نسخههای مختلف زیادی از فصل اول «سنگ جادو» وجود داشت و اونی که در آخر بهش رسیدم محبوبترین نوشتۀ من نیست؛ خیلیها بهم گفتهن که فصل اول نسبت به بقیۀ کتاب براشون دشوار بوده. دردسری که اون فصل داشت (و غالباً کتابهای هری پاتر این دردسر رو داشتن) این بود که باید اطلاعات زیادی رو میدادم و در عین حال اطلاعات بیشتری رو مخفی میکردم. نسخههای مختلفی از صحنهها بود که در اون ولدمورت وارد گودریکز هالو میشد و پاترها رو میکشت و توی پیشنویسهای اولیۀ این نسخهها، یه ماگل جای اونا رو لو میداد. ولی همینطور که داستان رشد کرد و پتیگرو تبدیل به خائن شد، این ماگلِ ناخوشایند هم ناپدید شد.
توی بقیۀ پیشنویسها یه شخصیت بود بهاسم «پایرایتیز1Pyrites» که اسمش به معنی «طلای احمقها» بود. یکی از خادمان ولدمورت بود و داشت سیریوس رو جلوی خونۀ پاترها ملاقات میکرد. بااینکه پرایتیز رو بهعنوان یه شخصیت خیلی دوست داشتم، اون رو هم مجبور شدم کنار بذارم؛ شیکپوش بود و دستکش سفید ابریشمی میپوشید که پیش خودم فکر میکردم شاید هرازگاهی بهشکلی هنرمندانه اون رو آلوده به لکههای خون کنم.
توی پیشنویس خیلی خیلی اولیۀ فصل اول «سنگ جادو»، پاترها توی یه جزیرۀ دورافتاده زندگی میکنن؛ خانوادۀ هرماینی در ساحلی نزدیک اون جزیره زندگی میکنن و پدر هرماینی از دور توی دریا چیزی شبیه انفجار میبینه و وسط طوفان با قایقش میره اونجا و جسد پاترها رو توی آوار خونهشون پیدا میکنه. الآن یادم نمیاد چرا فکر میکردم این ایدۀ خوبیه، ولی مطمئناً همون اوایل متوجه شدم که فکر خوبی نیست، چون خونۀ پاترها توی تمام پیشنویسهای بعدی به گودریکز هالو منتقل شد.
توی کتاب های هری پاتر، من دوست داشتم که یک ماگل هم بتونه شخصیت کلیدی داستان باشه؛ بااینکه کوالسکی رو توی FB داریم، اما نمیدونم چرا هنوز به دلم ننشسته.
جیکوب فوقالعاده ترین شخصیت ممکنه!
چون این پنج گانه هنوز تکمیل نشده، نمیتونم درباره شخصیتش نظری بدم، اما در کامنت اول هم گفتم شخصاً هنوز دوستش ندارم. ✌
منم نسبت بهش همچین حسی دارم و فکر کنم یکی از دلایلش اینه که توی داستانی که جدیه نقش نیمه طنز داره.
میدونی برام ارتباط گرفتنش با کیف نیوت و اینقدر به قولی cool برخورد کردنش با بقیه خیلی غیر عادی بود! چون خب شخصیت ها در فیلم هم به شخصیت پردازیشون کمی کم تر از هر کتابی پرداخته میشه برای همین دلیلش رو نگفتم که شاید در سه تا فیلمی که قرار ببینیم برطرف بشه همه چیز!
در هر صورت میگم من حضور یک ماگل برام خیلی خوشاینده؛ اما مطمئناٌ چالشِ پذیرش یک دنیای دیگه غیر از دنیای خودش بیشتر.
دقیقا همینطوره . مثلا جاسوس های ماگلی که برای محفل یا ولدمورت کار بکنن می تونست کاری کنه که داستان بیشتر به دل ما ماگل ها بشینه
ولدمورت ماگل ها رو موجودات بی ارزش میدید، امکان نداشت بهشون کار مهمی بده بخصوص که تو سرنوشتی تاثیر داره که پیشگویی گفته.
جالب بود..خیلی ممنون.فقط از اینکه رولینگ اون پیش نویس جزیره دور افتاده و بابای هرماینی رو عوض کرد خیلی خوشحالم:)
راجب جیکوب هم که دیگه همه میدونن…از جیکوب خفن تر نداریم
جالب بود
فقط اون شخصیت فکر کنم تلفظ درستش پایریتیز باشه.
واقعا باید یه خسته نباشید بزرگ به خانم رولینگ گفت.
دیدن این پیشنویس ها باعث میشه آدم درک کنه که چه زحمتی واسه نوشتن چنین شاهکاری کشیده شده.
تفاوت پیشنویس های اولیه با داستان اصلی خیلیییییی زیاده.
خیلی دوست دارم که رولینگ یک کتاب در مورد لی لی و جیمز و سیروس و ریموس و اسنیپ بنویس در مورد دوران مدرسه و تا بعد از مدرسه خیلی دوست دارم در مورد شیطنت های غارتگران بخونم
واییی بله منم
کاشکی بنویسه
وای منم دوست دارم بدونم اسنیپ چجور عاشق لی لی شد و جیمز چطور با لیلی ازدواج کرد
خیلی جالب بود
رولینگ یه اسطورس❤
موافقم.کاش رولینگ بنویسدش.هرچی رولینگ بنویسه فوق العاده است.