هری با خوشحالی به جامهای طلایی حاوی نوشیدنیهای خنک و به سینیهایی پر از غذای خوشمزهی هاگوارتز فکر کرد. حالا داشتند بر فراز حاشیهی دریاچهی بزرگ پرواز میکردند و قلعه درست روبهرویشان بود.
هری گفت: «چرا سرعت ماشین رو کم کردی؟»
رون همینطور که پایش را روی پدال گاز فشار میداد، گفت: «کم نکردم. نمیفهمم…»
سرعت ماشین بدونشک داشت کم میشد. حالا دیگر با سرعتی در حد پیادهروی پیش میرفتند.
رون با نگاه به داشبورد اخم کرد و گفت: «چهشه؟ پس چرا…؟»
ناگهان هری به یکی از نشانگرهای کنار فرمان اشاره کرد و گفت: «رون، بنزین ماشین تموم شده.»
رون گفت: «بنزین چیه؟»
هری با آزردگی گفت: «چیزیه که ماشین برای راه رفتن بهش نیاز داره.»
ماشین بهطرز خطرناکی شروع به لرزیدن کرد. رون گفت: «خب چرا زودتر نگفتی؟»
«نمیدونستم ماشین افسونشده هم بهش نیاز داره.» هری این را گفت و لبهی صندلیاش را محکم گرفت. لرزش ماشین شدت جنونآمیزی پیدا کرد.
رون که از بس فرمان را محکم گرفته بود، بند انگشتهایش سفید شده بود، با بیحالی گفت: «وای نه. اگه موتور ماشین خاموش بشه…»
هنوز حرفش تمام نشده بود که موتور پتپت کرد و خاموش شد.
رون فریاد زد: «نـــــــــــــــــــــــــــه!»
ماشین مثل تختهسنگ سقوط کرد؛ با صدای بلندی به سطح صاف دریاچه خورد؛ هری بهسمت پنجرهی ماشین پرت شد، هدویگ دوباره داشت جیغ و ویغ میکرد، پای رون به دهان هری خورد؛ آب سرد داشت از جایی وارد ماشین میشد و ماشین در آب فرو رفت و آهسته و پیوسته در میان سیاهی پایین رفت.
اسکبِرز از روی صورت هری رد شد. آب داشت داخل ماشین به اینطرف و آنطرف میپاشید. هری به نظرش رسید که روی سقف ماشین نشسته.
صدای رون دوباره در تاریکی به گوش رسید: «هری؟»
«چیه؟»
«پس چرا نمردیم؟»
«شیشههای پنجره خودبهخود بسته شدهن.»
«حتماً بابا افسونهای ایمنی بهش اضافه کرده.»
«صدمه ندیدی؟»
«یهجاییم خونریزی دارم، ولی فکر کنم طوریم نیست. تو حالت خوبه؟»
هری دستش را به پشت سرش کشید و گفت: «سرم اندازهی یه تخممرغ ورم کرده ولی فکر نکنم جاییم شکسته باشه.»
«چطوری از اینجا خلاص بشیم؟»
«چه میدونم.»
ماشین تکانی خورد و سکوت شومی حکمفرما شد. سقف ماشین به کف دریاچه خورده بود.
رون گفت: «خب، هنوز میتونیم نفس بکشیم. ولی نمیدونم این وضع تا کِی دووم داشته باشه.»
«کسی خبردار میشه که ما اینجاییم؟»
«نمیدونم. از ایستگاه قطار که نمیشه دریاچه رو دید، میشه؟»
«شاید توی هاگوارتز کسی از پنجره بیرون رو نگاه کرده باشه.»
رون با شجاعت گفت: «آره، شاید.»
چراغهای جلوی ماشین هنوز کار میکردند. میتوانستند تا چندقدمیشان آب گلآلود و سنگهای سیاه کف دریاچه را ببینند. تا مدتی هیچکدام حرفی نزدند.
در نهایت هری گفت: «اگه از اینجا… وقتی از اینجا بیرون رفتیم، باید از بابات تشکر کنیم و بهش بگیم که افسونهای ایمنیش کار کرده.»
«آره… هری…» صدای رون میلرزید. «اون بیرون ندیدی چیزی تکون بخوره؟»
هری نگاهش را به بیرون انداخت و به آبی که با چراغهای ماشین روشن شده بود، خیره شد. چیزی آنجا نبود، ولی ذرات کوچکی از ماسه دور خودشان میچرخیدند، گویی که کسی آنها را بههم زده بود.
هری پرسید: «به نظرت چی دیدی؟» وقتی آدم دهانش آنقدر خشک باشد، خیلی سخت است که صدایش را آرام و آسودهخاطر نگه دارد.
رون زیر لب گفت: «مثل یه دُم گندهی ماهی بود.»
هری گفت: «آها، خب پس ماهی بوده. ماهی که بلایی سرمون نمیآره. فکر کردم یهوقت اون ماهی مرکب غولپیکره.»
لحظهای درنگ کردند و در طول آن، هری پیش خود گفت که کاش به ماهی مرکب غولپیکر فکر نکرده بود.
رون همینطور که سرش را به اینطرف و آنطرف میچرخاند و از پنجرهی عقب به بیرون نگاه میکرد، گفت: «تعدادشون خیلی زیاده.»
احساسی به هری دست داد که مثل این بود که عنکبوتهای ریزی آرامآرام از ستون فقراتش بالا میآیند. سایههای تیره و بزرگی داشتند ماشین را محاصره میکردند.
هری تکرار کرد: «اگه فقط ماهی هستن…»
و بعد، چیزی شناکنان زیر نور آمد که هری هرگز انتظار نداشت تا آخر عمرش از نزدیک ببیند.
یک زن بود. ابری از موهای کاملاً سیاه، مثل خزهی دریایی پرپشت و درهمپیچیده، در اطرافش شناور بود. پایین بدنش، دُم ماهی بزرگ و فلسداری به رنگ خاکستری تیره بود؛ ریسمانهایی از صدف و سنگریزه به گردنش آویخته بود؛ پوستش به رنگ نقرهای و رنگپریده بود و چشمهایش که زیر نور چراغهای جلوی ماشین میدرخشید، ظاهر تاریک و تهدیدآمیزی داشت. با قدرت دُمش را تکانی داد و به درون تاریکی شتافت.
هری گفت: «این پریِ دریایی بود؟»
رون گفت: «خب ماهی مرکب غولپیکر که نبود.»
سر و صدایی به گوش رسید و ناگهان ماشین تکان خورد.
هری چهاردستوپا خودش را به پنجرهی عقب رساند و صورتش را به شیشه چسباند. حدود ده نفر از مردم دریایی، هم مردهای ریشدار و هم زنهای موبلند، به ماشین فشار میآوردند و دُمهایشان سریع پشت سرشان میجنبید.
رون که ترس برش داشته بود، گفت: «میخوان ما رو کجا ببرن؟»
همان پری دریایی که اول از همه دیده بودند، به شیشهی پنجرهی کنار هری زد و با دست نقرهایرنگش اشارهی دایرهمانندی کرد.
هری به سرعت گفت: «فکر کنم میخوان ماشین رو برگردونن. خودت رو محکم بگیر…»
دستگیرههای در را گرفتند و همینطور که مردم دریایی هل میدادند و زور میزدند، ماشین یکوری شد و چرخهایش روی زمین نشست و تودههایی از گلولای آب را کدر کرد. هدویگ دوباره داشت بالهایش را بیامان به میلههای قفس میزد.
مردم دریایی حالا داشتند طنابهای لجنی و ضخیمی از گیاههای دریاچه را دور ماشین میبستند و انتهای آنها را به کمر خودشان گره میزدند. سپس، همانطور که هری و رون روی صندلیهای جلو نشسته بودند و جرئت نفس کشیدن نداشتند، طنابها را کشیدند… ماشین با زور مردم دریایی از زمین بلند شد و بالا رفت و به سطح دریاچه آمد.
وقتی دوباره آسمان پرستاره را از پشت شیشهی خیس ماشین دیدند، رون گفت: «ایول!»
مردم دریاییِ جلویشان مثل فُک بودند و وقتی ماشین را به سمت ساحل دریاچه میکشیدند، سرِ براقشان به زحمت دیده میشد. چند قدم مانده به ساحلِ پوشیده از علف، احساس کردند که چرخهای ماشین دوباره به زمینِ پر از ریگِ دریاچه خورد. مردم دریایی در آب فرو رفتند و از نظر ناپدید شدند. سپس اولین پری دریایی دوباره پشت پنجره کنار هری آمد و به شیشه زد. هری سریع شیشه را پایین کشید.
پری دریایی گفت: «از این جلوتر نمیتونیم ببریمتون.» صدای عجیبی داشت، هم جیغمانند بود و هم دورگه. «سنگهای قسمت کمعمق دریاچه تیزن، ولی پا مثل باله بهراحتی پاره نمیشه.»
هری گفت: «درسته. ببین، نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنیم…»
پری دریایی تکان کوچکی به دُمش داد و در یک چشمبرهمزدن، رفت.
رون که لرزش گرفته بود، گفت: «بیا دیگه، خیلی گشنهمه…»
به سختی درِ ماشین را باز کردند، هدویگ و اسکبرز را برداشتند، آمادهی تحمل سرما شدند و در آبِ خیلی سرد پریدند که سطح آن تا رانهای هری میرسید. در آب راه رفتند و خودشان را به ساحل دریاچه رساندند و از آب بیرون آمدند.
رون درحالیکه سعی میکرد شلوار جینش را بچلاند، گفت: «این پریهای دریایی اونقدرها که توی کتابها به نظر میآد، خوشگل نیستن، نه؟ البته اینها مردم دریاچه بودن… شاید توی آبهای گرم دریاها…»
هری پاسخی نداد؛ داشت با هدویگ سروکله میزد که ظاهراً دیگر تحمل نداشت و ازحملونقل با جادوگرها سیر شده بود. هری از قفس آزادش کرد و هدویگ بدون معطلی بالهایش را باز کرد و بهسمت برج بلندی رفت که محل سکونت همهی جغدهای مدرسه بود.
اگه هری پاتر هم مولتیورس (جهان های چندگانه داشت) این میتونست زمین ۳ باشه مثلا…
من کلا همیشه به وات ایف هری پاتر فکر می کنم
مشخصه بعضی جاها رو قرار بوده بیشتر توضیح بده. کلا در حق دریاچه خیلی کم کاری شده. دریاچه میتونست یه دنیای جادویی دیگه، دنیایی که سه چهارم سطح زمینه رو پوشونده رو بهمون معرفی کنه. صد حیف… 🙁
مثلا لرد سیاه به اندازهای آدم میکشت که میتونست باهاشون یه لشگر درست کنه. یه لشگر از دوزخیان میتونستن توی دریاچه از دید دامبلدور هم مخفی شده باشن
چقدر جالب بود.خیلی لذت داره که چیز های تازه و نو از هری پاتر میخونیم.فقط یه سوال برام پیش اومد: مردم دریایی برای این به هری کمک کردن که “هری پاتر مشهور” بود یا اینکه ذات خوبی دارند و اگر کس دیگه ای هم این اتفاق براش می افتاد بهش کمک میکردن؟…یعنی هری رو شناخته بودن؟
خوندن هری پاتر جدید که ندونی آخرش چی میشه … آه که چقدر خوبه
زیبا بود!¡
خیلی جالب بود ، واقعا یه لذتی داره این کار ، خوندن یه هری پاتر جدید…
مرسی واقعا
اگه اتفاقات این فصل بر علیه هری و رون بود خیلی قشنگ میشد مثلا زندانی میشدن ولی اونجوری دیگ ماشین از بین میرفت بعدا توی جنگل به کمکشون نمیومد.
وایییی خیلی باحال بود
مرسی که گذاشتین
خیلی قشنگ بود
خیلی جالب بود ممنونم. اما همون بید کتک زن بهتر بود چون مردم دریایی آخرش کلا اومدن تو یه قسمت از مسابقه چهار جادوگر ( سه جادوگر سابق ) بعد رفتن بید کتک زن آخر تو یادگاران مرگ هم به درد خورد.
زیبا بود
قشنگ بود ولی من باز بید کتک زن رو ترجیح می دم چون بازهم تو مسابقه سه جادوگر همین ها تکرار شد
واییی عالی بود