نویسنده:
نیکولا اسلیوین
نیکولا خبرنگار، کپیرایتر و طرفدار قدیمی هری پاتر هست. او در مورد کتابها، برندها و فرهنگها مقاله مینویسه.
من به عنوان یک مادر محروم از خواب و به ظاهر مسئولیت پذیر فکر نمیکردم مجموعه کتابهای هری پاتر چیز زیادی برای یاد دادن به من داشته باشد، اما اشتباه میکردم.
وقتی که دخترم نوزاد بود، زمان قابل توجهی را به پیادهروی در کنار چند دریاچه در نزدیکی خانهام میگذراندم تا او را بخوابانم. خواب راحتی نداشت، اما راه پر فراز و نشیبی وجود داشت که به نظر میرسید بهتر از اسباب بازیهای موزیکال و صداهای آرامشبخش او را میخواباند. بنابراین ساعات روزانه را این گونه سپری میکردیم: او را در برابر سرمای زمستان می پوشاندم و با یک کیف دستی لوازم کودک و یک کپی از هری پاتر را در دستم نگه میداشتم.
می توانید در مورد بچهداری بعضی چیزها را پیشبینی کنید، اما این که به اجبار سی بار در طول همان مسیر عجیب در روز پیادهروی کنید در لیست چیزهایی قرار می گیرد که هرگز انتظارش را نداشتم.
همینطور که با مسیر پیادهروی آشنایی کاملتری پیدا میکردم متوجه شدم که دخترم در نزدیکی نیمکتی به خواب میرود و من هم چیزی حدود ۳۰ تا ۴۵ دقیقه زمان داشتم تا در آرامش به مطالعه بپردازم. (که البته به ندرت این زمان به ۴۵ دقیقه میرسید، همانطور که گوگل مطلعم کرد، چرخهی خواب نوزادان بدون دلیل خاصی خیلی کوتاه است!)
این مدت، باز هم برای بازخوانی یک کتاب محبوب قدیمی کافی است. خیلی از ما اینگونه هستیم که بعد از مدت زمان زیادی از تغییرات خودمان دوباره به هری پاتر برمیگردیم و من هم همین کار را کردم و از آن جایی که این بزرگترین تغییری بود که من تا به حال تجربه کردهام، فارغ از هر چیزی به هاگوارتز برگشتم. در اولین سال زندگی دخترم، تمامی کتابها را جلد به جلد دوباره خواندم. نه فقط روی نیمکتهای پارک: بچه دار شدن مجبورم کرد تا یک تبلت کتابخوان کیندل بگیرم، و حالا در طول شبهای بیپایان هم میتوانستم مطالعه کنم.
دلیل این که باز به سراغ هری پاتر رفتم به اندازه کافی واضح است. چیزی فوقالعاده آرامش بخش در بدست گرفتن کتابی وجود دارد که با تمام قلبت آن را میشناسی. خصوصا وقتی که در موقعیتی قرار گرفتی که در موردش هیچ چیز نمیدانی و پر از ترس از این هستی که ممکن است هر لحظه از عشق و اضطراب منفجر شوی.
مادر شدن مثل این است که تازه در زمینهای هاگوارتز محکم به زمین برخورد کنی و چند دور با بید کتک زن زد و خورد کنی. قبل از این که بتوانی نفست را بازگردانی، باید با عجله بروی تا گروهبندی بشوی (وقتی که بروی می توانی راهت را پیدا کنی). وقتی که در آن سالن قرار بگیری فرقی نخواهد داشت که کلاه را تا کجا روس سرت پایین میکشی، هنوز هم میتوانی قضاوت کردن دیگران را برای تمام تصمیماتی که قرار است بگیری را احساس کنی.
بدتر از آن: لباسهای مناسبی تهیه نکردهای، کتابهایی هم که تصمیم داری بخوانی همه به زبانهای باستانی نوشته شده و اگر قرار بود چوب جادو داشته باشی در مسیر به کلی گم و گور شدهاند. آه، و تو طفلی گریان را محکم نگه داشتهای که به نوعی برای قدم برداشتن و هدایت در این دنیای جدید به تو تکیه کرده است.
به هر حال، این حسی است که من داشتم.
پس درست وقتی در حال میزان کردن خودم بودم، به دنیایی عجیب و شگفت انگیزی پناه بردم که دقیقا احساس آشنایی برای من داشت. اما در مسیرم از سنگ جادو تا یادگاران مرگ، چیزی اتفاق افتاد. کتابها حس عجیبی داشتند. فقط این حقیقت نبود که فداکاری لیلی غیر قابل انکار است، این که مرگ ناگاه سدریک دیگوری که قلبم را تکه تکه کرد، یا واکنش غریزی عمیقی که در صدای مالی زمانی که گفت: “با دختر من نه، هرزه عوضی!” احساس کردم. لحظات کوچک دیگری هم بودند که صدایی بلندتر داشتند.
مانند کتاب جام آتش، بعد از این که سدریک میمیرد: هری در دفتر دامبلدور است، منتظر اوست تا توضیح دادنش به سریوس تمام شود. خسته و بی رمق است و با وجود تمام اهداف و مقاصدش تنهاست- منتظر فاوکس است تا از کنارش پرواز کند و روی پایش بنشیند.
هری به آرامی گفت: “فاوکس بنشین“. هری پرهای قرمز و طلایی ققنوس را نوازش کرد. فاوکس با آرامش به او نگاه کرد. چیزی آرامش بخش از بدن گرم او احساس میشد.”
برای من، این پاراگراف خاص غوغا میکند چرا که آن آرامش خاموش و غیر واقعی که در لحظاتی بعد از اتفاقات بزرگ زندگی پیش میآید را در خود جا داده است. چیزهای سادهای که به آنها توجه میکنی، قبل از اینکه که شروع به فکر کنی که از این به بعد با تغییرات جدید زندگی چطور کنار بیایی.
تراژدی مرگ سدریک و مرگهای بعد از آن حقیقت این باور دامبلدور را نشان میدهد که غم و اندوه همان عشق است. البته که نیاز نیست که پدر یا مادر باشید تا این موضوع را بفهمید. اما من تمام تفاوتها را درک میکردم و از اتفاقاتی که در هر صفحه افتاد میافتاد در شگفت بودم. هرماینی قبل از این که پدر و مادرش را جادو کند تا او را فراموش کنند به آنها چه گفت؟ چطور مادر دامبلدور با اتفاقاتی که افتاد دست و پنجه نرم میکرد؟ آیا هیچ نوع رابطهی دوستانهای بین سیریوس و رگولوس وجود نداشت؟
روابط، بخصوص روابط خانوادگی، روابط حساسی هستند. این طور نیست که مادر شدنم باعث شود به ناگاه متوجه آن شده باشم، اما در همین حد به من نشان داد که اشکالی ندارد که هیچ ندانم. با عشق، همه بدون آمادگی دل به دریا می زنند. حتی مردم دنیای جادوگری.
یک روز، وقتی که روی نیمکت داشتم محفل ققنوس را میخواندم، سرم را بالا آوردم و دیدم که کسی با نگرانی من را نگاه میکند. شب بدون خوابی داشتم و صبح هم با سرگیجه و احتمالا داشتم گریه هم میکردم. داشتم فکر میکردم که همچین چیزی به طرف بگویم: – بله، از خستگی و این که تا خرخره در منگی داشتن یک نوزاد فرو رفتهام به هذیان گفتن افتادهام، اما سریوس تازه مرده و عذر میخواهم اگر تند تند نفس میکشم ولی عشق کاری میکند که همه چیز ناپایدار بنظر برسد و ما چگونه قرار است با این نقطه ضعف کنار بیاییم؟ – اما به جای توضیح دادن اشکهایم را پاک کردم، با اطمینان لبخند زدم، و کودکم را نگاه کردم.
منظور من این است که بله، عشق شما را آسیب پذیر میکند. بعضی وقتها دشوار است. اما به معنای واقعی کلمه جادوست و همهی ما هم آن را میدانیم.
منبع: سایت رسمی دنیای جادوگری
عشق همیشه قدرتمندترین جادو و نیرو بوده و هست.
و ادمایی که “عشق”رو میفهمن میتونن با بدترین پلیدیا بجنگن،فرقی نمیکنه جادوگر باشی یا مشنگ،تو این دنیا باشی یا یه دنیای دیگه،مهم اینه که بتونی عشق بورزی.
در سطر ششم پاراگراف پایین عکس هرماینی،به جای “کلاه را تا کجا روی سرت میکشی پایین” نوشته شده :”کلاه را تا کجا روس سرت میکشی پایین”.
هری پاتر به نظر من تاثیرش روی هر نسلی متفاوته و اکثر سلیقه ها هم میپسندنش و در آخر بهترین کتابی هست که خوندم:)
عالی
هری پاتر بهترین و فوق العاده ترین مجموعه ی تمام قرن هاست یه طرز عجیبی حال آدمو خوب میکنه من هر شب که میخوابم و هر صبح که پا میشم خودم رو توی هاگوارتز تصور میکنم ❤
یکی از دلایلی که هری پاتر بهترین کتابی است که خوانده ام این است که پیام داستان همین عشق است که این خانم درباره اش نوشته است. اگر عشق لیلی نبود هری هم زنده نمی ماند و هیچ کدوم از اتفاق های که خواندیم و دیددیم نمی افتاد و ولدمورت می موند از وجیه آرین چیزی که می توانید تصور کنید اتفاق می افتاد. اما با عشق و فداکاری لیلی، هری زنده ماند و سفیدی بر تاریکی غلبه کرد. با آخرین جمله ی متن شدیداً موافقم عشق همان جادوست و فرقی نداره بین چی و کی باشه مهم اینه که باشه. باشه و به زندگی معنا بده.
من همیشه فکر مى کنم این دنیا وجود داره و زایده ذهن رولینگ نیست.چطور مى تونى دنیایی بى عیب و نقص که همه چیزش با جزییات به هم مرتبط مى شه رو خلق کنى.رولینگ به نظرم تو این دنیا راوی هست تا نویسنده خلاق
عشق قوی ترین و واقعی ترین جادو
ما هممون داریم از ارزش مند ترین جادو استفاده میکنیم اما بهش بی توجهیم