گویند که مار شاخدار دانشوران را ترجیح می‌دهد، وامپوس جنگجویان را، پاکوآجی شفادهندگان را و مرغ تندر نیز ماجراجویان را مورد توجه قرار می‌دهد.

مراسم گروه‌بندی تنها تفاوت بزرگ میان هاگوارتز و ایلورمورنی نیست (اگرچه دو مدرسه از بسیاری جهات شبیه یکدیگرند). پس از اینکه دانش‌آموزان گروه‌بندی شدند، وارد سرسرای بزرگی می‌شوند و آنجا چوبدستی خود را انتخاب می‌کنند (یا چوبدستی آن‌ها را انتخاب می‌کند). تا زمان لغو قانون رپاپورت41Rappaport در سال ۱۹۶۵ که اجرای آن جهت پیروی بسیار سختگیرانه از قانون رازداری بود، هیچ کودکی اجازه نداشت تا هنگام ورود به ایلورمورنی چوبدستی داشته باشد. علاوه بر این، چوبدستی‌ها در طول تعطیلات باید در ایلورمورنی باقی می‌ماندند و فقط وقتی ساحره یا جادوگری به سن هفده سالگی می‌رسید اجازه داشت خارج از مدرسه چوبدستی حمل کند.

رداهای ایلورمورنی به رنگ آبی و قرمز کرَنبِری42میوه (سته) ترش‌مزه و سرخ‌رنگ که ظاهری شبیه زغال‌اخته یا یک آلبالوی بزرگ دارد. م. هستند. این دو رنگ به یاد ایزولت و جیمز انتخاب شده‌اند: آبی چون رنگ موردعلاقه‌ی ایزولت بود و چون در کودکی دوست داشت به گروه ریونکلا بپیوندد؛ قرمز کرنبری به یاد علاقه‌ی شدید جیمز به پای کرنبری. برای یادبود سنجاق سینه‌ای که ایزولت در خرابه‌های نخستین کلبه‌ی ایلورمورنی پیدا کرد، تمام رداهای دانش‌آموزان ایلورمورنی با یک گره‌ی گوردی محکم می‌شوند.

در حال حاضر نیز هنوز تعدادی پاکوآجی در مدرسه مشغول به کار هستند، همگی غرولند می‌کنند، همه‌ی آن‌ها ادعا دارند که اصلاً دوست ندارند آنجا بمانند و با این حال همه‌ی آن‌ها هر ساله بدون استثناء به‌طور اسرارآمیزی همان‌جا هستند. در میان آن‌ها به‌خصوص یک پاکوآجی سالخورده‌تر وجود دارد که او را «ویلیام» صدا می‌کنند. او در پاسخ به اینکه همان ویلیام اصلی است که جان ایزولت و جیمز را نجات داد، می‌خندد و به درستی یادآوری می‌کند که آن ویلیام اصلی در صورت زنده ماندن، حالا باید ۳۰۰ سال عمر داشته باشد. ویلیام اجازه نمی‌دهد کس دیگری مجسمه‌ی مرمرین ایزولت را که کنار ورودی مدرسه است، تمیز کند و برق بیندازد و هر سال در سالروز مرگ ایزولت، شاید بتوان او را دید که روی آرامگاه او گل توت‌فرنگی وحشی می‌گذارد، موضوعی که اگر کسی ناغافل به آن اشاره کند، باعث می‌شود او بسیار بدخلق شود.

این داستان توسط حسین غریبی ترجمه شده و در اختیار وب‌سایت «مرکز دنیای جادوگری» و «دمنتور» قرار گرفته است. کلیه حقوق معنوی و مادی ترجمه متعلق به این دو مجموعه است. استفاده از این ترجمه با ذکر منبع برای مصارف شخصی و غیر تجاری بدون مشکل است. پیشاپیش از اینکه حامی ما برای ادامه خدمات رایگان این دو مجموعه هستید قدردانی می‌کنیم.
, , ,

۱۳ دیدگاه

  1. ای کاش مثل توی دمنتور علاوه بر مطلب توی سایت به صورت pdfهم میزاشتین
    خیلی باحال بود ولی بازم هاگوارتزو عشق است

    1. ممنون از لطفتون.
      و کلا هدف ما جدا شدن از دانلود و دانلود کردن و استفاده از ظرفیت‌های به روز وب هست. قطعا دیگه سراغ pdf نمیریم.

  2. خیلی خوشم اومد داستان تاثیر گذاری داشت و ترجمه خوب و روونی هم داشت. یاد روزهای کودکی خودم افتادم.

  3. ولی دقت کردید سرگذشت ایزولت تا چه حدی شبیه هری پاتر بود؟ (:
    و مثلا اونجایی که خاله ش تا یه زمانی اونو تحت طلسم تو خونه نگه داشته یاد بارتی کراوچ افتادم. :}
    و بعدا ایزولت و جیمز (که تشابه اسمی بازم هست) قصدشون فدا کردن خودشون برای بچه هاشون بود.
    و…
    انسان های شریف. =)

ثبت دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری مشخص شده‌اند *