اخبار مصاحبه‌ها

امروز روزنامۀ ساندِی تایمز مصاحبه‌ای اختصاصی با جی. کی. رولینگ در مورد فرایند نویسندگی‌اش منتشر کرد. این مصاحبه به گفتۀ روزنامه در سه بخش در اتاق نویسندگی رولینگ در ادینبرو و در میخانه‌ای در شهر لندن ضبط شده است. متن کامل این مصاحبه را در زیر می‌خوانید:

موقع نوشتن چه کتابی احساس کردی که سبک خودت رو پیدا کردی؟

قطعاً پاتر. چیزهای دیگه‌ای هم نوشتم. یه رمان بود به‌اسم شوخی خصوصی1The Private Joke که دو سال مشغول نوشتنش بودم. هنوز کلیتش رو دوست دارم، ولی اون موقع خیلی جوون‌تر از اون بودم که بخوام کتابی رو که می‌خوام بنویسم. هنوز اون‌قدر تجربۀ زندگی نداشتم که اون شخصیت‌ها رو همگی چهل و خرده‌ای ساله بودن به‌طور باورپذیری بنویسم. قبلش، داشتم یه چیز متفاوت می‌نوشتم که افتضاح بود. ولی وقتی آدم خیلی جوونه، کارش بده و از آدم‌های مختلف تقلید می‌کنه. ولی این چیز خوبیه، چیز سالمیه. در واقع فقط با پاتر بود که روی غلتک افتادم و پیش خودم فکر کردم که خیلی‌خب، از پسش برمی‌آم.

فرایند خلق آثارت رو توصیف کن.

از دید من، یه دریاچه هست و یه انبار. حوصله کنید تا بگم! و در واقع بهتره به این انبار بگیم کارگاه. همیشه تصورم بر این بوده که یه چیزی توی اون دریاچه زندگی می‌کنه که برام یه چیزهای پرت می‌کنه و من می‌گیرمشون و می‌برمشون به انبارم و روشون کار می‌کنم. برای همین وقتی نوشتۀ خودم رو می‌خونم، اغلب پیش خودم از این نظر بهش فکر می‌کنم که زیادی دریاچه‌ست و انبارش کافی نیست. به‌قدر کافی روش کار نکرده‌م. و بعضی وقت‌های دیگه فکر می‌کنم که این انبار خالصه، یعنی عیچی از دریاچه توش نیست. بهترین نویسنده‌ها یه دریاچۀ خارق‌العاده و یه انبار فوق‌العاده دارن. انباری که در حد یه کاخه. این نویسنده‌ها استاد عالی نثر هستن، ولی درعین‌حال، قدرت عجیبی دارن که می‌تونن ایده‌ای رو دربیارن که هیچ‌کس تابه‌حال نتونسته به‌خوبی این کار رو بکنه.

کِی متوجه شدی که می‌خوای نویسنده بشی؟

از وقتی می‌دونستم چیزی به اسم نویسنده وجود داره، دلم می‌خواست نویسنده بشم. یه خاطرۀ خیلی قدیمی از اولین خونه‌ای دارم که توش زندگی می‌کردیم. اون موقع چهار سالم بود و نوشتن بلد نبودم، ولی شکل‌ها رو یکی‌یکی و حرف‌ها رو یکی‌یکی رونویسی می‌کردم تا یه داستان کامل بشن. نمی‌دونستم چی نوشتم. فقط کلمات رو رونویسی می‌کردم. بعدش فهمیدم که این‌ها کتاب‌هایی‌ان که آدم‌ها درست کردن و از اون به بعد دیگه هیچ‌وقت نمی‌خواستم کار دیگه‌ای بکنم.

ایده‌هات از کجا می‌آن؟

نمی‌دونم. ایده‌ها از جاهای مختلفی می‌آن. در مورد هری، اول ایدۀ داستان به ذهنم رسید که عملاً این بود که «یه بچه خبر نداره جادوگره تااینکه یه نامه به دستش می‌رسه.» در مورد ایکاباگ، اول کلمۀ ایکاباگ به ذهنم رسید. پیش خودم فکر کردم که ایکاباگ چیه؟ داستان این‌طور شروع شد که سعی کردم ماهیتی به این کلمه ببخشم. در مورد کتاب‌های استرایک، می‌خواستم یه داستان کارآگاهیِ «مجرم کیه؟» دوران طلایی رو توی زمان مدرن بنویسم. توی این دوران بررسی دی‌ان‌اِی، روش‌های فوق‌پیشرفتۀ کارآگاهی و دوربین‌های مداربسته، چطور می‌شه یه کارآگاه سنتی واقعی رو توی لندن مدرن داشت؟

ایده‌ها چه زمانی به ذهنت می‌رسن؟

اتفاقی که معمولاً می‌افته اینه که دارم روی یه رمان کار می‌کنم و توش غرق می‌شم. ولی توی یه لحظۀ کاملاً تصادفی، وقتی که داری سس گرِیوی‌ای چیزی درست می‌کنی، ایدۀ متفاوتی به ذهنت می‌رسه. بعد می‌دویی دفتریادداشتت رو پیدا می‌کنی و بعد دفتریادداشت رو گم می‌:نی و اگه ایدۀ خوبی بوده باشه، توی ذهنت باقی می‌مونه. بعضی وقت‌ها توی این دفتریادداشت‌ها می‌گردم و پیش خودم می‌گم این دیگه چی بوده؟ بعضی وقت‌ها هم ایده توی ذهنت می‌مونه و مثل چیزی ک توی پِتری دیشه رشد می‌کنه. تقریباً می‌شه گفت لازم نبوده که بنویسیشون. یه قاعدۀ کلیِ خوب اینه که اگه قسمت بوده که باشه، این بالا می‌مونه [به سرش اشاره می‌کند].

منظم بودن موقع نوشتن چقدر مهمه؟

موقع نوشتن پاتر خیلی چیزها یاد گرفتم و اون‌ها رو روی کتاب‌های گالبریت پیاده کردم. یه سری پروندۀ اصلی دربارۀ تمام شخصیت‌های مختلف کتاب دارم. کلی اطلاعات از گذشته‌شون دارم تا فقط بتونم مسیرم رو پیدا کنم. می‌دونم استرایک کجا زندگی کرده. خیلی چیزها دربارۀ زندگی مادرش می‌دونم که هیچ‌وقت قرار نیست استفاده کنم. شاید کسل‌کننده به نظر برسه، انگار که مثلاً کارمند بایگانی خودت باشی، ولی این کاریه که می‌کنی. این سطح از سازمان‌دهی به این معنی نیست که برای تفریح فضایی نداشته باشی یا هرازگاهی از مسیر منحرف نشی. ولی من خیلی این احساس رو دوست دارم که بدونم به کدوم سمت دارم می‌رم.

تابه‌حال شده شخصیت یا طرح داستانی باعث بشه به مشکل غیرمنتظره‌ای بربخوری؟

طرح داستان‌ها بله. بعضی وقت‌ها یه طرح رو ریختم و بعد فکر کردم که جواب نمی‌ده یا راه بهتری برای انجامش هست. و برای این کار خیلی وقت‌ها باید هی باهاش ور رفت. باید طوری بشه که به‌شکل رضایت‌بخشی سرهم بشه. من شخصیت‌هام رو خیلی خوب می‌شناسم. درک مشترکی داریم. اون‌ها شیطنت نمی‌کنن و من هم زیادی عذابشون نمی‌دم.

از مرحلۀ طرح‌ریزی داستان لذت می‌بری؟

واقعاً عاشقشم، چون هنوز توی یه وضعیت خوش‌بینانۀ فوق‌العاده‌ای هستی که پیش خودت فکر می‌کنی این کتابیه که از هیچ‌جاش پشیمون نمی‌شی. و همه‌چیز ممکنه. همۀ صفحه‌ها خالی‌ان. برای همین خیلی دوستش دارم. توی اتاق نویسندگیم سرتاسر دیوارها نقل‌قول‌های مختلفی دربارۀ نویسندگی دارم. این یکی که از قول فاکنره2Faulkner خیلی خوب منظور رو می‌رسونه: «خودِ کار هیچ‌وقت به گرد پای رؤیای کمالی که هنرمند با آن کارش را شروع می‌کند نمی‌رسد.» هیچ‌وقت. ولی توی مرحلۀ طرح‌ریزی داستان، می‌تونی خودت رو گول بزنی و بگی این یکی دیگه همونی می‌شه که می‌خواستم. به‌علاوه از بخش ساختارسازیش هم لذت می‌برم. به طور عجیبی هرچی سنم بیشتر شده بیشتر و بیشتر ازش لذت برده‌م.

قبلاً همه‌چیز رو توی دفتریادداشت‌هام انجام می‌دادم، ولی رفته‌رفته دارم خیلی از طرح‌ریزی‌هام رو روی لپ‌تاپ انجام می‌دم. قبلاً عادت داشتم با دست کلی جدول می‌کشیدم. حالا این جدول‌ها رو توی لپ‌تاپم دارم. نکته‌های انحرافی رو قرمز می‌کنم. سرنخ‌ها رو همیشه آبی می‌کنم. برای اینه که یادم باشه اطلاعات رو کجای داستان باید بدم. و ستون‌های مختلفی برای بخش‌های داستان. مشخصاً هر ردیف یه فصله. و همیشه با رنگ کدگذاری‌شون می‌کنم. اینکه یه دفتر داشته باشی و سریع ایده‌ها رو توش بنویسی خوبه، ولی لپ‌تاپ مفیده.

مصاحبه رولینگ با روزنامه ساندی تایمز

هنوز با دست می‌نویسی؟

از نظر جسمی از نوشتن با دست لذت می‌برم، مخصوصاً شب‌ها. ممکنه به‌شدت خسته باشم، مثلاً ساعت سه شبه و از ساعت ده صبح روز قبل مشغول بوده‌م.  و پیش خودت می‌گی، خب دیگه بسه. دیگه به‌زور می‌تونی روش تمرکز کنی. پس لپ‌تاپ رو می‌بندی و مطمئن باش هنوز نصف راه‌پله رو بالا نرفتی که یه ایدۀ دیگه به ذهنت می‌رسه. برای همین همیشه سعی می‌کنم توی اتاق‌خوابم دفتریادداشت داشته باشم، چون اون‌وقت قبل از اینکه برم بخوابم، یا می‌تونم بنویسمش یا توی گوشیم تایپش کنم یا باید برگردم سراغ لپ‌تاپ. اگه در حد یه خط باشه، توی گوشی می‌نویسمش. ولی اگه ایدۀ یه تیکه دیالوگ باشه، باید برگردم سراغ لپ‌تاپم. به یه نقطه‌ای می‌رسی که مغزت چنان درگیرش شده که فوق‌العاده سخته که ذهنت رو به روش ببندی.

نوشتن پایان‌ها سخته؟

برای من نوشتن شروع داستان‌ها سخت‌تر از پایانه. من معمولاً می‌دونم داستانم کدوم سمت می‌ره. وقتی به پایان کتاب می‌رسی، اگه همه‌چیز درست به‌هم بافته شده باشه، نوشتن اون بخش باید خیلی آسون باشه. چند باری شده که فصل آخر کتاب رو قبل از فصل اول نوشتم. برای همین کتابی که الان دارم می‌نویسم هم همین کار رو کردم، که کتاب هشتم استرایکه.

هر جایی می‌تونی بنویسی؟

در محدودۀ عادی می‌تونم. بالاخره یه جایی ساختم که توش بنویسم [اتاق نویسندگیم] و خیلی عاشقشم. یه دست‌شویی خیلی کوچولو داره، یه آشپزخونه به‌شکل انباری، هرچی که لازم داشته باشم اینجا دارم. از لحاظ روانی خیلی برای آدم خوبه که از حیاط چمن رد بشه و برای کار به یه جای دیگه بره. بااین‌وجود، یه عادت بدی دارم که روی میز آشپزخونه لپ‌اپم رو باز می‌کنم و چهار ساعت همین‌طوری اونجا می‌شینم و بعد پیش خودم می‌گم چرا کمرم این‌قدر درد شدیدی داره.

نوشتن روی خلق‌وخوت تأثیری داره؟

اگه نگارشم خوب پیش نره خیلی مضطرب می‌شم. اگه نتونم اون رو تحت کنترل دربیارم، زندگیم روند ملایم خودش رو از دست می‌ده. حواسم پرت می‌شه و عصبی می‌شم و همه‌ش می‌خوام برگردم سراغش و درستش کنم.میل زیادی دارم که کارهام رو کامل کنم. می‌خوام لبه‌های زمخت رو نرم کنم. اگه بدونم جایی رهاش کردم که رضایت‌بخش نیست، نمی‌تونم صبر کنم و باید برگردم و راست‌وریستش کنم.

وقتی می‌نویسی از صدای پس‌زمینه خوشت می‌آد؟

بعضی وقت‌ها به یه آلبوم گوش می‌کنم، ولی مشکل اینجاست که اگه آلبومی باشه که خیلی دوستش داری، آخرش می‌بینی بیشتر از اینکه کار کنی مشغول گوش‌دادن بودی. به این نتیجه رسیده‌م که کلام موسیقی می‌تونه کمی حواس آدم رو پرت کنه. برای همین معمولاً موسیقی کلاسیک گوش می‌دم یا توی سکوت کار می‌کنم. از صدای آدم‌ها خوشم می‌آد. برای همین نوشتن توی کافه‌ها رو خیلی دوست داشتم. به‌نوعی از تنهایی لذت می‌برم، ولی بین آدم‌ها. اون پچ‌پچ‌های مکالمه‌های توی پس‌زمینه برام خیلی آرامش‌بخش هستن. ولی کار به جایی رسید که دیگه نمی‌تونستم برم توی کافه‌ها بنویسم. و خیلی حیفه، ولی دیگه نمی‌تونستم ناشناس باشم.

موقع نوشتن خوراکی می‌خوری؟

برای همینه که لپ‌تاپم همیشه خیلی کثیفه. خوردن پاپ‌کورن موقع نوشتن خیلی خوبه چون اگه روی کیبوردت بریزه خشکه. اگه برداشت کردین که دست‌وپاچلفتی‌ام کاملاً درست فکر کردین.

نوشتن آسون‌تر می‌شه؟

توی زندگی کاریم تنها یه بار شده که دچار سد نویسنده شدم. موقع نوشتن کتاب دوم هری پاتر بود و واقعاً میخکوب شدم چون استقبال از کتاب اول از تمام انتظاراتم فراتر رفت و توی یه حالت دلهره بودم. فقط حدود یه هفته طول کشید، ولی واقعاً نمی‌تونستم راه پیش‌ِروم رو ببینم. واقعاً مستأصل شده بودم. از اون موقع، بعضی روزها شده که پیش خودم فکر کردم «عجب آشغالی نوشتم.» ولی همیشه مفیده، چون بعضی وقت‌ها باید بنویسیش تا بدونی که آشغاله. به نظرم باید سعی کنی و باید شکست بخوری. با گذشت سال‌ها، کم‌کم مطمئن‌تر می‌شی و می‌گی که می‌تونیم یه‌جوری پشت سر بذاریمش. حالا دیگه خیلی باور دارم که اون موجود ساعت ۲ شب یه چیزی برام پرت می‌کنه و من می‌گیرمش و می‌برمش به کارگاه و اوضاع روبه‌راه می‌شه.

وقتی از اتاق نویسندگیت بیرون می‌ری، نوشته‌هات همراهت می‌مونن؟

بله، و بابت حواس‌پرتیم از خونواده‌م عذرخواهی می‌کنم. بعضی وقت‌ها یادم می‌ره که توی کدوم ماه هستیم، چون مثلاً توی کتابی که الان دارم می‌نویسم توی ژانویۀ ۲۰۱۷ هستم و چون خیلی به این تاریخ‌ها فکر می‌کنم. آخر روز از اتاق نویسندگیم بیرون می‌آم و شوهرم دربارۀ برنامۀ هفتۀ بعد باهام حرف می‌زنه، ولی ذهن من توی یه سه‌شنبۀ دلگیر شیش سال پیش می‌چرخه. برای همین به‌طور خارق‌العاده‌ای درگیرش می‌شی و به‌طور خارق‌العاده‌ای برات واقعی می‌شه.

پایان کتاب‌های پاتر چه تأثیری روت گذاشت؟

بخش خیلی زیادی از زندگیم رو توی اون دنیا زندگی کردم، اون هم به‌نحوی که اصلاً هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه. بخش‌هایی از اون ۱۷ سال برام ضربۀ روحی خیلی بزرگی بودن و این دنیا جایی بود که بهش پناه می‌بردم. پس اینکه دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم به اون دنیا پناه ببرم یه ضایعه بود. بااین‌وجود، راستش رو بخواین، تا یه حدی هم از اینکه به پایان رسید خیالم راحت شد. من چیزی رو که برنامه‌ریزی کرده بودم به سرانجام رسوندم و پدیدۀ پاتر چیزی شد که هیچ‌کس پیش‌بینی نمی‌کرد. عجیب به نظر می‌رسه، ولی [بعد از پاتر] حس کردم آزادم که شکست بخورم، آزادم که چیزی رو که می‌خوام بنویسم، (حتی) اگه کسی نخواد اون رو بخونه. مشهور شدن برای نویسنده‌ها زیاد مفید نیست. یه سری نویسنده‌ها هستن که از شهرت لذت می‌برن، یه سری نویسنده‌ها هم هستن که خودشون رو با شهرت وفق می‌دن و من از این دسته هستم. اقرار می‌کنم که از بعضی جهات خیلی خوبه. اینکه آدم‌ها توی خیابون بیان پیشت و بگن که کتاب محبوبشون رو نوشتی. شنیدن این حرف خیلی خوشحال‌کننده‌ست.

ولی بااین‌وجود، یه ضایعه بود. می‌دونم که وقتی کتاب‌های گالبریت تموم بشه هم دقیقاً همین حس رو پیدا می‌کنم. به دلایل مختلفی برام خیلی سخته، چون از اول تا آخرش برام سراسر لذت بوده.

سخت‌ترین بخش نویسنده بودن چیه؟

به نظرم هیچ‌وقت نویسنده بودن از نظرم سخت نبوده، هیچ‌وقت. منظورم این نیست که نوشتن سخت نیست و منظورم این نیست که فکر می‌کنم جای پیشرفت ندارم. چیزهایی که به نظرم سخت هستن چیزهایی‌ان که شاخه‌های جانبی نوشته‌هام هستن. حقیقت اینه که رؤیای من اینه که کارت بانکیم رو توی یه فروشگاه به به فروشنده بدم و اون با دیدم اسم روی کارت بگه که تو کتاب محبوبم رو نوشتی. این سقف بلندپروازی‌های واقعیم توی این دنیا بود. اتفاقی که افتاد نیازمند کارهای زیادی برای کنار اومدن باهاش بود. ولی این‌ها مربوط به نویسندگی نیست، مربوط به مشهور بودنه. ولی حس می‌کنم خودم رو باهاش وفق داده‌م. این داستان سوزناک نیست. دنبال ترحم نیستم. فقط دارم با صداقت می‌گم که برای من بخش دشوار هیچ‌وقت نویسندگی نبوده.

اسم شخصیت‌ها رو از کجا الهام می‌گیری؟

الان اون‌قدر شخصیت خلق کرده‌م که دیگه این کار یه کابوسه، چون هر وقت که یه فامیلی به فکرم می‌رسه، می‌بینم قبلاً استفاده‌ش کرده‌م. برای همین کتاب‌های اسم فرزندان و کتاب‌های نام‌های خانوادگی رو دارم و تصادفی بازشون می‌کنم و سعی می‌کنم اسم‌ها رو باهم جور کنم. باید مواظب باشم، چون اگه از یه فامیلی استفاده کنم و بعد یادم بیاد که ۱۲ سالگی توی مدرسه با یکی هم‌کلاسی بودی که همین فامیلی رو داشته، یعنی اون شخص از دستت ناراحت می‌شه؟ کار سختیه.

تابه‌حال برای نوشته‌هات از یه بازیگر الهام گرفتی؟

تابه‌حال هیچ ایده‌ای رو از بازیگری نگرفتم، ولی دو بار شده که راجع‌به یه شخصیت صحبت مهمی با بازیگرها کرده‌م. یکیش با آلن ریکمن3Alan Rickman بود. بهم زنگ زد و گفت: «ببین، من نمی‌دونم این وسط چی رو باور کنم. واقعاً باید درک کنم که قصد اسنیپ چیه؟ نقش من کاملاً منفیه؟» ریکمن تنها کسی بود که بهش گفتم: «تو عاشق مادر هری بودی.» براش توضیح دادم: «تو یه جاسوس دوجانبه‌ای. ولی از هری بدت می‌آد. یه نفرت ذاتی از این پسر داری که درست شبیه دشمن خونیته و نمی‌تونی بر این نفرت غلبه کنی.» پس مدت‌ها قبل از اینکه اتفاقات به فیلم برسن، اون‌ها رو به آلن ریکمن گفتم.

کشتن شخصیت‌ها چقدر سخته؟

از کشتن شخصیت‌ها خوشم نمی‌آد ولی این هم بخشی از زندگیه، مگه نه؟ کشتن اسنِیپ خیلی دردناک بود. همیشه می‌دونستم که کشته می‌شه. کشتن لوپین و تانکس برام غیرقابل‌تحمل بود، خیلی ناراحت‌کننده بود. اوه، فرِد [ویزلی] هم همین‌طور. حالا دیگه یه شخصیت خیلی مهم رو توی کتاب‌ها استرایک کشته‌م که باز هم از همون اول می‌دونستم که قراره اتفاق بیفته. سؤال اینجا بود که کِی؟ فکر می‌کردم توی کتاب هشتم باشه، ولی تصمیم گرفتم که کتاب هفتم وقت مناسبیه.

کتاب‌های بیشتری در دست نگارش داری؟

شیش تا کتاب توی ذهنم دارم. یکیش همینه که الان دارم می‌نویسم ]کتاب هشتم استرایک[. بعدش دو تا استرایک دیگه هست، و سه تا کتاب دیگه هم هست که خیلی دلم می‌خواد به نوشتنشون برسم. {با انگشت آهسته به سرش می‌زند} همیشه با دست به پشت کله‌م اشاره می‌کنم. مطمئنم اگه عکس ام.آر.آی بگیرن ثابت می‌شه هیچ ربطی به پشت مغزم نداره، ولی ناخودآگاه هروقت از منشأش صحبت می‌کنم این کار رو می‌کنم. خدا می‌دونه. ولی داستان‌های دیگه‌ای توی ذهنم هست که خیلی نیاز دارم که بنویسمشون.

تصویر روزنامه ساندی تایمز از جی. کی. رولینگ

۴ دیدگاه

  1. دمتون گرم که ترجمه اش کردین
    ده تا استرایک، چه خوبه این رمان
    (فانتزیم اینه حسین غریبی ترجمه اش میکرد و بچه های لوموس تحلیلش میکردن)

  2. سلام
    من به عنوان عضو کوچیکی از خانواده پاترهد ، متاسف هستم برای جی کی رولینگ عزیز مون ، اینکه به خاطر نوشتن کورمون استرایک، کارنامه ی نویسندگی شون رو خراب کردن ..
    ای کاش در آینده چیزی بنویسه که رو دست هری پاتر رو بزنه ..

ثبت دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری مشخص شده‌اند *