کودکی
مینروا مکگونگال فرزند اول و تنها دختر کشیش اسکاتلندی پرسبیتری1پرسبیترینیسم از مذاهب متداول مسیحیت و شاخهای از سنت اصلاحی در پروتستانتیسم است که اولین بار در جزایر بریتانیا به وجود آمده است. پرسبیتریها به طور قابل توجهی ثروتمندتر و تحصیلکردهتر از بیشتر گروههای مذهبی به خصوص در آمریکا هستند. م. و ساحرهای فارغالتحصیل هاگوارتز بود. او کودکیاش را اوایل قرن بیستم 2این عبارت اخیراً در وبسایت رسمی دنیای جادوگری از داستان حذف شده است. در ارتفاعات اسکاتلند گذراند و به تدریج متوجه چیزهای عجیبی درباره تواناییهایش و همچنین ازدواج والدینش شد.
پدر مینروا، جناب کشیش رابرت مکگونگال3Robert McGonagall، مجذوب ایزابل راس4Isobel Ross سرزندهای شد که در همان روستای محل زندگی رابرت، زندگی میکرد. رابرت مانند همسایههایشان فکر میکرد که ایزابل به مدرسه شبانهروزی دخترانه ممتازی در انگلیس میرود. اما در واقع ایزابل هر چند ماه یک بار که ناپدید میشد، به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز میرفت.
ایزابل که میدانست والدینش (یک ساحر و یک ساحره) روی خوشی به روابط او با مشنگی جوان نشان نمیدهند، رابطه رو به رشدشان را پنهان نگه داشت. هنگامی که هجده ساله شده بود، دیگر به دام عشق رابرت گرفتار شده بود. متاسفانه او شهامت کافی را نداشت که به رابرت بگوید واقعا چه موجودی است.
زوج جوان از ترس خشم والدینشان با یکدیگر فرار کردند. حال با اینکه از خانوادههایشان دور بودند، ایزابل نتوانست خود را متقاعد کند تا با گفتن مسائلی مانند اینکه او دانشآموز برتر کلاس وردهای جادویی در هاگوارتز یا کاپیتان تیم کوییدیچ مدرسه بوده است، ماه عسلشان را خراب کند. ایزابل و رابرت به یک کلبه کشیشی در حومه کیتنس5Caithness نقل مکان کردند؛ جایی که ایزابل زیبا به طرزی اعجابآور توانست خود را حقوق ناچیز کشیشی رابرت وفق دهد و بیشترین استفاده را از آن بکند.
تولد اولین فرزند این زوج جوان، مینروا، هم باعث شادی و هم باعث بحران شد. ایزابل که دلتنگ خانوادهاش و جامعه جادوییای بود که به خاطر عشقش به آنها پشت کرده بود، اصرار داشت که دخترش را به نام مادربزرگش، ساحرهای فوقالعاده با استعداد، نامگذاری کند. این نام عجیب موجب حیرت اهالی محل زندگی آنها شد و برای جناب کشیش رابرت مکگونگال سخت بود تا علت تصمیم همسرش را به همسایگانشان توضیح دهد. علاوه بر این او متوجه بیقراریهای همسرش شده بود. دوستانش به او اطمینان دادند که زنها پس از زایمان احساساتی میشوند و ایزابل به زودی به حال سابقش باز میگردد.
با این حال ایزابل روز به روز گوشهگیرتر شد. گاه چند روز را به تنهایی با مینروا میگذراند. ایزابل بعدها به دخترش گفت که او از همان ساعات اولیه تولد، نشانههایی کوچک اما غیرقابل انکاری از جادو را از خود بروز داده است. اسباببازیهایی که در طبقه بالایی گذاشته شده بودند، در تخت او پیدا میشدند. قبل از اینکه مینروا حتی بتواند حرف بزند به نظر میرسید گربه خانگیشان از دستورات او اطاعت میکند. گاهی صدای نی انبان پدرش از یکی از اتاقهای دورتر شنیده میشد که خود به خود نواخته میشد؛ اتفاقی که باعث خنده و تفریح مینروای کوچک میشد.
ایزابل هم میترسید و هم احساس غرور میکرد. او میدانست پیش از اینکه رابرت چیزی را ببیند که باعث وحشتش شود، باید حقیقت را به او بگوید. سرانجام، در پاسخ به سوالات صبورانه رابرت، ایزابل زیر گریه زد، چوبدستیاش را از جعبه قفل شده زیر تختش بیرون آورد و به او نشان داد واقعا چه موجودی است.
گرچه مینروا در آنزمان بسیار کوچک بود که بتواند آن شب را به خاطر بیاورد، اما عواقب بعدی آن ماجرا او را با درکی تلخ از مشکلات بزرگ شدن همراه با جادو در یک جامعه مشنگی آشنا کرد. گرچه عشق رابرت مکگونگال به همسرش پس از اینکه فهمید او یک ساحره است، ذرهای کم نشد اما اعتراف ایزابل و این حقیقت که تمام این مدت چنین رازی را از او پنهان کرده است، ضربه بدی به او زد. علاوه بر این، او که به درستکاری و راستگویی خود افتخار میکرد حال به زندگی مخفیانهای کشیده شده بود که کاملا با طبیعتش ناسازگار بود. ایزابل همانطور که اشک میریخت توضیح داد که او (و دخترشان) باید قانون بینالمللی رازداری را رعایت کرده و حقیقت را درباره خودشان پنهان کنند. در غیر این صورت با مجازات وزارت سحر و جادو مواجه خواهند شد. رابرت همچنین از این فکر به خود لرزید که مردم محلی، که اکثرا متعصب، محافظهکار و سنتی بودند، چگونه با این قضیه که همسر کشیششان یک ساحره است، کنار میآیند.
عشق بین والدین مینروا همچنان ادامه یافت اما پل اعتماد بینشان فرو ریخته بود و مینروا که کودکی زیرک و هوشیار بود با ناراحتی شاهد این ماجرا بود. دو کودک دیگر، هر دو پسر، به خانواده مکگونگالها اضافه شدند و هر دوی آنها در زمان مناسب تواناییهای جادویی از خود بروز دادند. مینروا به مادرش کمک کرد تا به مالکولم6Malcolm و رابرت پسر توضیح دهد که نباید جادوی خود را به رخ دیگران بکشند و به مادرش یاری میرساند تا حوادث و فضاحتهایی که جادوی آنها به وجود میآورد را از پدرشان پنهان کند.
مینروا رابطه بسیار نزدیکی با پدر مشنگش داشت و اخلاق و رفتارش بیش از مادرش، به پدرش رفته بود. او با ناراحتی شاهد آن بود که پدرش چگونه با وضعیت عجیب خانواده دست و پنجه نرم میکند. او همچنین متوجه بود که چقدر برای مادرش سخت است که خود را با روستایی کاملا مشنگنشین وفق دهد و اینکه او چقدر دلتنگ آزاد بودن در بین همنوعانش و استفاده از استعدادهای قابل توجهش است. مینروا هرگز فراموش نکرد زمانی که دعوتنامه مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز در جشن تولد یازده سالگیاش به دستش رسید، مادرش چقدر گریه کرد. او میدانست که اشکهای ایزابل نه فقط از سر شوق، بلکه از سر غبطهای است که به دخترش میخورد.
دوران تحصیل
مانند سایر جادوگران جوانی که با هویت جادویی خانوادهشان درگیر بودهاند، هاگوارتز برای مینروا مکگونگال محلی سرشار از شادی و آزادی بود.
مینروا از همان روز اول و زمانی که مشخص شد یک متاخرِ کلاه7متاخر کلاه اصطلاحی در هاگوارتز برای دانش آموزان جدید است که گروهبندی آنان بیشتر از پنج دقیقه طول میکشد. این مدت تفکر برای کلاه گروهبندی غیرمعمول و طولانی است و به ندرت، شاید هر پنجاه سال یک بار، اتفاق میافتد – راهنمای ناکامل و نامعتبر هاگوارتز، ترجمه امین بهرهمند و حسین غریبی است، توجهها را به سوی خود جلب کرد. پس از پنج و نیم دقیقه، کلاه گروهبندی که بین گروههای گریفندور و ریونکلاو مردد بود، مینروا را در گریفندور گروهبندی کرد. (طی سالهای بعد، این ماجرا دستمایه شوخیای بین مینروا و همکارش فیلیوس فلیتویک8Filius Flitwick شد. کلاه گروهبندی برای او نیز دچار چنین سردرگمی شده، اما به نتیجهی عکس رسیده بود. این دو رئیس گروه با این فکر سرگرم بودند که اگر آن لحظات حساس در جوانیشان نبود، شاید اکنون جای یکدیگر بودند).
مینروا خیلی زود به عنوان برجستهترین دانشآموز دوره خود، با استعدادی خاص در تغییر شکل، شناخته شد. هر چه از زمان تحصیل او میگذشت، بیشتر نشان میداد که استعدادهای مادرش و حس تشخیص قوی پدرش را به ارث برده است. دو سال کلاسهای درس او با پومونا اسپراوت9Pomona Sprout، رئیس آینده گروه هافلپاف، مشترک بود و رابطه دوستی خوبی بین آن دو به وجود آمد؛ رابطهای که سالها بعد نیز ادامه پیدا کرد.
مینروا مکگونگال در پایان دوره تحصیلش در هاگوارتز، نتایج چشمگیری کسب کرده بود: کسب نمره عالی در امتحانات سمج10سطوح مقدماتی جادوگری. م. و سطوح عالی جادوگری، سرپرست دانشآموزان و برندهی جایزهی «آیندهدارترین جوان» مجلهی «تغییر شکل امروز». با راهنماییهای استاد الهام بخش درس تغییر شکلش، آلبوس دامبلدور11Albus Dumbledore، موفق شده بود تبدیل به یک جانورنما شود. شکل حیوانی او، با آن نشانههای منحصر به فردش (یک گربهی ماده با خطوطی شبیه عینک دور چشمانش) طبق قانون در لیست جانورنمایان وزارت سحر و جادو ثبت شد. مینروا همچنین مانند مادرش بازیکن کوییدیچ با استعدادی بود، با این حال سقوط خطرناکش در سال آخر تحصیلش (یک خطا در بازی گریفندور مقابل اسلیترین که تعیینکنندهی برندهی جام بود)، برای او ضربه مغزی، چند دندهی شکسته و یک عمر آرزو برای دیدن شکست اسلیترین در زمین کوییدیچ را به ارمغان آورد. هر چند پروفسور مکگونگالِ ذاتاً رقابتجو با ترک هاگوارتز از کوییدیچ دست کشید، اما ، بعدها علاقهی فراوانی به موفقیت تیم گروهش داشت و با دقت به دنبال یافتن استعدادهای کوییدیچ بود.
دلشکستگی زودهنگام
پس از فارغالتحصیلی از هاگوارتز، مینروا به خانه بازگشت تا پیش از سفر به لندن و اشتغال در سمتی که در وزارت سحر و جادو به او پیشنهاد شده بود (ادارهی اجرای قوانین جادویی)، آخرین تابستان را با خانوادهاش به خوشی بگذراند. اما کمی بعد معلوم شد که این چند ماه از سختترین ماههای زندگی مینروا است؛ چرا که در آن زمان او که تنها هجده سال سن داشت، یک دل نه صد دل عاشق یک پسر مشنگ شد و ثابت کرد که از این نظر به مادرش رفته است.
شاید این اولین و آخرین بار در زندگی مینروا مکگونگال بود که ممکن بود کسی به او بگوید عقلش را از دست داده است. دوگل مکگرهگور12Dougal McGregor پسر خوشقیافه، باهوش و بامزهی یکی از کشاورزان محلی بود. اگر چه زیبایی مینروا کمتر از ایزابل بود، در عوض باهوش و شوخطبع بود. دوگل و مینروا هر دو حس شوخطبعی مشترکی داشتند، با شور و هیجان با یکدیگر بحث میکردند و اعماق مبهم وجود یکدیگر را تصور میکردند. زودتر از آنچه تصور میکردند، دوگل در مزرعهی شخم زده بر روی زانوهایش نشسته بود، به مینروا پیشنهاد ازدواج میداد، و مینروا درخواستش را قبول میکرد.
او به خانه بازگشت تا خبر نامزدیاش را به پدر و مادرش بدهد، اما توان این کار را در خود نیافت. آن شب تا صبح بیدار ماند و به آیندهاش فکر کرد. دوگل نمیدانست که مینروا واقعا چه موجودی است، درست همانطور که پدرش قبل از ازدواج حقیقت را در مورد ایزابل نمیدانست. مینروا از نزدیک دیده بود که اگر با دوگل ازدواج کند چه زندگی زناشوییای ممکن است داشته باشد. این پایانی بر جاه طلبی او بود؛ این وصلت مساوی با یک چوبدستی در جعبهای قفل شده و به این معنی بود که به بچهها یاد بدهد حتی به پدر خودشان دروغ بگویند. او خود را با این فکر که دوگل مکگرهگور با وجودی که او هر روز به سر کارش در وزارتخانه میرود، همراه او به لندن خواهد آمد، فریب نداد. دوگل بیصبرانه منتظر بود که مزرعهی پدرش را به ارث ببرد.
فردای آن روز، مینروا صبح زود بدون سر و صدا از خانه بیرون زد و به دوگل گفت که نظرش تغییر کرده است و نمیتواند با او ازدواج کند. او که میدانست اگر قانون بینالمللی رازداری را زیر پا بگذارد کارش را در وزارتخانه، که به خاطر آن قید دوگل را زده بود، از دست میدهد، نتوانست برای تغییر نظرش دلیل خوبی برای او بیاورد. او را ناراحت و حیران ترک کرد و سه روز بعد عازم لندن شد.
اشتغال در وزارتخانه
با این که علاقهی مینروا مکگونگال به فعالیت در وزارت سحر و جادو بیتردید التیامبخش بحران عاطفیای بود که اخیرا از سر گذرانده بود، اما او چندان از خانه و محل کار جدیدش لذت نمیبرد. برخی از همکاران او گرایش ضد مشنگی شدیدی داشتند که با توجه به وابستگی او به پدر مشنگش و عشقی که همچنان به دوگل مکگرهگور داشت، او را آزار میداد. اگر چه مینروا کارمند بسیار کارآمد و با استعدادی بود و به رئیس مسنتر از خود، الفینستون ارکوارت، علاقه داشت، اما در لندن ناراحت و غمگین بود و سرانجام متوجه شد دلش برای اسکاتلند تنگ شده است. بالاخره پس از دو سال اشتغال در وزارتخانه ترفیع بسیار خوبی به او پیشنهاد شد، اما تصمیم گرفت آن را رد کند. مینروا یک جغد به هاگوارتز فرستاد تا بداند میتواند آنجا تدریس کند یا خیر. جغد در عرض چند ساعت با پیشنهاد فعالیت در بخش تغییر شکل زیر نظر رئیس بخش تغییرشکل، آلبوس دامبلدور، برگشت.
دوستی با آلبوس دامبلدور
مدرسه با آغوشی باز از بازگشت مینروا مکگونگال استقبال کرد. مینروا خود را وقف کارش کرد و نشان داد استادی سختگیر اما الهامبخش است. او با قاطعیت پیش خود میگفت مخفی کردن نامههای دوگل مکگرهگور در جعبهی قفل شده زیر تخت خوابش بهتر از آن است که چوبدستیاش در آن جعبه باشد. با این وجود هنگامی که از طریق ایزابلِ حواسپرت (حین نامهای مفصل از خبرها و شایعات محلی) باخبر شد که دوگل با دختر یک کشاورز دیگر ازدواج کرده است، بسیار شوکه شد.
آن شب آلبوس دامبلدور مینروا را در حالی در کلاس درسش یافت که غرق اشک بود. مینروا تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. آلبوس دامبلدور به او دلداری داد و به آرامش دعوتش کرد و بخشی از تاریخ خانوادهی خودش را برای او بازگو کرد که مینروا قبلاً از آن چیزی نمیدانست. اعتماد و صمیمیتی که آن شب بین این دو شخصیت تودار و محتاط رد و بدل شد، پایه گذار احترام و دوستی متقابل و پایندهای شد.
مینروا مکگونگال یکی از معدود افرادی بود که سال ۱۹۴۵ هنگامی که دامبلدور تصمیمگرفت با جادوگر سیاه، گلرت گریندلوالد13Gellert Grindelwald، مبارزه کرده و او را شکست دهد، میتوانست حال او را درک کند. 14این پاراگراف اخیراً در وبسایت رسمی دنیای جادوگری از داستان حذف شده است.
اولین قدرتگیری ولدمورت
مینروا مکگونگال شخصا به تام ریدل جوان درس نداده بود، اما او محرم ترسها و شکهای دامبلدور به ریدل بود. مینروا حین دوره اول تلاش ولدمورت برای قدرت گرفتن، به محفل ققنوس ملحق نشد (در آن زمان وزارتخانه محفل ققنوس را یک گروه خائن میدانست. وزیران سحر و جادو یکی پس از دیگری از نفوذ و توانایی جادویی دامبلدور هراس داشتند و ترسشان از این بود که او قصد داشته باشد آنها را از قدرت به زیر بکشد). توانایی جانورنمایی مینروا در این دوران سیاه بسیار مفید واقع شد و به دور از چشم شاگردانش شبهای زیادی به جاسوسی برای وزارتخانه در شمایل یک گربه میپرداخت و اطلاعاتی حیاتی از فعالیتهای پیروان ولدمورت برای کارآگاهان جمعآوری میکرد.
مینروا نیز مانند بسیاری از اعضای جامعه جادوگری در اولین دوره قدرت ولدمورت، به خاطر مرگ عزیزانش عزادار شد. از ناراحتکنندهترین آنها میتوان به از دست دادن برادرش، رابرت، دو تن از محبوبترین شاگردانش، لیلی اونز15Lily Evans و جیمز پاتر16James Potter، و دوگل مکگرهگور اشاره کرد که همراه با همسر و فرزندانش حین یکی از حملههای تصادفی ضد مشنگی مرگ خواران به قتل رسیده بود. این خبر آخر بسیار برای مینروا تکاندهنده بود. او همواره از خود میپرسید که اگر با دوگل ازدواج میکرد میتوانست جانش را نجات دهد یا خیر.
ازدواج
مینروا مکگونگال در تمام مدت حضورش در هاگوارتز دوستی خود را با الفینستون ارکوارت، رئیس قدیمیاش در وزارتخانه، حفظ کرد. وی زمانی که برای تعطیلات در اسکاتلند به سر میبرد به دیدن مینروا آمد و در کمال شگفتی و خجالت او، در تریای خانم پادیفوت17Puddifoot از او خواستگاری کرد. مینروا که هنوز دلش پیش دوگل مکگرهگور بود، درخواست او را رد کرد.
با این که مینروا دائماً به او جواب منفی میداد، اما الفینستون هرگز از عشق خود و از این که هر از چند گاهی به او پیشنهاد ازدواج دهد، دست بر نداشت. ولی مرگ دوگل مکگرهگور، با تمام ناراحت کننده بودنش، گویا مینروا را از بند رها کرد. کمی پس از اولین شکست ولدمورت، الفینستون که دیگر موهایش سفید شده بود، حین یک پیادهروی تابستانی در اطراف دریاچهی بزرگ هاگوارتز، بار دیگر از او خواستگاری کرد. این بار مینروا درخواست او را پذیرفت. الفینستون، که اکنون بازنشسته شده بود، از شادی در پوست خود نمیگنجید. او کلبهی کوچکی را در هاگزمید برای خودشان خرید تا مینروا از آنجا هر روز به راحتی به محل کارش برود.
نسلهای پی در پی دانشآموزان مینروا را با نام «پروفسور مکگونگال» میشناختند و او، که همیشه تا حدودی فمینیست18مدافع حقوق زنان برای دستیابی به حقوقی سیاسی، اقتصادی، شخصی و اجتماعی برابر با مردان. م. بود، اعلام کرد که با وجود ازدواج، نام خانوادگی خود را حفظ میکند. سنتگرایان خرده گرفتند که چرا مینروا از قبول نام خانوادگی یک اصیلزاده اجتناب کرده و نام پدر مشنگ خود را نگه داشته است.
این ازدواج (که تقدیر این بود به شکل غمانگیزی زود به پایان رسد) وصلت بسیار شادی بود. با وجود اینکه آن دو از خود فرزندی نداشتند، برادرزادههای مینروا (دخترها و پسرهای برادرهای او، مالکولم و رابرت) مدام به آنها سر میزدند. این دوره برای مینروا بسیار رضایتبخش بود.
مرگ تصادفی الفینستون سه سال پس از ازدواجشان، در اثر گزیدگی چنگولکهای سمی19Venomous Tentacula، چنگولک سمی گیاهی سبز و خاردار است که با بازوهای متحرکش، طعمههایش را شکار میکند. چنگولک سمی از شاخههایش به طعمهاش سم تزریق میکند و خارهایش نیز بسیار کشندهاند. گزش این گیاه بسیار سمی است و میتواند باعث مرگ شود. م.، خبر بسیار غمانگیزی برای همه کسانی بود که آن دو را میشناختند. مینروا تحمل تنها زندگی کردن در کلبهشان را نداشت، بنابراین پس از خاکسپاری الفینستون وسایلش را جمع کرد و به اتاق خواب کوچک و سنگفرش شدهاش در قلعهی هاگوارتز برگشت؛ اتاقی که از طریق دری مخفی در دیوار دفترش در طبقهی اول قابل دسترسی بود. او که همیشه فردی بسیار شجاع و تودار بود، تمام انرژیاش را صرف کارش میکرد، و فقط عدهی کمی، شاید تنها آلبوس دامبلدور، متوجه شدند که او چه رنجهایی کشیده است.
جنگ جادوگری دوم
در زمان جنگ جادوگری دوم مینروا دیگر حاضر به فعالیت به عنوان جاسوس برای وزارتخانه نبود، زیرا معتقد بود تبدیل به نهادی فاسد و خطرناک شده است. این طرز تفکر با فضولیهای دلورس جین آمبریج20Dolores Jane Umbridge، بازرس وزارتخانه و استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه، تقویت شد. مینروا با آمبریج برخوردهای خشنتری نسبت به تمامی همکارانش در تمام طول اشتغال حرفهایاش داشت. پس از مقابله با مرگخوارانی که در زمان مرگ آلبوس دامبلدور به هاگوارتز تجاوز کرده بودند، مینروا تبدیل به یکی از اعضای شاخص محفل ققنوس شد. گروهی که در آن زمان بیش از هر زمان دیگری ممنوعه شناخته میشد.
به دنبال منصوب شدن سوروس اسنیپ21Severus Snape به مقام مدیریت مدرسه پس از سرپرستی موقت مینروا بر مدرسه، او در مدرسه ماند تا در حد توانش از دانشآموزان در برابر کرو22Carrowها، معلمان مرگخواری که لرد ولدمورت آنها را به مدرسه تحمیل کرده بود، محافظت کند. با وجودی که وفاداری او به پروفسور دامبلدور زبانزد خاص و عام بود، اما ولدمورت و یارانش مینروا را بسیار با استعدادتر از آن میدانستند که از دستش بدهند و معتقد بودند او به قدر کافی منطقی هست تا زمانی که پیروزیشان قطعی شد، به آنها بپیوندد.
در این مورد آنها کاملا اشتباه میکردند و عملکرد مینروا مکگونگال حین نبرد مشهور هاگوارتز ثابت کرد که وفاداری او به محفل ققنوس هرگز خدشهدار نشده بوده است. او یکی از آخرین افرادی بود که با ولدمورت پیش از مرگش دوئل کرد، نبردی که از آن جان سالم به در برد و پس از آن تبدیل به مدیره موفق و الهامبخش مدرسه شد که زمان زیادی در این پست ماند و به خوبی از پس آن برآمد. مینروا مکگونگال بعدها مدال درجه یک مرلین را از وزیر جدید سحر و جادو، کینگزلی شکلبولت23Kingsley Shacklebolt دریافت کرد و اندکی پس از آن چهرهاش بر روی یکی از سری کارتهای جادوگران مشهور شکلاتهای قورباغهای به تصویر کشیده شد، اتفاقی که اذعان کرد انتظارش را نداشته است.
رابطه با هری پاتر
مینروا مکگونگال همواره یکی از سوژههای مسخرهبازیهای مخفی قانون شکنان بود. با این اوصاف او مرتبا سیاست دامبلدور را زیر سوال میبرد که به هری اجازه میداد ریسکهای بزرگ کند و حین دوره بلوغش تعداد زیادی از قانونهای مدرسه را بشکند. این موضوع نشاندهنده آن است که او بسیار بیشتر از مدیر مدرسه نگران و مراقب هری بوده است. هری به راستی شایسته محبت مینروا بود؛ نه تنها به خاطر اینکه فرزند دو تن از بهترین شاگردان تمام ادوار تدریس او بود بلکه به خاطر اینکه همانند او عزیزان مهمی را از دست داده بود. با این وجود هنگامی که هری شاگردش بود نه او را لوس کرد و نه او را نسبت به دیگران برتری میداد. او تنها حین نبرد هاگوارتز میزان اعتمادش را به هری نشان داد. جایی که به صراحت از هری حمایت کرد، با وجود اینکه هرگز مورد اعتماد کامل هری یا دامبلدور نبود.
پس از گفت و گویی شخصی با هری، مینروا مکگونگال تصمیمی جنجالی گرفت و تابلوی سوروس اسنیپ را به مجموعه تابلوهای مدیران و مدیرههای هاگوارتز در دفتر مدیریتش اضافه کرد.
نظر جی.کی.رولینگ:
مینروا الهه جنگ و خرد رومیان باستان بوده است. ویلیام مکگونگال24William McGonagall نیز به عنوان بدترین شاعر تاریخ بریتانیا شناخته میشود. در مقابل نام این مرد و این ایده که اینچنین زن فوقالعادهای ممکن است از اقوام دور مکگونگالِ مسخره باشد، نمیتوانستم مقاومت کنم.
نمونه کوچکی از کار او به شما نشان میدهد که ویلیام چه دلقک ناخواستهای بوده است. متنی که در ادامه میآید بخشی از شعری است که او برای بزرگداشت فاجعه راهآهن ویکتوریا سروده است:
پل راهآهن زیبای رود نقرهای تی25Tay، رود تی طولانیترین رود اسکاتلند به مسافت ۱۹۲ کیلومتر است. م.!
افسوس! متاسفم که باید بگم
۹۰ نفر اونجا مردند
در آخرین شنبه سال ۱۸۷۹
که تا مدتها از خاطرمان نمیروند.
تشکر،خیلی ترجمه روان و خوبی بود،
واقعا خیلی غم انگیز وعالی بود
عالی بود
خیلی زیبا و غم انگیز بود..
سلام
یه سوال داشتم اینی که می گید حضور پروفسور مک گونگال توی فیلم جانوران شگفت انگیز ۲ اشتباه تاریخی هست ، دقیقا تو کدوم داستان خانم رولینگ تاریخ تولد مک گونگال اومده ؟ توی این داستان اومده کودکیاش در اوایل قرن ۲۰ بوده و با توجه به این که دوئل دامبلدور و گریندل والد در ۱۹۴۵ بوده، حضور مک گونگال توی فیلم ۲ با توجه به توضیحاتی که توی پادکست دادید چندان عجیب نیست! من توی ویکی پدیا دیدم که تولد مک گونگال رو نوشته ۴ اکتبر ۱۹۳۵ ولی آیا به قلم خود خانم رولینگ به ۱۹۳۵ اشاره ی مستقیم یا غیر مستقیمی شده ؟ چون ۱۹۳۵ دیگه همچین اوایل قرن ۲۰ نمی شه …. نزدیک به اواسطشه ! 🙂
به قلم خود خانم رولینگ اشارهی مستقیمی به سال تولد پروفسور نشده، اما در کتاب پنجم پروفسور مک گونگال با آمبریج مکالمهای داره که میگه دسامبر که بیاد، سی و نهمین سال تدریسش در هاگوارتز رو شروع میکنه. پنجمین سال تحصیل هری در ۱۹۹۵ شروع شده، در نتیجه یعنی مک گونگال از سال ۱۹۵۶ تدریسش در هاگوارتز رو شروع کرده.
توی همین داستان جانبی، رولینگ مینویسه که مک گونگال پس از فارغالتحصیلی دو سال در وزارتخونه کار کرده و بعد مشغول به تدریس در هاگوارتز شده. یعنی مک گونگال باید سال ۱۹۵۴ فارغالتحصیل شده باشه. و از این طریق میشه سال تولدش رو ۱۹۳۵ تخمین زد.
سلام خیلی ممنون از جواب دقیق تون 🙂 ( ایموجی خوشحال با چشم های قلبی ) 🙂
سلام دوباره این نکته ای که درم.رد سال های تدریس پروفسور مک گونگال گفته شد کاملا صحیحه ولی توی همین داستان گفته شده که مینروا مک گونگال یکی از معدود افرادی بود که سال ۱۹۴۵ هنگامی که دامبلدور تصمیم گرفت با جادو گرسیاه گلرت گریندل والد مبارزه کرده و او را شکست دهد می توانست حال او را درک کند! اگر فرض رو بر این بذاریم که کتولد ۱۹۳۵ باشه توی این تاریخ هنوز حتی به عنوان دانش آموز هم وارد هاگوارتز نشده (۱۰ سالش می شه )
من می گم شاید بین سال های تدریس یا اشتغالش به هر نحوی یه گپ وجود داشته باشه ! که مجموعا شده ۳۹ سال ولی الزاما پیوسته نبوده … همون طور که گفتید شاید در ابتدا کارای پژوهشی می کرده و سال ها ی کار آموزی و کارهای پژوهشی رو جزو سابقه ی تدریسش حساب نکرده !
ایرادی که شما میگیرین منطقیه و احتمالا خود خانم رولینگ هم متوجه شده، چون الان که بررسی کردیم، این خط رو از داستان زندگینامهی پروفسور مک گوناگل حذف کرده (در حالی که توی کتابهای ارائهای از پاترمور این خط وجود داره). بنابراین همچنان این ایراد منطقی به حضور مک گونگال در فیلم دوم جانوران شگفتانگیز وارده.
سلام مجدد ! ممنون از دقت نظرتون ! 🙂
منظور شما از فیلم جانوران شگفت انگیز ۲ همون فیلم: جانوران شگفتانگیز: جنایات گریندلوالد هست؟ در اینصورت من اصلا متوجه نشدم که در این فیلم، کجا پرفسور مکگونگال حضور داشته؟
درود به همگی
با توجه به این که هنگام تشکیل محفل ققنوس، مینروا در هاگوارتز تدریس می کرده و با دامبلدور دوست بوده، جالبه که عضو محفل ققنوس اصلی نبوده و از اون جالب تر اینه که برای وزارتخونه اطلاعات می برده. واقعا دلیلش چی می تونسته باشه؟
تنها چیزی که به ذهن من می رسه اینه که خانم رولینگ می خواست حضور پروفسور مکگونگال رو، بدون اطلاع از وقایع، جلوی در خونه ی دورسلی ها توجیه کنه. چون واقعا اگر این داستانک رو منتشر نمی کرد، حضورش اون جا و بی خبریش یکی از نقاط ضعف کتاب بود. در واقع خانم رولینگ اشتباهش در کتاب رو با این داستانک پوشونده.