این پیشنویس نوشتهای از جی.کی.رولینگ است که بخشی از نسخهی اولیهی کتاب هری پاتر بوده و در نسخهی نهایی حذف شده. خانم رولینگ هم مانند هر نویسندهی دیگری تا قبل از انتشار کتاب اصلی، فصلها و محتواهای مختلف و متفاوتی را به رشتهی نگارش درآورده اما قبل از انتشار نهایی آنها را دستخوش تغییرات اساسی کرده یا به شکلی متفاوت در جاهای دیگری منتشر کرده. ما این پیشنویس را برای شما ترجمه کردهایم تا ببینید رولینگ دفعات اول چه فکرهایی برای پیشبرد داستان خود داشته است.
پیشنویس فصل ۶ کتاب «هری پاتر و سنگ جادو» چهار قطعه از فصل «سفر از سکوی نه و سه چهارم» است که احتمالاً اوایل دهۀ ۱۹۹۰ نوشته شدهاند. طبق این پیشنویسها، ظاهراً اسمها به این ترتیب دستخوش تغییر شدهاند: (دیدزبری > دادلی)، (کالیکرِیتس > ویدیکوم> هدویگ).
قسمتهایی که با علامت # مشخص شدهاند، خطخوردگیهای پیشنویس هستند.
مرکز دنیای جادوگری
قطعه ۱
ماه آخر با دورسلیها اصلاً خوش نگذشت. البته دیدزبری دیگر آنقدر از هری میترسید که وقتی میدید او دارد میآید دواندوان به سمت دیگر فرار میکرد و خاله پتونیا و عمو ورنون نه او را توی انباری حبس کردند، نه مجبورش کردند کاری انجام دهد و نه سرش داد زدند. در واقع، اصلاً با هری حرف نمیزدند. از آنجا که هم ترسیده بودند و هم عصبانی بودند، وانمود میکردند هر صندلیای که هری روی آن نشسته، خالی است. هرچند که از بسیاری جهات این تغییر یک پیشرفت بود، ولی بعد از مدتی این وضع خستهکننده شد.
هری اکثر اوقات خود را در اتاقش پیش جغدی میگذراند که هاگرید به او هدیه داده بود و هری تصمیم گرفته بود اسم آن را بگذارد کالیکرِیتس1Kallicrates. نمیدانست چرا، ولی از این اسم خوشش آمده بود. همینطور یکهویی این اسم به فکرش آمده بود.
[بند بالا تغییر پیدا کرد به:]
هری اکثر اوقاتش را با جغدش ویدیکوم2Widdicombe میگذراند. ویدیکوم با فاصلهی زیادی مهربانترین ساکن خانهی شمارهی چهار بود. وقتی هری به او خوراکی میداد، جغد آهسته گوشش را گاز میگرفت و هری هر شب او را آزاد میکرد تا تحرک داشته باشد.
هری کاغذی را با سوزن تهگرد به دیوار زده بود که روی آن روزهای باقیمانده تا اول سپتامبر را نوشته بود و هر شب یکی از روزها را خط میزد. روز سی و یکم اوت، به این فکر افتاد که بهتر است به عمو ورنون بگوید که روز بعد باید به کینگز کراس برود؛ بنابراین به اتاق نشیمن رفت و دید دورسلیها مشغول تماشای یک مسابقهی اطلاعات عمومی از تلویزیون هستند.
هری گلویش را صاف کرد تا به آنها بفهماند که آنجاست و دیدزبری جیغی کشید و فرار کرد و از اتاق بیرون رفت.
«ام… عمو ورنون؟»
عمو ورنون خرخری کرد تا نشان بدهد که گوشش با اوست.
«ام… فردا باید برم ایستگاه کینگز کراس تا… تا برم هاگوارتز.»
عمو ورنون دوباره خرخر کرد.
«اشکالی نداره من رو برسونین؟»
خرخر.
هری این را جواب مثبت تلقی کرد.
«ممنون.» این را گفت و میخواست از اتاق بیرون برود که در کمال تعجب عمو ورنون با او حرف زد.
او گفت: «برای رفتن به مدرسهی جادو قطار وسیلهی عجیبیه. مگه قالیچههای پرنده همهشون پنچر شدهن؟»
هری هیچ حرفی نزد.
«حالا این مدرسه کجا هست؟»
هری گفت: «نمیدونم.»
«پس چطوری میخوای بری اونجا؟»
«از سکوی نُه و […]
قطعه ۲
صبح روز بعد، هری ساعت پنج بیدار شد و آنقدر هیجانزده و نگران بود که دیگر نمیتوانست دوباره بخوابد. بلند شد و شلوار جینش را پوشید چون نمیخواست جلوی دورسلیها ردای جادوگریاش را بپوشد. توی قطار میتوانست ### ### ### لباسش را عوض کند. دوباره به فهرست اقلام هاگوارتز نگاه کرد تا مطمئن شود که همهی وسایل موردنیاز را دارد، و درحالیکه قلبش تندتند میزد، منتظر ماند تا دورسلیها بیدار شوند.
سرانجام، چمدان بزرگ و سنگین هری را توی ماشین دورسلیها گذاشتند، خاله پتونیا با دادلی صحبت کرد تا کنار هری بنشیند و راه افتادند.
قطعه ۳
عمو ورنون با لبخندی که از قبل هم رذیلانهتر بود، گفت: «سال تحصیلی خوبی داشته باشی.» بدون اینکه کلمهی دیگری بگوید از آنجا رفت. هری رویش را برگرداند و دورسلیها را دید که با ماشین دور شدند. دهان هری خشک شد. سرش را برگرداند و به ##### نگاه کرد. حالا باید چهکار میکرد؟ مردم ##### جغدش کالیکرِیتس داشت ##### قفس روی چمدان داشت خیلی جلبتوجه میکرد ##### به این فکر افتاد که از کسی سؤال کند. #### نگاه کرد و مردی را دید که یونیفرم بریتیش ریل به تن دارد ##### جلوی نگهبانی را که داشت رد میشد گرفت که ظاهری ####
«ببخشید؟»
«بله، پسر جان؟»
«ام… من #### مدرسهی جـ### هاگوارتز…
### گفت ###
#####
##### کجاست؟»
[تمام دیالوگها و خط قبل آن با بند زیر جایگزین شد:]
باید از کسی سؤال میکرد. جلوی نگهبانی را که داشت رد میشد گرفت و ######، ولی جرئت نکرد اسم سکوی نُه و سهچهارم را بیاورد. وقتی نگهبان گفت که تابهحال اسم هاگوارتز را نشنیده و وقتی هری جوابی برای این سؤال نداشت که مدرسهاش نزدیک کدام شهر یا شهرک است، نگهبان آزرده شد، انگار که هری از عمد داشت خنگبازی درمیآورد. هری از سر ناچاری، از او پرسید که کدام قطار ساعت یازده حرکت میکند، ولی نگهبان گفت چنین قطاری وجود ندارد. نگهبان درحالیکه زیر لب از آدمهایی غر میزد که وقتش را تلف میکنند، با قدمهای بلند دور شد و هری سخت تلاش کرد که ترس برش ندارد. طبق ساعت دیجیتال بزرگی که جلویش بود، فقط ده دقیقه وقت داشت که سوار قطار شود و اصلاً نمیدانست چطور باید این کار را بکند؛ وسط ایستگاه سرگردان بود، آنهم با چمدانی که بهزور میتوانست بلندش کند، با جیبی پر از پول جادوگرها و یک جغد بزرگ. حالا باید چهکار میکرد؟
قطعه ۴
[…] بشنود که چه میگویند. مادرشان تازه دستمالش را درآورده بود.
«رون، یه چیزی روی دماغته.»
رون، جوانترین پسر، سعی کرد جاخالی بدهد، ولی مادرش او را گرفت و با دستمال مشغول مالیدن دستمال به انتهای بینی پسر شد.
«### مامان… ولم کن…» پسر با وول خوردن خودش را آزاد کرد.
یکی از دوقلوها گفت: «آخی، رونی کوچولو چیزی توی دماقش گیل کلده؟»
رون گفت: «خفه شو.»
مادرشان گفت: «پرسی کجاست؟»
«داره میاد.»
پسر بزرگتر که زودتر از همه از در رد شده بود، با قدمهای بلند به سمت مادرش آمد. لباسش را عوض کرده بود و حالا ردای سیاه موجدار هاگوارتزش را پوشیده بود و هری متوجه شد که نشان نقرهای براقی روی سینهاش است که حرف P3مخفف Perfect: ارشد روی آن نقش بسته بود.
او گفت: «زیاد نمیتونم بمونم، مادر. باید برم جلوی قطار بشینم. ارشدها دو تا کوپهی مخصوص دارن.»
یکی از دوقلوها با تعجب زیاد گفت: «اوه، تو ارشدی، پرسی؟ لااقل زودتر یه چیزی میگفتی، اصلاً خبر نداشتیم.»
دوقلوی دیگر گفت: «صبر کن ببینم، فکر کنم یادمه یه چیزهایی دربارهش گفته بود… یه بار…»
«… یا دو بار…»
«… یه دقیقه ###…»
«… کل تابستون…»
پرسی، همان پسری که ارشد بود، گفت: «اوه، خفه شین.»
یکی از دوقلوها گفت: «اصلاً چرا باید فقط برای پرسی ردای جدید بخرین؟»
مادرش با ملاطفت گفت: «چون ارشد مدرسهست. خیلی خب، عزیزم، خب دیگه، سال تحصیلی خوبی داشته باشی… وقتی رسیدین اونجا، برام یه جغد بفرست.»
گونهی پرسی را بوسید و رویش را به دوقلوها کرد.
«و اما شما دو تا… امسال دست از پا خطا نمیکنین. جدی میگم. اگه یه جغد دیگه برام بیاد که نوشته باشن شما… یه توالت رو منفجر کردین یا…»
«یه توالت رو منفجر کنیم؟ ما که تاحالا توالت منفجر نکردیم.»
«ولی ممنون، فکر خوبی بود، مامان.»
«اصلاً خندهدار نیست. ضمناً مواظب رون باشین.»
«نگران نباش، رونی کوچولکوچول پیش ما جاش امنه.»
رن دوباره گفت: «خفه شو.» با اینکه سنش کمتر بود ولی قدش تقریباً به اندازهی دوقلوها بلند شده بود. قسمتی از بینیاش هنوز صورتی بود […]
کاملا درک می کنم چرا خانم رولینگ اسما رو تغییر داده. دیدزبری آخه؟ کالیکریتیس؟؟؟؟؟؟!!!!
اره درسته.اسم های واقعا ناجوری هستن ولی شاید یه دلیلش این باشه که ما از بس با اسم دادلی و هدویگ عادت کردیم الان برامون باورش سخته که همونا اسم های دیگه ای داشته باشن..ولی در کل من اسم هدویگ رو خیلی دوست دارم و از نظر من یکی از بهترین اسم های مجموعس.
خیلی اسم ها بد بودن
خوب شد تغییرش دادن
زیبا بود ممنون
چه قدر واقعا داستان روونی داشت با یه بیان روان