تا چند ماه پس از مرگ تکان‌دهندۀ خانم داوتِیل، خدمتکاران پادشاه به دو دسته تقسیم شده بودند. دستۀ اول درگوشی می‌گفتند که شاه فرِد مقصر مرگ اوست. دستۀ دوم ترجیح می‌دادند باور کنند که اشتباهی رخ داده و حتماً پادشاه قبل از آنکه دستور دهد خانم داوتِیل باید لباسش را تمام کند، خبر نداشته که او خیلی مریض است.

خانم بیمیش، شیرینی‌پز، از دستۀ دوم بود. پادشاه همیشه با خانم بیمیش خوش‌رفتار بود و حتی گاهی اوقات او را به اتاق غذاخوری دعوت می‌کرد تا بابت پخت بسیار عالی دلخوشیِ دوک1Dukes’ Delights یا تصورات تزئینی2Folderol Fancies به او تبریک بگوید، برای همین خانم بیمیش مطمئن بود که پادشاه مردی مهربان، سخاوتمند و دلسوز است.

به شوهرش، سرگرد بیمیش، گفت: «ببین کِی گفتم، یه نفر یادش رفته پیغامی رو به گوش پادشاه برسونه. پادشاه هرگز خدمتکار مریضی رو مجبور به کار نمی‌کنه. می‌دونم حتماً به خاطر این اتفاق خیلی احساس بدی بهش دست داده.»

سرگرد بیمیش گفت: «آره، مطمئنم همین‌طوره.»

سرگرد بیمیش هم مثل همسرش می‌خواست نسبت به پادشاه حسن ظن داشته باشد، چون خودش، پدرش، و پیش از آن پدربزرگش همگی وفادارانه در گارد سلطنتی خدمت کرده بودند. بنابراین با اینکه سرگرد بیمیش متوجه شد شاه فرِد پس از مرگ خانم داوتِیل خیلی بانشاط است و طبق معمول به شکار می‌رود، و با اینکه سرگرد بیمیش می‌دانست خانوادۀ داوتِیل از خانۀ قدیمی‌شان به کنار گورستان منتقل شده‌اند، سعی کرد باور کند که پادشاه بابت اتفاقی که برای جامه‌دوزش افتاده متأسف است و دخالتی در نقل‌مکان شوهر و دختر او نداشته است.

کلبۀ جدید خانوادۀ داوتِیل جای دلگیری بود. درختان بلند سرخداری که در حاشیۀ گورستان بودند جلوی نور خورشید را گرفته بودند، اما دِیزی در روزنه‌ای میان شاخه‌های تاریک از پنجرۀ اتاق‌خوابش دید واضحی به قبر مادرش داشت. دِیزی دیگر همسایۀ بِرت نبود، برای همین دیگر در اوقات فراغتش کمتر او را می‌دید، هرچند بِرت هر از گاهی که مقدور بود به دِیزی سر می‌زد. در باغچۀ جدید دِیزی، جای خیلی کمتری برای بازی بود، اما بازی‌هایشان را تطبیق دادند تا جا شوند.

کسی خبر نداشت که آقای داوتِیل راجع به خانۀ جدیدش یا پادشاه چه نظری داشت. هیچ‌وقت در این خصوص با سایر خدمتکاران صحبت نکرد، بلکه سریع مشغول کار شد تا با پولی که به دست می‌آورد زندگی دخترش را تأمین کند و دِیزی را بدون مادرش به بهترین وجهی که می‌توانست بزرگ کند.

دِیزی که دوست داشت در کارگاه نجاری پدرش به او کمک کند، همیشه در لباس کار خوشحال‌تر از هر زمانی بود. از آن آدم‌ها بود که کثیف شدن برایش مهم نبود و زیاد به لباس علاقه نداشت. با این حال تا چند روز بعد از مراسم خاکسپاری، هر روز لباس متفاوتی پوشید تا دسته‌گل تازه‌ای را سر قبر مادرش ببرد. خانم داوتِیل وقتی زنده بود همیشه سعی می‌کرد سر و وضع دخترش را به قول خودش «مثل یک بانوی کوچک» کند و لباس‌های کوچک زیبایی برایش دوخته بود. گاهی اوقات آنها را از تکه پارچه‌هایی ساخته بود که شاه فرِد از سر لطف اجازه داده بود خانم داوتِیل پس از دوختن لباس‌های باشکوهش بردارد.

و به همین ترتیب یک هفته گذشت، سپس یک ماه، و بعد یک سال، تا اینکه لباس‌هایی که مادرش دوخته بود برایش کوچک شدند، اما باز هم دِیزی آنها را با دقت در کمدش نگه داشت. ظاهراً دیگران فراموش کرده بودند که چه اتفاقی برای دِیزی افتاده، یا به این موضوع که مادرش از دنیا رفته عادت کرده بودند. دِیزی هم وانمود کرد به آن عادت کرده است. در ظاهر، زندگی‌اش به چیزی شبیه زندگی عادی برگشت. در کارگاه به پدرش کمک می‌کرد، تکالیفش را انجام می‌داد و با بهترین دوستش، بِرت، بازی می‌کرد، ولی آن دو هیچ‌وقت دربارۀ مادرش صحبت نمی‌کردند و هیچ‌وقت دربارۀ پادشاه صحبت نمی‌کردند. هر شب، دِیزی دراز می‌کشید و به سنگ قبر سفیدی که در مهتاب می‌درخشید خیره می‌شد تا اینکه به خواب می‌رفت.

این داستان توسط حسین غریبی ترجمه شده و در اختیار وب‌سایت «مرکز دنیای جادوگری» و «دمنتور» قرار گرفته است. کلیه حقوق معنوی و مادی ترجمه متعلق به این دو مجموعه است. استفاده از این ترجمه با ذکر منبع برای مصارف شخصی و غیر تجاری بدون مشکل است. پیشاپیش از اینکه حامی ما برای ادامه خدمات رایگان این دو مجموعه هستید قدردانی می‌کنیم.

یک دیدگاه

ثبت دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری مشخص شده‌اند *