با حواسپرتی گفت: «سلام، سلام. فقط دارم به یه مشکل کوچولو فکر میکنم. به من توجهی نکن…»
هری پرسید: «این دفعه پیوز1Peeves کتابسرای تندیس: بدعنق چیکار کرده؟»
نیکِ تقریباً بیسر2Nearly Headless Nick همینطور که متفکرانه به هری نگاه میکرد، گفت: «نه، نه، نگران پیوز نیستم. بگو ببینم، آقای پاتر، اگه نگران بودی که کسی خیالاتی داشته باشه که نباید داشته باشه، آیا موضوع رو به کس دیگهای میگفتی که شاید بتونه جلوش رو بگیره، حتی اگه از کسی که شاید بتونه کمکی بکنه دل خوشی نداشته باشی؟»
«ام… منظورت اینه که… مثلاً بهخاطر مالفوی حاضرم برم پیش اسنیپ یا نه؟»
«یه چیزی تو همین مایهها، یه چیزی تو همین مایهها…»
هری با کنجکاوی گفت: «فکر نکنم اسنیپ کمکم کنه، ولی به گمونم امتحانش ضرری نداره.»
«بله… بله… ممنون، آقای پاتر…»
نیکِ تقریباً بیسر لغزید و از آنها دور شد. هری و رون با قیافهای متعجب رفتنِ او را تماشا کردند.
رون گفت: «به گمونم وقتی آدم سرش قطع شده باشه، طبیعیه که حرفهاش زیاد با عقل جور درنیاد.»
کوییرل دیر به کلاس آمد. با چهرهای رنگپریده و مضطرب با عجله وارد شد و به آنها گفت که فوراً به «صـ… صفحهی پنجاه و چهار» بروند تا به «تـ… تـ… ترولها3troll کتابسرای تندیس: غول غارنشین» بپردازند.
«حالا، کـ… کـ… کی میتونه سه نوع از تـ… ترولها رو بـ… بگه؟ بله، خانم گـ… گرنجر؟»
هرماینی بدون معطلی گفت: «ساکن کوه، ساکن رودخونه، ساکن دریا. ترولهای کوهی بزرگتر از همهان؛ به رنگ خاکستری کمرنگن، طاسن، پوستی مقاومتر از کرگدن دارن و قدرتی بیشتر از ده انسان. ولی مغزشون فقط اندازهی یه نخود فرنگیه، برای همین راحت میشه گیجشون کرد…»
«خیلی خوب بـ… بود. ممنون، خانم گر…»
«ترولهای رودخونهای به رنگ سبز روشن هستن و موهای رشتهای دارن…»
«بـ… بـ… بله، متشکرم، خیلی عالـ…»
«… و ترولهای دریایی به رنگ خاکستری مایل به بنفشن و…»
شیموس با صدای بلندی گفت: «وای، یکی این رو خفه کنه.» چند نفر خندیدند.
صدا ترق توروق بلندی به گوش رسید و هرماینی ناگهان از جایش بلند شد و صندلیاش را روی زمین انداخت و درحالیکه با دستهایش صورتش را پوشانده بود، از کلاس بیرون دوید. با رفتن او، سکوت آزاردهندهای حکمفرما شد.
پروفسور کوییرل گفت: «ای بـ… بـ… بابا.»
روز بعد که هری از خواب بیدار شد، اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، بوی مطبوعی بود که به مشامش خورد.
رون گفت: «بوی کدوتنبله دیگه! امروز هالووینه!»
چیزی نگذشت که هری متوجه شد هالووین در هاگوارتز نمونهی کوچکتری از جشن کریسمس است. وقتی پایین رفتند و برای صرف صبحانه به سرسرای بزرگ رسیدند، متوجه شدند که آنجا را با هزاران خفاش واقعی تزئین کردهاند که در خواب عمیقی فرو رفته بودند و از سقف و لبهی پنجرهها آویزان بودند. هاگرید داشت روی همهی میزها کدوتنبلِ توخالی میگذاشت.
به آنها لبخندی زد و گفت: «امشب جشن بزرگی داریم. اونموقع میبینمتون!»
فضای مدرسه حال و هوای تعطیلات داشت چون قرار بود کلاسها زودتر تمام شوند. کسی حال و حوصلهی کار کردن نداشت و این باعث رنجش پروفسور مکگوناگل شده بود.
چند دقیقهای بیشتر از آغاز کلاس تغییرشکل نگذشته بود که گفت: «اگه آروم نگیرین، اصلاً نمیذارم به جشن برین.» همینطور به آنها خیره شد تا اینکه همه ساکت شدند. سپس ابروهایش را بالا برد و پرسید:
«پس هرماینی گرنجر کجاست؟»
همه به همدیگر نگاه کردند.
«خانم پتیل، خانم گرنجر رو ندیدی؟»
پارواتی با حرکت سرش جواب منفی داد.
[در این بین چهار صفحه وجود داشته که در دست نیست]
… درهای قفسه بود، اما هیچ اثری از یک ترول پیدا نکردند.
تازه تصمیم گرفته بودند بروند دخمهها را بگردند که صدای قدمهای کسی را شنیدند.
«اگه اسنیپ باشه، ما رو برمیگردونه به خوابگاه. زود باش، بیا این پشت!»
به زور خود را توی فرورفتگی دیوار که پشت مجسمهای از گادفریِ گاگول4Godfrey the Gormless بود پنهان کردند.
و صد البته، لحظاتی بعد بینی عقابی اسنیپ را دیدند که با عجله از جلویشان رد شد. صدایش را شنیدند که نجواکنان گفت: «آلوهومورا!» و صدای تلقی آمد.
رون زیر لب گفت: «کجا رفت؟»
«نمیدونم. زود باش، تا برنگشته…»
با عجله پلهها را سهتا سهتا پایین آمدند و شتابان به درون تاریکیِ سردِ دخمهها دویدند. از اتاقی که معمولاً کلاس معجونسازیشان در آن بود رد شدند و طولی نکشید که در دالانهایی پیش میرفتند که تابهحال هرگز آنها را ندیده بودند. سرعتشان را کم کردند و به اطرافشان نگاه کردند. دیوارها خیس و لزج و هوا مرطوب بود.
باز هم در گذرگاهی پیچیدند و سه دالان دیگر را دیدند که باید یکی را انتخاب میکردند. هری زیر لب گفت: «هیچوقت نمیدونستم دخمهها اینقدر بزرگن. این پایین مثل گرینگوتزه…»
رون هوای نمناک را بو کشید.
«بویی رو حس نمیکنی؟»
هری هم بو کشید. حق با رون بود. علاوه بر بوی معمولاً کپکمانندِ دخمهها، بوی دیگری میآمد که داشت به سرعت تبدیل به بوی گند و تهوعآوری میشد؛ ترکیبی از جورابهای کهنه و توالتهای عمومی؛ از آن توالتهای سیمانی که ظاهراً هیچکس تمیزشان نمیکند.
سپس صدایش را شنیدند. صدای خرخری آهسته، صدای نفسهایی سنگین و صدای لخلخِ قدم برداشتن پاهایی غولپیکر.
هر دو خشکشان زد. در میان آن همه پژواک، نمیتوانستند بفهمند که صدا از کجا میآید.
ناگهان رون به جایی اشاره کرد؛ در انتهای یکی از دالانها، چیز عظیمی داشت حرکت میکرد. آن دو را ندیده بود… با قدمهایی آهسته از آنها دور شد…
رون آهسته گفت: «یا ریش مرلین! خیلی گندهست…»
به همدیگر نگاه کردند. حالا که ترول را دیده بودند، به نظر میرسید فکرهایی که برای مبارزه با آن داشتند کمی… احمقانه بود. ولی هیچکدام از آن دو نمیخواست کسی باشد که به این موضوع اعتراف میکند. هری سعی کرد قیافهاش را شجاع و بیخیال نشان دهد.
«ندیدی چماق داشت یا نه؟» میدانست که ترولها معمولاً با خودشان چماق حمل میکنند.
رون با تکان سرش جواب منفی داد. او هم سعی کرد ظاهرش را طوری حفظ کند که انگار نگران نیست.
هری گفت: «میدونی باید چیکار کنیم؟ تعقیبش کنیم. سعی کنیم توی یکی از دخمهها در رو روش قفل کنیم. یعنی توی تله بندازیمش.»
اگر رون امیدوار بود که هری پیشنهاد بدهد «بیا برگردیم به جشن»، به روی خودش نیاورد. گیر انداختن ترول در دخمه بهتر از این بود که سعی کنند با آن مبارزه کنند.
رون گفت: «فکر خوبیه.»
بیسر و صدا در دلان پیش رفتند. وقتی به انتهای آن نزدیک شدند، بوی گند بیشتر شد. خیلی آرام، از کنج دالان به اطراف نگاه کردند.
آنجا بود. داشت لخلخ راه میرفت و از آنها دور میشد. حتی از پشت هم منظرهی وحشتناکی بود. بلندیاش سه متر و نیم بود؛ پوستش به رنگ خاکستریِ کدر و گرانیتمانندی بود؛ بدن بزرگ و قلمبهاش مثل تختهسنگ بود و سرِ کوچک و طاسش مثل نارگیل بالای آن قرار داشت. لنگهای کوتاهش مثل تنهی درخت قطور بود و پاهایش صاف و پینهزده. بویی که از آن میآمد فوقالعاده شدید بود. چماق چوبی گندهای در دست داشت که از بس دستهایش دراز بود، روی زمین کشیده میشد.
هری و رون سرشان را دوباره پشت دالان آوردند تا دیده نشوند.
رون زیر لب گفت: «اندازهی اون چماق رو دیدی؟» هیچکدامشان نمیتوانستند آن را بلند کنند.
«صبر میکنیم تا بره توی یکی از اتاقها و بعد در رو قفل میکنیم.» هری این را گفت و دوباره از پشت کنج نگاه کرد.
ترول کنار یکی از ورودیها از حرکت ایستاده بود و داشت به داخل آن نگاه میکرد. حالا هری میتوانست صورتش را ببیند؛ چشمهای ریز و قرمزی داشت؛ دماغ لهشدهی بزرگی داشت و دهانش بازِ باز بود. همچنین گوشهای دراز و آویختهای داشت که وقتی سرش را تکان میداد تا با مغزِ ناچیزش مقصد بعدی را انتخاب کند، تاب میخوردند. سپس آرام قوز کرد و وارد اتاق شد.
هری با نگاه دور و برش را جستجو کرد…
زیر لب به رون گفت: «اونجا! ببین. روی اون دیوار!»
زنجیر دراز و زنگزدهای ای وسط دالان آویخته بود. هری و رون با عجله به آن سمت رفتند و زنجیر را از میخش بیرون کشیدند. برای اینکه زنجیر صدا نکند، پاورچین به سمت درِ باز رفتند و همینطور پیش خود دعا میکردند که ترول در آن لحظه از آن بیرون نیاید.
هری دستگیرهی در را گرفت و در را بست. آن دو با دستهایی لرزان، حلقهی زنجیر را دور دستگیره کردند و زنجیر را به چفتی که از دیوار بیرون زده بود قلاب کردند و آن را کشیدند تا محکم شود.
«یه مدت طول میکشه تا از این بیرون بیاد.» هری نفسنفسزنان این را گفت و دوتایی زنجیر را دوباره از جلوی در عبور دادند و محکم به پایهی مشعل دیواری بستند.
«بجنب، بیا بریم بهشون بگیم که گرفتیمش!»
سرمست از پیروزیشان، با عجله دویدند تا از دالانی که آمده بودند برگردند، ولی به کنج دالان که رسیدند، صدایی شنیدند که باعث شد قلبشان از حرکت بایستد:صدای جیغ نازک و وحشتزدهای که از اتاقی که تازه درش را با زنجیر بسته بودند میآمد.
رون که مثل بارونِ خونآلود رنگپریده شده بود، گفت: «وای، نه.»
هری نفسنفسزنان گفت: «یه نفر اون توئه!»
هر دو با هم گفتند: «هرماینی!»
اصلاً دلشان نمیخواست این کار را بکنند، ولی مگر چارهی دیگری داشتند؟ سریع رویشان را برگرداندند و به سمت در دویدند و درحالیکه از شدت سراسیمگی ناشیانه با زنجیر ور میرفتند، با عجله آزادش کردند. هری در را باز کرد و هر دو داخل دویدند.
این پیش نویس به نظرم از بقیه بهتر و پربار تر بود. واقعا موقع خوندنش لذت بردم.ممنون بخاطر زحماتتون
(بی صبرانه منتظر پادکست هستم 🙂 )
اووو جالب بود
اما احساس میکنم زیادی بچه گانه میشد
جذاب بود، مخصوصن دیالوگ هری با نیک تقریبن بیسر.
اما به طور کلی منطق داستانی نسخه اصلی خیلی بیشتره و چفت و بست داره.
ممنون از ترجمه