ایلوِرمورنی1Ilvermorny، مدرسهٔ بزرگ جادوی آمریکای شمالی در قرن هفدهم تأسیس شد. این مدرسه بر روی بلندترین نقطهٔ کوه گرِیلاک2Greylock: کوهی در ایالت ماساچوست واقع در شمالشرقی آمریکا که بلندترین نقطهٔ این ایالت است. م. واقع شده و با انواع و اقسام افسونهای قدرتمند از نگاههای خیرهٔ غیرجادوگران مخفی شده که گاهی اوقات بهشکل حلقهای از ابرهای مهآلود دیده میشود.
خاستگاه ایرلندی
ایزولت سِیِر3Isolt Sayre: ایزولت نام شاهدختی ایرلندی در داستانهای رمانتیک شوالیهگری تریستان و ایزولت است که از قرن دوازدهم به اشکال متفاوت روایت شده است. م. حدوداً در سال ۱۶۰۳ متولد شد و اوایل دوران کودکیاش را در درهٔ کوملاخرا4Coomloughra در شهرستان کِری5Kerry ایرلند سپری کرد. او حاصل پیوند دو خانوادهٔ جادوگر اصیلزادهٔ بود.
پدرش، ویلیام سِیِر، نوادهٔ مستقیم موریگان6Morrigan: در اصل: یکی از شخصیتهای اساطیر ایرلند که با جنگ و سرنوشت مرتبط است و به شکل یک کلاغ ظاهر میشود و مرگ و فنا یا پیروزی در جنگ را پیشگویی میکند. م. بود، ساحرهٔ مشهور ایرلندی که انیماگوسی با شکلِ حیوانیِ کلاغ بود. ویلیام، بهدلیل علاقهای که دخترش از کودکی به تمام عناصر طبیعت نشان داد، لقب «موریگان» را روی او گذاشت. دوران کودکی ایزولت در ابتدا خوشوخرم بود، پدر و مادرش او را دوست داشتند و بدون جلب توجه با تهیهٔ داروهای جادویی شفابخش برای انسانها و دامها، به همسایگان ماگلشان کمک میکردند.
اما زمانی که ایزولت پنج ساله بود، در نتیجهٔ حملهای که به خانهٔ آنها شد، پدر و مادرش کشته شدند. گورمله گونت7Gormlaith Gaunt، خالهٔ ایزولت، که با آنها رابطهای نداشت ایزولت را از آتشسوزی «نجات داد» و او را به درهٔ مجاور کومکالی8Coomcallee یا «درهٔ عفریته9Hag’s Glen» برد و بزرگ کرد.
ایزولت بهتدریج که بزرگتر شد پی برد که ناجیاش در حقیقت او را ربوده و قاتل پدر و مادرش است. گورمله بیثبات، سنگدل و اصیلزادهٔ متعصبی بود که باور داشت کمکهای خواهرش به همسایگان ماگلش، ایزولت را در مسیر خطرناکی قرار میداد که منجر به ازدواج او با یک مرد غیرجادوگر میشود. گورمله بر این باور بود که تنها با دزدیدن دختر آنها، میتوان او را دوباره به «راه راست» هدایت کرد: یعنی با این باور بزرگ شود که کسی مثل او که از نسل موریگان و سالازار اسلیترین10Salazar Slytherin است، فقط باید با اصیلزادهها معاشرت داشته باشد.
گورمله تصمیم گرفت خودش را الگویی کند که از نظرش ایزولت لازم داشت و برای این کار درحالیکه او را مجبور به تماشا میکرد، هر ماگل یا حیوان سرگردانی را که به کلبهٔ آنها نزدیک میشد طلسم و جادو میکرد. طولی نکشید که مردم یاد گرفتند به محل زندگی گورمله نزدیک نشوند و پس از آن ارتباط ایزولت با روستاییهایی که روزی دوستش بودند محدود به زمانی میشد که وقتی ایزولت در باغ بازی میکرد، پسرهای آن حوالی بهطرفش سنگ پرت میکردند.
وقتی نامهٔ هاگوارتس11Hogwarts به دست ایزولت رسید، گورمله با این استدلال که ایزولت در خانه بیشتر یاد میگیرد تا در مدرسهٔ برابرگرای خطرناکی که پر از لجنزادههاست، حاضر نشد به او اجازه دهد که به مدرسه برود. بااینحال، گورمله خودش در هاگوارتس درس خوانده بود و به ایزولت چیزهای زیادی دربارهٔ این مدرسه گفت. گورمله اساساً این کار را کرد تا آنجا را در نظر ایزولت بدنام کند و از اینکه برنامههای سالازار اسلیترین برای اصالتبخشی جادوگران محقق نشده، اظهار تأسف کند. اما از نظر خواهرزادهاش که خالهای که به باورش دستکم نیمهدیوانه بود او را منزوی کرده بود و با او بدرفتاری میکرد، هاگوارتس حکم نوعی بهشت را داشت و اکثر دوران نوجوانیاش را صرف خیالبافی دربارهٔ آن کرد.
گورمله دوازده سال با جادوی سیاه قدرتمندش ایزولت را مجبور به اطاعت و انزوا کرد. سرانجام، دختر جوان مهارت و شجاعت لازم را به دست آورد که با دزدیدن چوبدستی خالهاش فرار کند، چون خودش هرگز اجازه پیدا نکرده بود صاحب چوبدستی شود. تنها شیء دیگری که ایزولت با خودش برد، سنجاقسینهٔ طلایی بهشکل گرهِ گوردیگورمله دوازده سال با جادوی سیاه قدرتمندش ایزولت را مجبور به اطاعت و انزوا کرد. سرانجام، دختر جوان مهارت و شجاعت لازم را به دست آورد که با دزدیدن چوبدستی خالهاش فرار کند، چون خودش هرگز اجازه پیدا نکرده بود صاحب چوبدستی شود. تنها شیء دیگری که ایزولت با خودش برد، سنجاقسینهٔ طلایی بهشکل گرهِ گوردی12گرهِ گوردی: گرهای مثلثمانند و متشکل از سه حلقهٔ متصل و درهمگرهخورده. م. بود که زمانی متعلق به مادرش بود. سپس ایزولت از کشور فرار کرد.
ایزولت که از انتقامجویی و قدرت ردیابی شگرف گورمله ترس داشت، ابتدا به انگلستان رفت، ولی طولی نکشید که گورمله رد او را پیدا کرد. ایزولت مصمم بود طوری مخفی شود که مادرخواندهاش هرگز او را پیدا نکند، بنابراین موهایش را کوتاه کرد. او در سال ۱۶۲۰ خودش را پسر ماگلی بهاسم اِلایس استوری13Elias Story جا زد و سوار بر کشتی مِیفلاور14Mayflower: کشتی بادبانی انگلیسی که در سال ۱۶۲۰ میلادی ۱۰۲ مسافر را از انگلستان به ایالات متحدهٔ امروزی برد. م. رهسپار برّ جدید شد.
ایزولت همراه با اولین مهاجران ماگل به آمریکا قدم گذاشت (ماگلها در جامعهٔ جادوگری آمریکا با عنوان «بیجادو15No-Maj که برگرفته از No Magic است. م.» شناخته میشوند). پس از رسیدن، در کوههای پیرامون ناپدید شد و همقطاران پیشینش در کشتی گمان کردند «اِلایس استوری» نیز مثل بسیاری دیگر بر اثر زمستان سخت جان داده. دلیلش برای ترک مهاجرنشینان جدید یکی این بود که هنوز میترسید گورمله حتی در قارهٔ جدید هم رد او را پیدا کند؛ دلیل دیگر هم این بود که از سفرش با کشتی مِیفلاور به این نتیجه رسیده بود که بعید است یک ساحره در میان پیوریتنها16گروه مذهبی انگلیسی در قرن ۱۶ و ۱۷ میلادی که در پی خالصسازی کلیسای انگلستان بودند و عقاید سختگیرانهای (از جمله در خصوص جادوگری) داشتند. م. دوستان زیادی پیدا کند.
حالا ایزولت در سرزمین بیگانهای با شرایط سخت، تکوتنها بود و تا جایی که میدانست تا صدها یا شاید هزاران کیلومتر، تنها ساحرهٔ آنجا بود (آموزش ناقص او نزد گورمله اطلاعاتی از جادوگران بومی آمریکا در بر نداشت). بااینحال، پس از چندین هفته تنهایی در کوهستان، با دو موجود جادویی آشنا شد که تا آن زمان از وجود آنها بیخبر بود.
قایمپشتک17Hidebehind یک روح شبزی ساکن جنگل است که موجودات شبهانسان را شکار میکند و میخورد. این موجود همانطور که از اسمش برمیآید، میتواند حالت خودش را تغییر دهد تا تقریباً پشت هر چیزی پنهان شود و خودش را هم از شکارچیان و هم از قربانیهایش بهخوبی مخفی کند. بیجادوها به وجود او ظنین شدهاند، ولی بههیچوجه حریف قدرتهای او نمیشوند. فقط یک ساحره یا جادوگر ممکن است از حملهٔ یک قایمپشتک جان سالم به در ببرد.
پاکواجی18Pukwudgie نیز بومی آمریکاست: موجودی کوتاهقد با صورتی خاکستری و گوشهای بزرگ که نسبت دوری نیز با گابلینهای19Goblin اروپا دارد. این موجود که بهشدت خودکفا و حیلهگر است و علاقهٔ چندانی به انسانها (چه جادوگر و چه عادی) ندارد، صاحب جادوی قدرتمند و منحصربهفردی است. پاکواجیها با تیرهای کمان سمی و کشنده شکار میکنند و از گولزدن انسانها لذت میبرند.
این دو موجود در جنگل باهم روبهرو شده بودند و قایمپشتک که از اندازه و قدرتی غیرمعمولی برخوردار بود، نهتنها موفق به گرفتن پاکواجی جوان و بیتجربه شده بود، بلکه چیزی نمانده بود شکمش را نیز بدرد که ایزولت با فرستادن طلسمی آن را فراری داد. ایزولت که نمیدانست پاکواجی هم برای انسانها بهشدت خطرناک است، او را برداشت و به سرپناه موقتش برد و از او پرستاری کرد تا اینکه سلامتیاش را بازیافت.
بعد از آن، پاکواجی اعلام کرد تا زمانی که فرصتی برای جبران دِینش به دست بیاورد، موظف است به او خدمت کند. از نظر او حقارت بزرگی بود که مدیون ساحرهٔ جوانی باشد که آنقدر احمق است که در سرزمین بیگانهای پرسه میزند که هر آن ممکن است پاکواجیها یا قایمپشتکها به او حمله کنند. حالا دیگر پاکواجی هر روز دمِ گوشِ ایزولت غرولند میکرد و کشانکشان دنبال او راه میرفت.
باوجود قدرنشناسی پاکواجی، ایزولت او را سرگرمکننده میدانست و از همراهی با او خوشحال بود. بهمرور زمان، بین آن دو یک رابطهٔ دوستی شکل گرفت که تقریباً در تاریخ همنوعانشان بینظیر بود. پاکواجی با پایبندی به تابوهای مردمش، حاضر نشد اسمش را به او بگوید، بنابراین ایزولت به یاد پدر خودش، او را «ویلیام» نامید.
مار شاخدار
ویلیام کمکم ایزولت را با موجودات جادوییای که خودش میشناخت آشنا کرد. آنها در طول سفرهایی که با همدیگر داشتند، هُدَگها20Hodag را که سرِ قورباغه داشتند در حال شکار تماشا کردند، با یک اژدر21Snallygaster که شبیه اژدهاست مبارزه کردند و تولههای نوزاد گربهٔ وامپوس22Wampus را دیدند که در سپیدهدم بازی میکردند.
از نظر ایزولت، جذابترین موجودی که دیدند، مارِ شاخدارِ بزرگِ رودخانهای بود که گوهری روی پیشانیاش داشت و در نهری در آن نزدیکی زندگی میکرد. حتی پاکواجیای که راهنمایش بود هم از این جانور وحشت داشت؛ ولی در کمال تعجبِ ویلیام، به نظر میرسید که مار شاخدار از ایزولت خوشش میآید. چیزی که بیشازپیش باعث واهمهٔ ویلیام شد این بود که ایزولت ادعا میکرد حرفهای مار شاخدار را متوجه میشود.
ایزولت به خاطر سپرد که با ویلیام در مورد حس همبستگی عجیبش با آن مار یا اینکه به نظر میرسید مار چیزهایی به او میگوید صحبتی نکند. بهتنهایی به آن نهر میرفت و هرگز به پاکواجی نمیگفت که کجا بوده. پیام مار به او همیشه یک چیز بود: «تا زمانی که من جزئی از خانوادهٔ شما هستم، خانوادهٔ شما محکوم به فناست.»
ایزولت خانوادهای نداشت، البته بهجز گورمله که هنوز در ایرلند بود. او نه میتوانست متوجه شود حرف مرموز مار شاخدار چه معنایی دارد و نه میتوانست تشخیص دهد که صدای مار را که خطاب به او بود در خیال شنیده یا نه.
وِبستِر23Webster و چَدویک بوت24Chadwick Boot
ایزولت سرانجام طی اتفاق دلخراشی دوباره با مردم همنوعش روبهرو شد. یک روز که به همراه ویلیام در جنگل دنبال غذا میگشت، صدای وحشتناکی از فاصلهٔ نهچندان دور باعث شد ویلیام خطاب به ایزولت فریاد بزند که سر جایش بماند و خودش با آماده نگهداشتن تیرهای سمیاش بین درختها رفت و دور شد.
طبیعتاً ایزولت از دستور او پیروی نکرد و کمی بعد که به محوطهٔ باز کوچکی رسید، منظرهٔ هولناکی را در برابرش یافت. همان قایمپشتکی که پیشاز این سعی کرده بود ویلیام را بکشد، این بار موفق شده بود دو انسان سادهدل را شکار کند که بیجان روی زمین افتاده بودند. بدتر اینکه، دو پسربچه با صدمات شدید روی زمین افتاده بودند و همانطور که قایمپشتک میخواست شکم والدینشان را بدرد، منتظر بودند تا نوبت به خودشان برسد.
پاکواجی و ایزولت باهمدیگر سریع به حساب قایمپشتک رسیدند و جانور این بار نابود شد. پاکواجی، شادمان از کار بعدازظهرشان، دوباره شروع به چیدن تمشک کرد و نالههای ضعیف دو کودکی را که روی زمین افتاده بودند نادیده گرفت. وقتی ایزولت با عصبانیت به او گفت که کمک کند آن دو پسربچه را به خانه ببرند، ویلیام از کوره در رفت. او گفت که آن پسربچهها دیگر کارشان تمام شده. کمککردن به انسانها خلاف اعتقاد همنوعانش بود و ایزولت هم چون جانش را نجات داده بود، یک استثنای ناگوار بود.
ایزولت از سنگدلی پاکواجی برآشفته شد و به او گفت که نجات جان یکی از پسرها را بهعنوان ادای دینش قبول میکند. دو پسر آنقدر آسیب دیده بودند که ایزولت میترسید با آنها غیب برود، ولی اصرار کرد که آنها را تا خانه حمل کنند. پاکواجی غرولندکنان قبول کرد پسر بزرگتر را که اسمش چَدویک بود حمل کند و ایزولت نیز وِبستِر جوانتر را تا سرپناهش برد.
بهمحض اینکه رسیدند، ایزولت با عصبانیت به ویلیام گفت که دیگر به او نیازی ندارد. پاکواجی به او چشمغرهای رفت و ناپدید شد.
پسران بوت و جیمز استوارد25James Steward
ایزولت تنها دوستش را فدای دو پسربچه کرده بود که شاید جان سالم به در نمیبردند. اما خوشبختانه، جان سالم به در بردند و علاوهبرآن، در کمال شگفتی و مسرت متوجه شد که آنها جادویی هستند.
والدینِ جادوگرِ چدویک و وبستر، بهدنبال یک ماجراجویی جذاب، آنها را به آمریکا آورده بودند. این ماجراجویی با پرسهٔ خانواده در جنگل و روبهرو شدن با قایمپشتک به پایان دلخراشی رسیده بود. آقای بوت که با آن موجود آشنایی نداشت و خیال میکرد یک باگرت26Boggart: در ترجمهٔ کتابسرای تندیس: لولوخورخوره. م. عادی یا باغ است، سعی کرده بود آن را به شکل مسخرهای تبدیل کند که منجر به آن پیامد وحشتناک شده بود که ایزولت و ویلیام دیده بودند.
طی دو هفتهٔ اول، پسران چنان مریضاحوال بودند که ایزولت جرئت نکرد از کنارشان دور شود. از این مسئله ناراحت بود که با شتاب برای نجات بچهها نتوانسته بود پدر و مادرشان را آبرومندانه دفن کند و زمانی که بالاخره به نظر رسید چدویک و وبستر آنقدر خوب شدهاند که چند ساعتی تنها بمانند، به جنگل برگشت تا دو قبر درست کند و پسران بتوانند روزی به آن سر بزنند.
وقتی به آن محوطهٔ باز رسید، در کمال تعجب مرد جوانی به نام جیمز استوارد را آنجا یافت. او نیز از مستعمرهٔ پلیموث27Plymouth: بندری که با ورود کشتی مِیفلاور محل تشکیل نخستین مستعمرهٔ سفیدپوستان بود. م. آمده بود. او که طی سفرش به آمریکا با خانوادهٔ بوت دوست شده بود، پس از اینکه دلش برایشان تنگ شده بود، برای پیدا کردن آنها به جنگل آمده بود.
درحالیکه ایزولت نظارهگر بود، جیمز دو قبری را که با دست کنده بود علامتگذاری کرد. بعد، دو چوبدستیِ شکستهای را که کنار دو سرپرست خانوادهٔ بوت افتاده بود برداشت. با اخم مغز تارِ قلب اژدها را بررسی کرد که جرقهزنان از چوبدستی آقای بوت بیرون زده بود و بعد تکان مختصری به آن داد. مثل هر زمانی که فردی بیجادو یک چوبدستی را تکان میدهد، چوبدستی نافرمانی کرد. جیمز به عقب پرتاب شد و در آنسوی محوطهٔ باز به درختی خورد و از هوش رفت.
وقتی بیدار شد، دید که در سرپناه کوچکی از شاخههای درختان و پوست حیوانات است و ایزولت از او پرستاری میکند. ایزولت نمیتوانست جادویش را در چنین فضای محدودی از او مخفی کند، مخصوصاً حالا که داشت معجونهایی را برای کمک به التیام پسران بوت دم میکرد و با چوبدستیاش شکار میکرد. ایزولت قصد داشت وقتی جراحتِ سرِ جیمز خوب شد، حافظهٔ او را اصلاح کند و او را دوباره به مستعمرهٔ پلیموث بفرستد.
تا آن زمان، اینکه فرد بالغ دیگری باشد که با او حرف بزند خیلی خوب بود، بهخصوص فرد بالغی که از قبل به پسران بوت علاقه داشت و در مدتی که صدمات جادوییشان التیام مییافت، کمک کرد که آنها را سرگرم کنند. جیمز حتی به ایزولت کمک کرد یک خانهٔ سنگی را بر بلندای کوه گرِیلاک بسازد و ازآنجاکه در انگلستان کارش سنگتراشی بود طرحی عملی برای آن ارائه کرد و ایزولت در عرض یک بعدازظهر آن طرح را اجرا کرد. ایزولت خانهٔ جدیدش را «ایلوِرمورنی28Ilvermorny» نامگذاری کرد که اسم کلبهای بود که در آن متولد شده بود و گورمله آن را نابود کرده بود.
ایزولت هر روز تصمیم میگرفت که این بار حافظهٔ جیمز را اصلاح میکند و هر روز بیشازپیش ترس جیمز از جادو رنگ میباخت تا اینکه بالاخره به نظر رسید سادهترین راه این است که به خودش اعتراف کند عاشق همدیگر شدهاند، باهم ازدواج کنند و قال قضیه را بکنند.
چهار گروه
ایزولت و جیمز، پسران بوت را فرزندان پذیرفتهشدهٔ خودشان محسوب کردند. ایزولت داستانهایی را از هاگوارتس برای آنها تعریف کرد که خودش هم از گورمله یاد گرفته بود. هر دو پسر در آرزوی رفتن به این مدرسه بودند و اغلب میپرسیدند که چرا همگی نمیتوانند به ایرلند برگردند تا منتظر نامههایشان بمانند. ایزولت نمیخواست با گفتن ماجرای گورمله پسرها را بترساند. در عوض، به آنها قول داد که وقتی یازدهساله شدند، به طریقی برایشان چوبدستی پیدا میکند (چراکه چوبدستیهای پدر و مادرشان شکسته شده و غیرقابل تعمیر بود) و در همان کلبه یک مدرسهٔ جادوگری ایجاد میکنند.
چدویک و وبستر از این فکر بهشدت هیجانزده شدند. تصور دو پسر از اینکه مدرسهٔ جادویی چگونه باید باشد تقریباً بهکلی براساس هاگوارتس بود، بنابراین اصرار کردند که باید چهار گروه داشته باشد. ایدهٔ نامگذاری گروهها از روی اسم خودشان که بنیانگذار بودند، فوراً رد شد، چون وبستر احساس کرد گروهی که اسمش «وبستر بوت» باشد هرگز شانس برندهشدن جایزهای را نخواهد داشت و در عوض هرکدام نام جانور جادویی موردعلاقهشان را انتخاب کردند. برای چدویک که پسری باهوش اما کم دمدمی بود، این موجود تندرمرغ29Thunderbird (این پرندهٔ آمریکایی تا حد زیادی یادآور ققنوس است. م.) بود که میتواند هنگام پرواز طوفانی را به وجود بیاورد. برای وبستر که اهل مشاجره ولی شدیداً وفادار بود، این موجود وامپوس بود، موجود جادویی پلنگمانندی که سریع و قوی و کشتن آن تقریباً غیرممکن است. برای ایزولت، بدون شک، این موجود مار شاخدار بود که هنوز به دیدن آن میرفت و احساس وابستگی عجیبی به آن داشت.
وقتی از جیمز پرسیدند که موجود موردعلاقهاش چیست، زبانش بند آمد. او که تنها بیجادوی خانواده بود، نمیتوانست با موجودات جادویی که بقیه بهخوبی با آنها آشنا شده بودند احساس نزدیکی کند. سرانجام او اسم پاکواجی را انتخاب کرد، چون داستانهایی که همسر ش از ویلیامِ بدخلق تعریف میکرد همیشه او را به خنده میانداخت.
به این ترتیب چهار گروه ایلورمورنی به وجود آمدند و بااینکه در آن زمان چهار بنیانگذار مدرسه نمیدانستند، بسیاری از ویژگیهای شخصیشان به گروههایی که سرسری نامگذاری کردند راه یافت.
رؤیا
تولد یازدهسالگی چدویک بهسرعت نزدیک میشد و ایزولت با درماندگی دنبال راهی بود تا چوبدستیای را که قول داده بود برای او جور کند. تا جایی که میدانست، چوبدستیای که از گورمله دزدیده بود تنها چوبدستی موجود در آمریکا بود. جرئت نداشت آن را باز کند تا بفهمد چطور ساخته شده و با بررسی چوبدستیهای والدین پسرها، تنها چیزی که فهمید این بود که تارِ قلب اژدها و موی تکشاخی که درون هرکدام از آنها بود، مدتها پیش چروکیده شده و مرده بود.
شب پیش از تولد چدویک، ایزولت خواب دید که برای دیدن مارِ شاخدار به نهر رفت و آن موجود از آب سر بلند کرد و سرش را بهسوی او خم کرد و ایزولت پارهٔ بلندی از شاخش را تراشید. در تاریکی از خواب بیدار شد و بهسمت نهر راه افتاد.
مار شاخدار آنجا در انتظارش بود. درست مثل رؤیایش، مار بزرگ سرش را بالا آورد، ایزولت پارهای از شاخش را برداشت، از او تشکر کرد، بعد به خانه برگشت و جیمز را بیدار کرد که مهارتش در کار با سنگ و چوب قبلاً کلبهٔ خانواده را زیبا کرده بود.
روز بعد که چدویک بیدار شد، چوبدستی خوشتراشی را دید که از جنس چوب فاخره بود و مغزش از شاخ مار. ایزولت و جیمز موفق شده بودند یک چوبدستی با قدرتی استثنایی بسازند.
تأسیس مدرسهٔ ایلورمورنی
وقتی وبستر یازده سالش شد، آوازهٔ مدرسهٔ خانگی کوچک این خانواده پخش شد. دو پسر جادوگر دیگر از قبیلهٔ وامپانوگ30Wampanoag: قبیلهٔ سرخپوستان بومی آمریکا در جنوب شرقی ماساچوست. م. و همچنین یک مادر و دو دختر از ناراگنسیت31Narragansett: قبیلهٔ سرخپوستان بومی آمریکا در رودآیلند. م. به آنها پیوستند که همگی علاقهمند به یادگیری فنون کار با چوبدستی بودند و در عوض آموختههای جادوییشان را در اختیار آنها قرار دادند. ایزولت و جیمز برای همهٔ آنها چوبدستی ساختند. ایزولت از روی غریزهای محتاطانه مغز مار شاخدار را فقط برای دو پسرخواندهاش نگه داشت و او و جیمز یاد گرفتند از مغزهای متفاوت دیگری استفاده کنند، از جمله موی وامپوس، تارِ قلب اژدر و شاخ جکالوپ32Jackalope: در باور عامهٔ مردم آمریکای شمالی، نوعی خرگوش با شاخهای شاخچنگالی است. م..
در سال ۱۶۳۴، مدرسهٔ خانگی چنان پیشرفت کرده بود که از خوشبینانهترین رؤیاهای خانوادهٔ ایزولت هم فراتر بود. هرسال خانه بزرگتر میشد. دانشآموزهای بیشتری به آنجا آمدند و بااینکه مدرسه هنوز کوچک بود، آنقدر شاگرد داشت که رؤیای وبستر برای رقابت بین گروهها محقق شود. بااینحال، چون شهرت مدرسه هنوز از قبیلههای بومی آمریکا و مهاجران اروپایی فراتر نرفته بود، هیچ دانشآموزی شبانهروز آنجا نبود. تنها کسانی که شب در ایلورمورنی میماندند، ایزولت، جیمز، چدویک، وبستر و دختران دوقلویی بودند که اکنون ایزولت به دنیا آورده بود: مارتا33Martha که نام مادر مرحوم جیمز را روی او گذاشته بودند و ریاناک34Rionach که نام مادر ایزولت را به ارث برده بود.
انتقام گورمله
این خانوادهٔ شاد و پرمشغله روحشان هم خبر نداشت که چه خطر بزرگی از دوردست در حال نزدیکشدن به آنها بود. این خبر به وطن قبلیشان رسید که مدرسهٔ جادویی جدیدی در ماساچوست تأسیس شده. شایعه شده بود که مدیر زن این مدرسه لقب «موریگان» را که اسم ساحرهٔ مشهور ایرلندی بوده یدک میکشد. اما گورمله تنها پس از اینکه شنید نام مدرسه «ایلورمورنی» است، توانست باور کند که ایزولت موفق شده مخفیانه اینهمه راه را تا آمریکا سفر کند و نه با یک ماگلزادهٔ صرف، بلکه با یک ماگل واقعی ازدواج کند و مدرسهای را تأسیس کند که در آن به هرکسی که ذرهای جادو درونش داشت آموزش داده میشد.
گورمله از فروشگاه اولیوندرز که از آن نفرت داشت، یک چوبدستی خریده بود تا جایگزین آن چوبدستی خانوادگی ارزشمندی باشد که قبل از اینکه ایزولت آن را بدزد در میان نسلهای متمادی خاندانش دستبهدست شده بود. او که مطمئن بود خواهرزادهاش تا زمانی که کار از کار گذشته متوجه آمدن او نخواهد شد، مثل ایزولت خودش را بهشکل یک مرد درآورد تا سوار بر کشتی بوناونچر35Bonaventure به آمریکا سفر کند. او با خباثت تمام، با اسم جعلی ویلیام سِیِر مسافرت کرد که اسم پدر کشتهشدهٔ ایزولت بود. گورمله در ویرجینیا پا به خشکی گذاشت و مخفیانه عازم ماساچوست و کوه گرِیلاک شد و در شبی زمستانی به کوه رسید. قصد داشت ایلورمورنی دوم را کاملاً نابود کند، پدر و مادری را که آرزوی او برای داشتن خانوادهای اصیلزاده و بزرگ ناکام گذاشته بودند به قتل برساند، نوههای خواهرش را که آخرین کسانی بودند که دارای اصلونسب مقدس بودند برباید و با آنها به درهٔ عفریته برگردد.
گورمله بهمحض اینکه ساختمان سنگی بزرگ را دید که در تاریکی بر قلهٔ کوه گرِیلاک سر برافراشته بود، طلسم قدرتمندی را با اسم ایزولت و جیمز بهسمت خانه روانه کرد که باعث شد آن دو به خوابی جادویی فرو بروند.
سپس، یک کلمهٔ فشمانند را به زبان پارسل36Parseltongue، یعنی زبان مارها، ادا کرد. چوبدستیای که سالها چنان وفادارانه به ایزولت خدمت کرده بود، روی میز پاتختی کنار صاحبِ خوابش، لرزشی کرد و از کار افتاد. ایزولت در تمام سالهایی که همراه آن زندگی کرده بود، هرگز نمیدانست که چوبدستی سالازار اسلیترین37Salazar Slytherin، یکی از بنیانگذاران هاگوارتس را در دست دارد و درون آن پارهای از شاخ یک مار جادویی است: در این مورد خاص، یک باسیلیسک38Basilisk. سازندهٔ چوبدستی به آن آموخته بود که هنگام شنیدن این دستور «به خواب برود» و این راز طی قرنها به هر یک از اعضای خانوادهٔ اسلیترین که صاحب آن میشد منتقل شده بود.
چیزی که گورمله نمیدانست این بود که دو نفر دیگر در این خانه ساکن بودند که آنها را به خواب فرو نبرده بود، چراکه چیزی از چدویک شانزدهساله و وبستر چهاردهساله نشنیده بود. موضوع دیگری که از آن بیخبر بود، چیزی بود که در دل چوبدستی آنها نهفته بود: شاخ مار نهر. وقتی گورمله آن کلمه را به زبان پارسل گفت، این دو چوبدستی از کار نیفتادند. برعکس، مغزهای جادویی آنها با صدای آن زبان باستانی به ارتعاش درآمدند و چون احساس کردند اربابهایشان در خطرند، شروع به ایجاد صدای آهنگینی کردند که دقیقاً مثل صدایی بود که مار شاخدار با آن اعلامخطر میکند.
هر دو پسر بوت بیدار شدند و از تخت بیرون جستند. چدویک ناخودآگاه به بیرون پنجره نگاه کرد. از میان درختان نمای تاریک گورمله گونت آهسته بهسمت خانه میآمد.
مثل همهٔ بچهها، شنیدهها و دانستههای چدویک بیش از آن بود که پدر و مادرخواندهاش تصور میکردند. آنها فکر میکردند نگذاشتهاند چدویک هیچ اطلاعی از گورملهٔ قاتل داشته باشد، اما در اشتباه بودند. چدویک در کودکی، اتفاقی شنیده بود که ایزولت دلایلش را برای فرار از ایرلند توضیح میداد و جیمز و ایزولت روحشان هم خبر نداشت که چدویک بارها نمای ساحرهٔ پیری را در خواب دیده بود که از میان درختان آهسته بهسمت ایلورمورنی میآید. حالا میدید که کابوسش به حقیقت پیوسته است.
چدویک به وبستر گفت که پدر و مادرشان را خبر کند و خودش از پلهها پایین دوید و تنها کاری را که به نظرش منطقی بود انجام داد: به بیرونِ خانه دوید تا با گورمله رودررو شود و اجازه ندهد وارد ساختمانی شود که خانوادهاش در آن خوابیدهاند.
گورمله انتظار نداشت که با یک جادوگر نوجوان روبهرو شود و در وهلهٔ اول او را دستکم گرفت. چدویک ماهرانه طلسم او را دفع کرد و آن دو شروع به دوئل کردند. در عرض چند دقیقه، گورمله بااینکه بسیار قدرتمندتر از چدویک بود، ناچار شد بپذیرد که این پسرِ بااستعداد بهخوبی آموزش دیده. حتی در همان حال که طلسمهایی را در تلاش برای مغلوبکردن چدویک بهسمت سرش میفرستاد، از او دربارهٔ اصلونسبش میپرسید، چراکه به گفتهٔ خودش، اصلاً دوست نداشت اصیلزادهای را که چنین استعدادی دارد بکشد.
در همین حین، وبستر تلاش میکرد پدر و مادرش را با تکاندادن بیدار کند، ولی جادو چنان در آنها اثر کرده بود که حتی صدای فریادهای گورمله و اصابت طلسمهایش به خانه، آنها را بیدار نکرد. بنابراین، وبستر با عجله از پلهها پایین رفت و به دوئل پیوست که حالا درست بیرون از خانه با شدت جریان داشت.
مبارزهٔ دو به یک، کار گورمله را دشوارتر کرد: علاوهبر این، مغز دوقلوی چوبدستیهای پسران بوت، هنگامیکه در برابر دشمنی مشترک به کار گرفته میشدند، قدرتی ده برابر پیدا میکردند. بااینوجود، جادوی گورمله بهقدری قدرتمند و سیاه بود که حریف آنها بشود. حالا دیگر دوئل به مقیاس خارقالعادهای رسید. گورمله همانطور که هنوز میخندید، به آنها قول میداد در صورت نشاندادن مدارک اصیلزادگیشان به آنها رحم میکند و چدویک و وبستر مصمم بودند که اجازه ندهند دست او به خانوادهشان برسد. دو برادر به داخل ایلورمورنی رانده شدند: دیوارها ترک خوردند و پنجرهها خرد شدند، اما ایزولت و جیمز هنوز خواب بودند، تا اینکه دخترهای نوزادشان که طبقهٔ بالا خوابیده بودند بیدار شدند و از ترس گریه کردند.
این اتفاق بود که جادوی اجرا شده روی ایزولت و جیمز را خنثی کرد. فریاد و جادو نتوانست بیدارشان کند، ولی جیغهای وحشتزدهٔ دخترهایشان طلسمی را که گورمله بر آنها افکنده بود شکست؛ طلسمی که مثل خود گورمله، قدرت عشق را در نظر نگرفته بود. ایزولت جیغزنان به جیمز گفت که پیش دخترها برود، خودش هم چوبدستی اسلیترین را به دست گرفت و دوید تا به پسرخواندههایش کمک کند.
ایزولت چوبدستی را بالا برد تا به خالهٔ منفورش حمله کند و تازه همان لحظه متوجه شد که کارایی چوبدستیِ خوابیده مثل تکهچوبی است که روی زمین پیدا کرده باشد. گورمله با نگاهی پیروزمندانه، ایزولت، چدویک و وبستر را وادار به عقبنشینی به بالای پلهها بالا کرد، به همان سمتی که میتوانست صدای گریهٔ نوههای خواهرش را بشنود. سرانجام درها را با شدت باز کرد تا به اتاقخواب آنها رسید که آنجا جیمز جلوی تخت نوزاد دخترهایش ایستاده و آمادهٔ مرگ بود. ایزولت که مطمئن بود دیگر امیدی نمانده، بیآنکه بداند چه میگوید، اسم پدرِ کشتهشدهاش را فریاد زد.
ناگهان صدای ترق بلندی به گوش رسید و چیزی جلوی ورود نور ماه را به اتاق گرفت. ویلیامِ پاکواجی لب پنجره ظاهر شده بود. قبلاز اینکه گورمله بداند چه اتفاقی افتاده، پیکان تیری سمی قلبش را سوراخ کرده بود. گورمله جیغ وحشتناکی کشید که تا چندین کیلومتر آنطرفتر شنیده شد. ساحرهٔ پیر انواع و اقسام جادوهای سیاه را درونش پرورده بود تا خودش را شکستناپذیر کند و حالا این طلسمها به زهر پاکواجی واکنش نشان دادند و باعث شدند بهسختی و شکنندگیِ زغال شود و بعد متلاشی و هزار تکه شد. چوبدستی اولیوندر روی زمین افتاد و شکست: تنها چیزی که از گورمله گونت باقی ماند، تلی از خاکسترِ پر از دود، یک چوب شکسته و یک تارِ قلب اژدهای زغالشده بود.
ویلیام جان خانواده را نجات داده بود. او در پاسخ به تشکرهای آنها، فقط عربده کشید که حواسش هست ایزولت طی این ده سال به خودش زحمت نداده بود اسم او را بر زبان بیاورد و از این دلخور است که ایزولت فقط زمانی که میترسیده بهزودی بمیرد او را صدا زده. ایزولت درایت به خرج داد و به این موضوع اشارهای نکرد که ویلیامِ دیگری را صدا زده. جیمز خیلی خوشحال بود که پاکواجیای را که آنقدر از او شنیده بود ملاقات میکرد و درحالیکه فراموش کرده بود پاکواجیها از اکثر انسانها متنفرند، دست ویلیامِ سردرگم را فشرد و گفت خوشحال است که اسم او را برای یکی از گروههای ایلورمورنی انتخاب کرده.
باور عموم بر این است که همین جملهٔ تحسینآمیز بود که دل ویلیام را نرم کرد؛ چراکه فردای آن روز خانوادهٔ پاکواجیاش را به آن خانه منتقل کرد و همانطور که مثل همیشه غر میزد، به آنها کمک کرد صدماتی را که گورمله رسانده بود، تعمیر کنند. بعد اعلام کرد که جادوگرها خنگتر از آن هستند که از خودشان محافظت کنند و توافق کرد که در ازای پیشپرداخت سنگینی در قالب طلا، بهعنوان نگهبان/تعمیرکار مدرسه مشغولبهکار شود.
میراث اسلیترین
چوبدستی اسلیترین پس از فرمان گورمله به زبان پارسل، غیرفعال باقی ماند. ایزولت نمیتوانست به این زبان صحبت کند، ولی بههرحال دیگر نمیخواست به آن چوبدستی که آخرین یادگار کودکیِ ناخوشایندش بود، دست بزند. او و جیمز چوبدستی را بیرون محوطهٔ مدرسه زیر خاک دفن کردند. در عرض یک سال، درست جایی که چوبدستی دفن شده بود، گونهٔ ناشناختهای از درخت مارچوب از زمین سبز شد. این درخت در برابر تمام تلاشها برای هرسکردن یا قطعکردنش مقاومت کرد، اما پس از چند سال کاشف به عمل آمد که برگهایش خاصیت درمانی قدرتمندی دارند. به نظر میرسید این درخت شاهدی بر این امر بود که چوبدستی اسلیترین، مثل نوادگان پراکندهاش، هم شامل شرافت است و هم پستی. ظاهراً ویژگیهای خوب او به آمریکا مهاجرت کرده بود.
رشد مدرسه
طی سالهای بعد، شهرت ایلورمورنی پیوسته بیشتر شد. خانهٔ سنگی گسترش یافت و تبدیل به یک قلعه شد. اساتید بیشتری استخدام شدند تا تقاضای روزافزون پاسخ داده شود. حالا دیگر کودکان ساحره و جادوگر از سراسر آمریکای شمالی برای تحصیل به آنجا میآمدند و ایلورمورنی مدرسهای شبانهروزی شد. با فرارسیدن قرن نوزدهم، ایلورمورنی شهرتِ جهانیِ امروزهاش را به دست آورده بود.
سالهای بسیاری، ایزولت و جیمز مدیران مشترک مدرسه باقی ماندند و همانطور که نزد اعضای خانوادهٔ خود محبوب بودند، نزد نسلهای زیادی از دانشآموزان محبوب شدند.
چدویک جادوگری چیرهدست و دنیادیده شد و مجموعه کتابهای افسونهای چدویک جلد ۷-۱ را به نگارش درآورد که کتابهای درسی استاندارد ایلورمورنی هستند. او با یک شفاگر مکزیکی بهاسم جوزفینا کالدرون39Josefina Calderon ازدواج کرد و خانوادهٔ کالدرون-بوت کماکان یکی از سرشناسترین خانوادههای جادویی آمریکاست.
قبل از شکلگیری ماکوزا40MACUSA (کنگرهٔ جادویی ایالات متحدهٔ آمریکا)، برّ جدید فاقد قوانین نظارتی برای جادوگران بود. وبستر بوت شغلی را برگزید که امروزه با عنوان آرور خصوصی شناخته میشود. وبستر در حین بازگرداندن یک جادوگر سیاه فوقالعاده خبیث به لندن، با یک ساحرهٔ جوان اسکاتلندی که در وزارت جادو مشغولبهکار بود آشنا و عاشق او شد. به این ترتیب بود که خانوادهٔ بوت به کشور زادگاهش برگشت. بعدها نوادگان وبستر در هاگوارتس تحصیل کردند.
مارتا، فرزند دوقلوی بزرگتر جیمز و ایزولت، اسکوییب41Squib: در ترجمهٔ کتابسرای تندیس: فشفشه. م. بود. بااینکه هم والدین و هم برادرخواندههایش خیلی دوستش داشتند، برای او دردناک بود که در ایلورمورنی بزرگ شود ولی قادر به اجرای جادو نباشد. او سرانجام با برادرِ غیرجادوگرِ یکی از دوستان از قبیلهٔ پوکامتاک42Pocomtuc: قبیلهٔ سرخپوستان بومی آمریکا که غالباً در غرب ماساچوست کنونی ساکن بودهاند. م. ازدواج کرد و ازآنپس بهعنوان یک بیجادو زندگی کرد.
ریاناک، دخترِ کوچکترِ جیمز و ایزولت، سالهای زیادی در ایلورمورنی به تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه پرداخت. ریاناک هرگز ازدواج نکرد. شایعهای بر سر زبانها بود که خانوادهاش هرگز آن را تأیید نکردند، مبنیبر اینکه ریاناک برخلاف خواهرش مارتا، با قدرت سخت گفتن به زبان پارسل به دنیا آمده و تصمیم دارد تبار اسلیترین را به نسل آینده منتقل نکند (شاخهٔ آمریکایی خاندان اطلاع نداشتند که گورمله آخرین بازماندهٔ خاندان گونت43اشاره به ولدمورت (تام ماروولو ریدل) که سالها بعد مروپی گونت او را به دنیا آورد. م. نبود و این نسل در انگلستان به حیات خود ادامه داد).
ایزولت و جیمز هر دو بیش از ۱۰۰ سال عمر کردند. آنها شاهد این بودند که کلبهٔ ایلورمورنی تبدیل به قلعهای سنگی شد و با این علم از دنیا رفتند که مدرسهشان حالا چنان مشهور شده بود که خانوادههای جادویی سراسر آمریکای شمالی سرودست میشکستند تا فرزندانشان در آنجا تحصیل کنند. آن دو کارکنانی را استخدام کرده بودند، خوابگاههایی ساخته بودند، با افسونهای زیرکانهای مدرسهٔ خود را از چشم بیجادوها پنهان کرده بودند: خلاصهٔ کلام، دختری که رؤیای رفتن به هاگوارتس را داشت کمک کرده بود که همتای آن در آمریکای شمالی تأسیس شود.
ایلورمورنی در حال حاضر
چنانکه از مدرسهای انتظار میرود که یکی از مؤسسان آن بیجادو بوده، شهرت ایلورمورنی به این است که یکی از مردمسالارترین و غیرنخبهگراترین مدارس در بین تمام مدرسههای بزرگ جادوگری است.
مجسمههای مرمرین ایزولت و جیمز در دو طرف درِ ورودی قلعهٔ ایلورمورنی قرار گرفتهاند. دو لنگهٔ این در به اتاقِ گِردی باز میشوند که بر فراز آن سقف گنبدی شیشهای است. یک طبقه بالاتر، بالکنی چوبی گرداگرد اتاق را فرا گرفته. جز این، فضای اتاق خالی است بهجز چهار مجسمهٔ چوبی بسیار بزرگ که نماد گروهها هستند: مار شاخدار، پلنگ وامپوس، تندرمرغ و پاکواجی.
زمانی که دانشآموزان جدید به صف وارد سرسرای ورودیِ گِرد میشوند، بقیهٔ ساکنان مدرسه از بالکن مدوری که بالاتر است تماشایشان میکنند. شاگردان جدید گرداگرد دیوارها میایستند و یکییکی اسمشان خوانده میشود تا روی نشان گرهِ گوردی که وسط کف سنگی اتاق نقش بسته بایستند. بعد شاگردان مدرسه در سکوت منتظر میماند تا مجسمههای چوبیِ جادویی واکنشی نشان دهند. اگر مار شاخدار آن دانشآموز را بخواهد، بلوری که روی پیشانیاش قرار گرفته روشن میشود. اگر وامپوس دانشآموز را بخواهد، غرش میکند. تندرمرغ با برهمزدن بالهایش تأییدش را نشان میدهد و پاکواجی تیرش را بهسوی آسمان بالا میآورد.
چنانچه بیش از یک مجسمه تمایلش را برای جذب دانشآموزی به گروهش نشان دهد، انتخاب با خود دانشآموز خواهد بود. بسیار بهندرت (شاید هر ده سال یک بار) پیش میآید که هر چهار گروه خواهان دانشآموزی باشند. سرافینا پیکِری44Seraphina Picquery، رئیس ماکوزا بین سالهای ۱۹۲۸-۱۹۲۰، تنها ساحرهٔ نسل خود بود که چنین افتخاری نصیبش شد و گروه مار شاخدار را انتخاب کرد.
گاهی گفته میشود که گروههای ایلورمورنی نماد ساحره یا جادوگر کامل هستند: مار شاخدار نماد عقل، وامپوس نشانگر جسم، پاکواجی نماد قلب و تندرمرغ نماد روح. برخی دیگر میگویند که مار شاخدار دانشمندان را ترجیح میدهد، وامپوس جنگجویان را، پاکواجی شفادهندگان را و تندرمرغ نیز ماجراجویان را انتخاب میکند.
مراسم گروهبندی تنها تفاوت بزرگ میان هاگوارتس و ایلورمورنی نیست (اگرچه دو مدرسه از بسیاری جهات شبیه یکدیگرند). پس از اینکه دانشآموزان گروهبندی شدند، وارد سرسرای بزرگی میشوند و آنجا چوبدستیشان را انتخاب میکنند (یا چوبدستی آنها را انتخاب میکند). تا زمان لغو قانون رپاپورت45Rappaport در سال ۱۹۶۵ که اجرای آن جهت پیروی بسیار سختگیرانه از قانون رازداری بود، هیچ کودکی اجازه نداشت تا هنگام ورود به ایلورمورنی چوبدستی داشته باشد. علاوهبر این، چوبدستیها در طول تعطیلات باید در ایلورمورنی باقی میماندند و فقط وقتی ساحره یا جادوگری که به سن هفدهسالگی میرسید اجازه داشت خارج از مدرسه چوبدستی حمل کند.
رداهای ایلورمورنی به رنگ آبی و قرمز کرَنبِری46یک میوهٔ (ستهٔ) ترشمزه و سرخرنگ که ظاهری شبیه زغالاخته یا یک آلبالوی بزرگ دارد. م. هستند. این دو رنگ به یاد ایزولت و جیمز انتخاب شدهاند: آبی چون رنگ موردعلاقهٔ ایزولت بود و چون در کودکی دوست داشت در گروه ریونکلا قرار گیرد؛ قرمز کرنبری به یاد علاقهٔ شدید جیمز به پایِ کرنبری. برای یادبود سنجاقسینهای که ایزولت در خرابههای کلبهٔ ایلورمورنیِ نخستین پیدا کرد، تمام رداهای دانشآموزان ایلورمورنی با یک گرهِ گوردی محکم میشوند. در حال حاضر نیز کماکان تعدادی پاکواجی در مدرسه مشغولبهکار هستند، همگی غرولند میکنند و همگی ادعا دارند که اصلاً دوست ندارند آنجا بمانند ولی همگی هرساله بدون استثنا بهطور اسرارآمیزی همانجا هستند. در میان آنها یک پاکواجی بهشدت سالخورده وجود دارد که او را «ویلیام» صدا میکنند. او در پاسخ به اینکه همان ویلیام اصلی است که جان ایزولت و جیمز را نجات داد، میخندد و بهدرستی یادآوری میکند که آن ویلیام اصلی در صورتی که زنده مانده بود حالا باید ۳۰۰ سال عمر میداشت. بااینحال هیچکس تابهحال نفهمیده است که پاکواجیها چند سال عمر میکنند. ویلیام اجازه نمیدهد کس دیگری مجسمهٔ مرمرین ایزولت را که کنار ورودی مدرسه است برق بیندازد و هر سال در سالروز مرگ ایزولت، شاید بتوان او را دید که روی آرامگاه او گل توتفرنگی وحشی میگذارد، موضوعی که اگر کسی نسنجیده به آن اشاره کند، باعث میشود او بسیار بدخلق شود.
ای کاش مثل توی دمنتور علاوه بر مطلب توی سایت به صورت pdfهم میزاشتین
خیلی باحال بود ولی بازم هاگوارتزو عشق است
ممنون از لطفتون.
و کلا هدف ما جدا شدن از دانلود و دانلود کردن و استفاده از ظرفیتهای به روز وب هست. قطعا دیگه سراغ pdf نمیریم.
واقعا عالی بود
چرا نمیشه وارد شد
از هاگوارتز داستان پیدایش زیباتر و جادویی تری داشت…
واقعاً عالی بود
داستان پیدایش هاگوارتز رو توی کتابها نوشته؟ چون یادم نمیاد که خونده باشم.
کاش رلجب مدارس جادوگری دیگه هم میذاشتین
خیلی خوشم اومد داستان تاثیر گذاری داشت و ترجمه خوب و روونی هم داشت. یاد روزهای کودکی خودم افتادم.
خیلی قشنگ بود بیشتر ازینا بزارید ممنون
خیلی عالی بود ممنون از ترجمه خیلی خوب آقای غریبی
خیلییییییییییییییی زیبا و به شدددت تاثیر گذار بود….بسیاااار جادویییی ، واقعا دوست داشتم مرسی از زحماتتون.
ولی دقت کردید سرگذشت ایزولت تا چه حدی شبیه هری پاتر بود؟ (:
و مثلا اونجایی که خاله ش تا یه زمانی اونو تحت طلسم تو خونه نگه داشته یاد بارتی کراوچ افتادم. :}
و بعدا ایزولت و جیمز (که تشابه اسمی بازم هست) قصدشون فدا کردن خودشون برای بچه هاشون بود.
و…
انسان های شریف. =)
چه همه رو این اثر بچه گانه کراشن کهنه و نخ نما به حد وینکس و اصیل ها و مورگانا نمیرسه