این کنفرانس مطبوعاتی به مناسبت انتشار کتاب هری پاتر و شاهزادۀ دورگه از طرف ITV انجام شد و طی آن طرفداران کودک و نوجوان ۸ تا ۱۶ ساله سؤالات خود را از جی. کی. رولینگ پرسیدند.
مرکز دنیای جادوگری
برخی از موارد مهم و جالبی که در این مصاحبه از سوی جی.کی. رولینگ مطرح میشود:
- باگرت ولدمورت چیست؟
- چرا عینک مِرتل و هری مانع کشته شدنشان با نگاه باسیلیسک نمیشود؟
- آیا هری پاتر الگوی خوبی است؟
- دامبلدور چند سالش است؟
- آیا بعد از هری پاتر، کتاب فانتزی دیگری مینویسد؟
- فیلمهای هری پاتر انتظاراتش رو برآورده کردهاند؟
- چرا سیریوس را کشت؟
- اگر گروهبندی میشد در کدام گروه هاگوارتس قرار میگرفت؟
- شعار «هرگز یک اژدهای خفته را غلغلک نده» برای هاگوارتس چطور به ذهنش رسید؟
- اگر انیماگوس بود به شکل چه حیوانی درمیآمد؟
- آیا ممکن است کسی با خواندن این کتابها در نژادپرستیاش تجدیدنظر کند؟
- چرا هری را عینکی خلق کرد؟
- اسم اولیۀ کتاب هری پاتر و تالار اسرار در واقع شاهزادۀ دورگه بوده.
سؤالی هست که تابهحال ازت نپرسیده باشن و انتظار داشته باشی ازت بپرسن و اون سؤال چیه؟
آخرین بار که بخشی از کتاب محفل ققنوس رو توی جشنوارۀ کتاب ادینبرو خوندم به این موضوع اشاره کردم و گفتم که تابهحال هیچکس ازم نپرسیده چرا ولدمورت وقتی به هری حمله کرد کشته نشد. کسی شاهزادۀ دورگه رو تموم کرده؟ آفرین! خب اون افراد پاسخ این سؤال رو میدونن. ولی تا اون زمان کسی این سؤال رو ازم نپرسیده بود، فقط میپرسیدن چرا هری زنده موند و من بهوضوح گفته بودم که طلسم کشنده کمونه کرد و بهسمت خود ولدمورت برگشت ولی کسی نپرسید چرا ولدمورت کشته نشد.
روزی چند ساعت صرف نوشتن میکنی؟
بستگی داره. به نظرم اواخر شاهزادۀ دورگه قطعاً روزی هشت ساعت کار میکردم و اگه میتونستم بیشتر کار میکردم ولی اون موقع بهشدت حامله بودم و زمانی میره که آدم خیلی گنده میشه و مجبوره بلند بشه و قدم بزنه چون عملاً خیلی ناخوشایند میشه.
قبلاً ده ساعت در روز کار میکردم که دیگه بهخاطر خونوادۀ جوونی که دارم عملی نیست و قبلاً تا صبح کار میکردم و خیلی این کار رو دوست داشتم، ولی باز هم با خونوادۀ جوونی که دارم دیگه ممکن نیست.
اگه ولدمورت با یه باگرت روبهرو بشه، باگرت به چه شکلی درمیاد؟
چیزی که ولدمورت بیش از همه ازش میترسه مرگ خودشه. هدف ماجراجوییهای عمرش غلبه بر مرگه، پس در اون صورت خودش رو میبینه که مُرده روی زمین افتاده.
توی کتاب دوم، اگه عینک زده باشی و باسیلیسک رو ببینی، عینک ازت محافظت میکنه؟ اگه بله، چرا مرتلِ ماتمزده کشته شد و اگه نه، چرا نه؟
سؤال خیلی خوبیه. قبلاً هم این رو ازم پرسیدهن. باید تصمیم میگرفتم که عینک از آدم محافظت نمیکنه. مجبور بودم این کار رو بکنم، چون آدمهای زیادی توی هاگوارتس عینکی هستن و فکر کردم اینطوری توی روند داستانم مشکل ایجاد میشه، برای همین تصمیم گرفتم که عینک بهتنهایی جون آدم رو نجات نمیده.
ولی همونطور که میدونین، تعیین کردم که لنز دوربین عکاسی کالین رو نجات میده، بنابراین از این نظر میشه ازم انتقاد کرد، ولی اونجوری که برای خودم توضیح دادم این بود که باسیلیسک رو از پشت چند لنز میبینه و واقعاً مستقیم به اون نگاه نمیکنه؛ توی خط دیدش نبود، وقتی توی دوربین عکاسی نگاه میکنین تصویر رو از طریق لنز میبینین و شکسته شده. میتونین در این مورد برای من استدلال کنین و بهتون حق میدم، ولی اون موقع این توضیحی بود که برای خودم دادم.
گمانهزنیهای زیادی در مورد خیر و شر در این کتابها شده. به نظرت هری پاتر الگوی خوبی برای یک نسله؟
از دید من هری کسیه که با خودش کلنجار میره که کار درست رو بکنه، آدم بینقصی نیست، همونطور که از سنش انتظار میره عجولانه عمل میکنه، ولی رویهمرفته آدم خیلی وفادار و خیلی خیلی شجاعیه. پس چون خصوصیاتی داره که من خیلی براشون ارزش قائلم به نظرم الگوی خوبیه. این معنیش این نیست که معصومه، ولی خب راستش، کیه که معصوم باشه؟ ولی به نظرم اونقدر درونیات زندگی هری و طرز فکرش رو توی کتابها میبینید که بدونید نهایتاً انسانه و سعی میکنه کار درست رو انجام بده و این به نظرم ستودنیه.
آیا این نگرانت میکنه که نوشتن هر کتاب داره مدت بیشتری طول میکشه و بعضی از طرفدارهات دارن بزرگ میشن و از کتابهای هری پاتر سراغ کتابهایی میرن که بیشتر مناسب سنشونه؟
راستش امیدوارم که همینطور باشه. منظورم این نیست که دلم میخواد طرفدارهام ولم کنن، بلکه منظورم اینه که اگه خوانندهها دارن از هری سراغ کتابهای دیگه میرن، پس این بیش از هر چیزی برام مایۀ افتخاره، مخصوصاً اگه اون افراد قبل از آشنایی با هری پاتر به کتاب خوندن علاقهمند نبودن. اتفاقاً نوشتن هر کتاب از کتاب قبلی مدت بیشتری طول نکشیده.
بین سه کتاب قبلی سه سال فاصله بود، یعنی بین جام آتش و محفل و محفل و شاهزادۀ دورگه. یه دلیلش این بود که توی یه مقطع استراحت کردم چون حدود ۸ یا ۹ سال خیلی سخت کار کردم و یه دلیل دیگهش این بود که صاحب دو بچۀ دیگه شدم و میخوام با بچههام وقت بگذرونم. اگه بهخاطر این انتظار طرفدارهایی رو از دست بدم، بدون هیچ گلهای این رو میپذیرم. خیلی خوشحالم که طرفدارهام رو تا هر وقت که شده نگه داشتم. این تصمیم منه. بهتر از این نمیتونم توضیح بدم.
چی شد که خواستی کتابهای هری پاتر رو بنویسی؟
همونطور که قبلاً هم بارها گفتهم، توی قطار ایدهش به ذهنم رسید و اونقدر از این ایده خوشم اومد که بیصبرانه منتظر نوشتنش بودم و این بهترین اتفاقه. آیریس مرداک میگه که نوشتن مثل ازدواج کردنه، تا وقتی به موفقیتش باور ندارین نباید خودتون رو بهش متعهد کنین. این حس رو دربارۀ هری پاتر داشتم.
توی بقیۀ کتابها، داستان با هری توی خونۀ درزلیها شروع میشه و بعد هری به مدرسه میره، ولی توی این کتاب اینطوری نیست. دلیل خاصی داره؟
کتاب دیگهای هم هست که از زاویۀ دید هری شروعش نکردم و اون جام آتشه. اگه یادتون باشه توی خونۀ ریدل شروع شد. بدون اینکه بخوام زیاد داستان شاهزادۀ دورگه رو برای کسایی که نخودنش لو بدم، باید بگم توی دو فصل اول شاهزادۀ دورگه سعی داشتم بگم که این نزاع دیگه واقعاً داره گسترده میشه و به سراسر دنیای جادوگری تسری پیدا میکنه. دیگه هری فقط اینطور نیست که هری تقلای پنهانی داشته باشه که حرفش رو باور کنن، دیگه همه میدونن ولدمورت برگشته، همه میدونن که خیلی آدمها تحتتأثیر قرار گرفتهن و میدونن که کی پشت ماجراست. پس این صنعت خوبی برای نشون دادن این وضعیت بود.
دامبلدور چند سالشه؟
به نظرم حدود ۱۵۰ سالشه. قبلاً هم گفتهم که جادوگرها اگه دچار بیماری جادویی خطرناکی نشن که امکانش هست… اون دوتا باهم بزرگ نشدن؛ اگه اون سؤال رو نشنیدی که اگه فلامل ۶۰۰ سالشه چطوریه که فلامل و دامبلدور دوست بودن. اونا در دوران زندگی دامبلدور باهم دوست شدن، از بچگی باهم دوست نبودن، وگرنه دامبلدور مورد خاصی میشد.
پس چند سالشه؟
حدود ۱۵۰ سال.
سؤال من اینه که چرا ساعت ویزلیها روی «خطر مرگ» بود؟
خانم ویزلی درست میگه. اگه نمیدونین از چی حرف میزنم، خونوادۀ ویزلی یه ساعت دارن که هرکدوم از ۹ عقربهش نشوندهندۀ یکی از اعضای خونوادهست و این عقربههای روی نوشتههایی مثل سر کار، مسافرت و اینجور چیزها وایمیستن. خب اولِ این کتاب تمام عقربهها روی «خطر مرگ» قرار دارن. خانم ویزلی درست میگه. امیدواره که حالا دیگه همه در خطر باشن و درست میگه. اگه مرگخوارها ساعت داشتن، عقربههاشون روی «خطر مرگ» واینمیستاد. ویزلیها بهاصطلاح خائن خون هستن؛ به عبارت دیگه اصیلزاده هستن ولی رفتارشون مثل اونها نیست. از ماگلها خوششون میاد و باهاشون معاشرت میکنن. بنابراین جزو هدفهای اصلی مرگخوارها هستن و اصلاً جزو آدمهای موردعلاقۀ ولدمورت نیستن.
از وقتی هری به هاگوارتس اومده، هر سال استاد دفاع در برابر جادوی سیاه یا از هاگوارتس رفته یا کشته شده. این یعنی یه اتفاقی باعث میشه توی کتاب ۷ اسنیپ نتونه استاد دفاع در برابر جادوی سیاه باشه؟
بله. واقعاً دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم. چون یکی از سؤالهاییه که خیلی سؤال خوبیه و همه دوست دارن جوابش رو بدونن ولی خیلی چیزها رو لو میده. مسلماً باید استاد جدیدی جاش رو بگیره.
میخواستم بدونم در پایان کتاب هفتم آیا در قالب یه مؤخره یا کتاب جانبی نگاه کوتاهی به زندگی هری و هرماینی بعد از دوران ولدمورت خواهیم انداخت یا نه (با این فرض که تا آخر کتاب زنده بمونن)؟
سؤال خیلی خوبیه. البته با این فرض که کسی ازشون زنده بمونه، ممکنه همهشون رو بکشم. شوخی میکنم، برام نامه نفرستین. از قبل یه فصل رو نوشتم که توش سرنوشت بازماندگان رو بعد از دوران هاگوارتس میبینین، البته وقتی به اونجا برسم باید بازنویسیش کنم، چون اون فصل رو سالها پیش نوشتم و واقعاً با این فرض ننوشتمش که قراره به همون صورت ازش استفاده کنم، بلکه بیشتر کاری از روی ایمان بود. با این کار به خودم گفتم «یه روز به اینجا میرسم و این اطلاعات نقطۀ پایانیه و هدفم اینه که به اینجا برسم.» پس بله، چنین فصلی خواهیم داشت.
درآینده کتاب شخصیتمحور دیگهای مینویسی؟
راستش نمیدونم. واقعاً نمیدونم بعد از هری پاتر چی مینویسم. اخیراً توی روزنامه خوندم که قراره رمان کارآگاهی بنویسم. کمی برام خبر جدیدی بود ولی فکر خوبیه. از کجا معلوم؟ راستش نمیدونم. قبلاً توی کِشوم یه چیزهایی انداختم که شاید برگردم سراغشون یا شاید چیز کاملاً متفاوتی بنویسم. فعلاً نمیتونم بگم.
من اهل بریستول هستم و اگه درست فهمیده باشم شما اهل وینتربورن هستی؟
بله.
هیچکدوم از شخصیتها رو از زمانی که توی بریستول بودی الهام گرفتی؟
بذار فکر کنم. اسم پاتر رو از اونجا گرفتم که قبلاً هم گفتهم اسم کسایی بود که توی وینتربورن پایین خیابون ما زندگی میکردن. فامیلیشون پاتره. اون خونواده یه پسر و یه دختر داشتن و از این فامیلی خوشم اومد، برای همین برداشتمش. چیز دیگهای رو از اون خونواده الهام نگرفتم. ولی ۸ یا ۹ ساله بودم که از وینتربورن رفتیم، برای همین واقعاً هیچکدوم از شخصیتها رو از آدمهای وینتربورن الهام نگرفتهم.
بعد از تموم کردن آخرین کتاب هری پاتر، چه برنامهای برای آیندۀ زندگیت داری؟
آیندۀ زندگیم؟ بعد از هری پاتر باید یه معنایی پیدا کنم. یه مدت میتونم با بچههام وقت بگذرونم که البته طبیعتاً همیشه این کار رو میکنم ولی خوب میشه بتونم یه مدت وقت بیشتری رو باهاشون بگذرونم. میدونم که نویسندگی رو ادامه میدم. ولی اینکه چی رو بنویسم، هنوز نمیدونم. و به نظرم باید با این شوک کنار بیان که هری دیگه توی زندگیم نیست. واقعاً یه شوکه، چون تاحالا ۱۵ ساله که دارم دربارهش مینویسم و زمانی که تمومش کنم ۱۶-۱۷ سال میشه؛ نمیدونم کتاب هفتم کِی منتشر بشه. حتماً برام دردناکه.
خالۀ من نویسندهست و همیشه یه جور کتاب مینویسه. شما اگه بعد از هری پاتر کتاب دیگهای بنویسی، توی ژانر کتابهای فانتزی میمونی؟
این چیزیه که میتونم با قطعیت ردش کنم. فکر نکنم دیگه کتاب فانتزی بنویسم. دلیلش واضحه و اینه که همین الان داستان فانتزی خیلی بلندی نوشتم که وقتی تموم بشه بلندتر هم میشه و به نظرم بهترین ایدههای فانتزیم رو توی هری پاتر گذاشتم و اگه سعی کنم فانتزی دیگهای بنویسم حس میکنم بهتر از اولی نمیشه. و شخصیتهایی رو که توی هری پاتر نوشتم خیلی دوست دارم و اگه فانتزی دیگهای بنویسم حس میکنم کمی بهشون خیانت کردهم. فکر کنم دلم میخواد این اثر تنها تلاش شجاعانۀ من در این ژانر باشه.
وقتی بچه بودی چه کتابهایی خوندی و آیا این کتابها برای نوشتن هری پاتر الهامبخشت شدن؟
قبلاً هم گفتهم که کتابهای پل گالیکو و الیزابت گوج رو خوندهم. خیلی کتابها رو خوندهم که مادرم میخوند و بهم میداد؛ مثلاً انید بلایتون که نویسندۀ محبوبم نیست ولی وقتی بچه بودم کتابهایی مثل مجموعۀ پنج مشهور رو خوندهم. بذار فکر کنم، دیگه چی بود؟ جالبه که راستش فانتزیهای زیادی نخوندم؛ کتابهای نارنیا رو خوندم، ولی هیچوقت مجموعهش رو تموم نکدم، هیچوقت کتاب آخرش رو نخوندم و هنوز هم نخوندهم.
احتمالاً باید برگردم سراغشون و اونجا تحصیلاتم رو تکمیل کنم. ولی کتابهای بزرگسال زیادی خوندم و مادرم هیچوقت کتابی رو برام غدغن نکرد، هیچوقت چیزی از توی قفسۀ کتاب برام ممنوع نبود، برای همین هر چیزی میخوندم. فقط کتابهای بچهها نمیخوندم.
طبق برنامهریزیت کتاب هفتم قراره چند صفحه باشه و آیا میخوای کار هری پاتر رو تموم کنی یا پایانش رو برای آینده باز میذاری؟
واقعاً هنوز نمیدونم کتاب هفتم چقدر طولانی میشه، ولی طرح داستانش رو دارم؛ هنوز فصل به فصل برنامهریزیش نکردهم، برای همین دقیقاً نمیتونم بگم. فکر نکنم بهاندازۀ محفل ققنوس طولانی بشه، ولی این حق رو برای خودم محفوظ میذارم که اگه بخوام بهاندازۀ اون طولانیش کنم. کاری هری رو تموم میکنم یا نه؟ واقعاً نمیتونم بگم، متأسفم.
توی هری پاتر و شاهزادۀ دورگه، هری و دوستانش خیلی بزرگ میشن. از این تغییر و رسیدن به بلوغ در طول کتابها چه حسی داشتی و از اینکه معصومیت کودکی رو از دست دادن حسرتی داری؟
از اینکه معصومیت کودکی رو از دست دادن حسرتی ندارم، چون همیشه از نظرم کمی شوم بوده که کتابهای کودک و نوجوان رو بخونی و توش بچهها اجازه نداشتن باشن احساسات عاشقانه داشته باشن و اجازه نداشته باشن عصبانی بشن، به عبارت دیگه اجازه نداشته باشن آدمهای عادی باشن.
به نظرم توی محفل ققنوس بزرگ شدنشون رو دیدین و در طول مجموعه رشد تدریجیشون رو دیدین. مطمئناً یکی از سه شخصیت اصلی خیلی بزرگ میشه. اون فرد همیشه از بعضی لحاظ نابالغتر از دوتای دیگه بوده و قدم بزرگی برمیداره و این تاحدی عمدی بود.
توی کتاب آخر با شخصیتهای جدیدی هم آشنا میشیم؟
شخصیتهایی هستن که چندان خوب نمیشناسینشون و شاید چند تا شخصیت جدید هم باشه، ولی شخصیت اصلی جدید نه. تا الان دیگه تقریباً کل شخصیتهاش رو میشناسین.
اگه توی تاریخ میتونستی هرکسی باشی، دوست داشتی کی باشی و چرا؟
هرکسی در تاریخ؟
بله.
وای خدا. میدونی، آدمهایی که بیش از همه تحسینشون میکنم، یعنی آدمهایی مثل جین آستن، فکر کنم زندگی چندان شادی نداشتن، برای همین دلم نمیخواد جاشون زندگی کنم. از طرف دیگه میشه خودخواه بود و کسی مثل هنری هشتم رو انتخاب کرد که برای خوشگذرونی زندگی میکرد، ولی همچین زندگیای رو هم نمیخوام.
راستش رو بخوای، من آدم خیلی خوشبختی هستم. در حال حاضر کس دیگهای به فکرم نمیرسه که بخوام جاش باشم.
ارزشمندترین توصیهای که میتونی به نویسندههای تازهکار کنی چیه؟
تا جایی که میتونین کتاب بخونین. به نظرم هیچی مهمتر از این نیست، چون این نشونتون میده که از نظر شما چه نوشتهای خوبه؛ طبیعتاً این به نظر هر کس برمیگرده. احتمالاً توی یه دوره از نویسندۀ محبوبتون تقلید میکنین و به نظرم این لازنه و فرایند یادگیری خوبیه.
بعدش باید بیبروبرگرد قبول کنین که این کار میطلبه استقامت فوقالعاده زیادی داشته باشین و آدم باید استحقاقش رو داشته باشه… احتمالاً از ۹۰ درصد چیزهایی که مینویسین خوشتون نمیاد ولی یه روز یه صفحه مینویسین که ازش خوشتون میاد و همون رو پایۀ کارتون قرار میدین.
آیا شخص، نویسنده یا تجربۀ کودکی خاصی هست که الهامبخش استعداد یا سبک نویسندگی شما در کتاب کودک و نوجوان شده باشه؟
گفتین یه نویسندۀ دیگه؟
بله.
فکر نکنم یه نویسندۀ خاصی باشه. قبلاً هم گفتهم، یه نویسنده هست بهاسم الیزابت گوج گخ گتاب اسب سفید کوچک رو نوشته. این نویسنده با جزئیات مفصلی غذاهای همه رو توصیف میکرد. بهنظرم بهخاطر اینه که ضیافتهای هاگوارتس با اغراق توصیف شدهن و میدونم شخصیتهام دارن چی میخورن. نمیدونم این نشوندهندۀ چه بُعدی از منه. واقعاً کس دیگهای به ذهنم نمیرسه که مستقیماً الهامبخش من شده باشه، واقعاً، ببخشید.
چیزی هست که توی کتابهای یک تا پنج نوشته باشی و موقع نوشتن داستان هری پاتر و شاهزادۀ دورگه پیش خودت گفته باشی کاش میتونستی عوضش کنی؟
الان دیگه ۱۵ ساله دارم هری پاتر رو مینویسم، برای همین وقت زیادی برای پرداختن به طرح و مسیر داستان داشتهم، بنابراین به نرم چیزی رو عوض نمیکنم.
وقتی بچه بودی کتاب موردعلاقهت چی بود؟
کتاب موردعلاقهم خیلی مختلف بود. کتابهای خیلی زیادی هستن. یه کتاب که خیلی دوستش داشتم و دخترم هم خیلی خوشش اومد موش مَنکس اثر پل گالیکوئه، که بیشتر برای کودکانه. هنوز هم به نظرم کتاب خیلی خوب و جذابیه. اگه دنبال چیز نسبتاً متفاوتی بودی یه نگاه بهش بنداز.
فیلمهای هری پاتر انتظاراتت رو برآورده کردهن؟
بله، کردهن. البته مسلماً چیزهایی هست که مثل کتابها نیست، ولی دلیلش اینه که اگه تمام صحنههای کتاب رو میساختن و تبدیل به فیلمش میکردن، هر فیلم نزدیک ۲۴ ساعت میشد، پس مجبورن داستان رو هرس کنن و کمی تغییرات بدن. در مجموع انتظاراتم رو برآورده کردهن.
قبلاً هم ماجرای وقتی که وارد سرسرای بزرگ شدم رو تعریف کردهم. من با کریس کلمبوس، کارگردان دو فیلم اول، همکاری کردهم و اون دربارۀ ظاهر چیزها سؤالهای زیادی ازم میپرسید. واقعاً مثل این بود که وارد تصور خودم شدهم، خیلی تجربۀ خاصی بود.
شخصیتهای محبوب من فرِد و جرج هستن، چون خیلی بامزهان و تمام اختراعهاشون رو دوست دارم و اختراع موردعلاقهم گوشهای گستردنیه. کدوم اختراعهای فروشگاه جوکهای جادویی ویزلی رو بیشتر از همه دوست داری و چرا؟
از فروشگاه وسایل شوخی، وسیلۀ موردعلاقهم افسون رؤیای بیداریه؛ میدونی همونی که یهجورایی آدم خودش رو وارد یه خوابوخیال میکنه و از کلاسهای مدرسه فرار میکنه. من این کار رو خیلی راحت بدون یه محصول جادویی میتونستم انجام بدم و مطمئنم خیلی از شماها هم میتونستین. یه جوری بود که انگار فانتزی رو توی جعبه کردهن و میتونی توی یه کلاس کسلکننده ازش استفاده کنی. اون یکی رو بیشتر از همه دوست داشتم.
پدر و مادر هری کشته شدن ولی هری با آینۀ وزرا تسکین پیدا کرد. حالا سیریوس از دنیا رفته، ولی امیدی نیست که هری دوباره ببینتش. آیا کتابها دارن تاریکتر و به دنیای واقعی نزدیکتر میشن؟
خب، از یه نظر بله، ولی به نظرم این بازتابی از زندگی واقعیه چون هری دیگه بزرگتر شده و درک بیشتری از معنی مرگ عزیزانش داره. بچههای خیلی کمسنوسال به نظرم گاهی بیهوش میشن، البته منظورم این نیست که بهشدت دردناک نیست، ولی شاید بهخاطر کمسنوسال بودنشون تسکین بیشتری دریافت میکنن. هری حالا دیگه خیلی منزوی شده.
بااینحال، بعضی وقتها از اینکه مردم میگن کتابها دارن تاریکتر میشن تعجب میکنم، چون مسلماً سنگ جادو با قتل دو نفر شروع شد و به نظرم تصویرسازیهای خیلی ترسناکی داره، پشت سرِ کوییرل هنوز هم به نظرم یکی از ترسناکترین چیزهاییه که نوشتهم. به نظرم کتابهای اول اصلاً عاری از تاریکی نیستن.
چرا باید سیریوس رو میکشتی، درحالیکه بعد از سالها بهترین اتفاقی بود که برای هری افتاده بود؟
باز برگشتیم به اینکه من قاتلم، نه؟ خیلیها این رو ازم پرسیدهن. بارها بهم گفتهم که سیریوس شخصیت موردعلاقهشون بوده، چرا باید میمرد؟ میتونین تصور کنین این موضوع چه حس بدی بهم میده. اتفاقاً بعد از اینکه سیریوس رو کشتم، رفتم توی اینترنت و اتفاقی به یه سایت طرفداری برخوردم که کاملاً به سیریوس اختصاص پیدا کرده بود و ۴۸ ساعت قبل کشته بودمش، برای همین خیلی حس بدی داشت.
به نظرم وقتی کتاب هفتم رو بخونین متوجه بشین که از نظر روند داستانی چرا باید کشته میشد. این کار الکی نبود، ولی بخشی از پاسخ همون چیزیه که قبلاً هم گفتهم. به نظرم برای خواننده خیلی راضیتبخشتره که قهرمان بهتنهایی مسیرش رو ادامه بده و اگه پشتیبانی زیادی داشته باشه کارش خیلی راحت میشه، متأسفم.
وقتی هری پاتر رو مینویسی، تاحالا چقدر پیش اومده که داستان تو رو جایی ببره که انتظارش رو نداشتی؟
تاحالا پیش اومده. توی کتابهای اول خیلی بیشتر پیش اومده تا کتابهای فعلی. چون این روزها مسیر داره هر روز تنگتر میشه. حالا دیگه کتابها رو اونقدر طی زمانی طولانی برنامهریزی کردهم که واقعاً دیگه آزادی عملی ندارم که از مسیر داستانم منحرف بشم و وقتی به کتاب هفت برسم، دیگه هیچ حاشیهای نباید باشه، چون دقیقاً میدونم که چیکار باید بکنم و قراره همون کار رو بکنم. ولی اون روزهای اول، بله، داستان کمی از مسیر منحرف میشد و بعضی وقتها هنوز هم شخصیتها میخوان یه راهی رو برن و من میخوام راه دیگهای رو برن و بعضی وقتها بهترین کار اینه که اون راه رو بنویسی تا از ذهنت خارج بشه و بذاریش کنار و ادامه بدی. هرماینی اغلب اوقات از مسیر منحرف میشه.
هری به ویزلیها نزدیکتره تا درزلیها، پس چرا هر سال برمیگرده پیش درزلیها؟
این موضوع توی کتابها توضیح داده شده ولی احتمالاً هنوز این کتاب رو تموم نکردی که توش این موضوع روشن میشه. هری تا وقتی که نزدیک همخون مادرش باشه، بهخاطر فداکاری مادرش تحت محافظت جادویی قرار میگیره. به عبارت دیگه، خاله پتونیا. وقتی هری یه مرد بشه، یعنی وقتی ۱۷ سالش بشه، این محافظت تموم میشه… اونوقت دیگه این هالۀ محافظی رو که مادرش بهش داره از دست میده، برای همین دامبلدور از هری میخواد که یه بار دیگه برگرده تا مطمئن بشه این محافظت تا تولد ۱۷ سالگی هری ادامه پیدا میکنه و بعدش دیگه هری واقعاً روی پای خودشه.
چه اتفاقی برای آمبریج افتاده؟
خب مسلماً همهمون دوست داریم بشنویم که اتفاق وحشتناکی براش افتاده، ولی در واقع سالم و زندهست و توی وزارتخونه کار میکنه.
چرا بهخاطر استفاده از طلسم نابخشودنی دستگیر نشد؟
آمبریج توی وزارتخونه آشناهای خوبی داره. یکی از اون آدمهاست که همیشه طرف نهاد حاکم رو میگیرن و این آدمها توی زندگی واقعی هم وجود دارن. از نظر اون حاکمیت هیچوقت نمیتونه در اشتباه باشه، برای همین اون رو زیر سؤال نمیبره و حتی پا رو فراتر میذارم و میگم که هر اتفاقی بیفته و هرکسی که وزارتخونه رو در دست بگیره، آمبریج اونجا میمونه و قدرت رو دوست داره. پس طرف کسایی رو میگیره که بهش قدرت و اختیار میدن.
پیوند هری و ولدمورت چطور به فکرت رسید؟
این هم یکی از اون سؤالهاییه که درست برمیگرده به دل داستانها. نمیتونم جواب بدم. خیلی به کتاب ۷ مربوط میشه. ببخشید. سؤال خوبی بود.
چطوری که به فکر هری پاتر افتادی؟
ایدۀ سادهش پسری بود که نمیدونست جادوگره و بعد یهدفعه نامهای براش میاد. این ایدهای بود که به فکرم رسید. هری بهعنوان یه شخصیت از همون اول خیلی برام واقعی بود و شخصیتی بود که کاملاً تخیلی بود و اول از همه به فکرم رسید. اول هری اومد و بعد چیزهای دیگه از هری نشئت گرفتن. یعنی پیش خودم فکر کردم: پدر و مادرش مُردهن، چطوری مُردن؟ کی کشتشون؟ و اینطوری بود که از هری نشئت گرفت و گسترده شد.
خاله پتونیا چطوری از وجود دمنتورها و بقیۀ چیزهای جادویی خبر داشت؟
این هم سؤال خیلی خوبیه. پتونیا اتفاقی یه گفتوگو رو شنید، فقط در همین حد میتونم بگم. اتفاقی یه گفتوگو رو شنید. جواب این سؤال اول کتاب محفل ققنوسه، اونجا عملاً میگه که اتفاقی شنیده که یکی دربارۀ دمنتورها به لیلی گفته.
پس حقیقت داره؟
بله. دلیل مردد بودنم اینه که موضوع فراتر از اینه و به نظرم تو هم این شک رو داری. درسته، ولی نمیخوام بگم بقیۀ ماجرا چیه چون مربوط به کتاب هفتمه.
اگه میتونستی یه چیز دیگه داشته باشی، اون چیز چی بود؟
اگه میتونستم یه چیز دیگه داشته باشم؟ من استحقاق چیز دیگهای رو ندارم، تمام چیزهایی رو که میخواستم دارم. منظورت در مورد کتابهاست یا توی زندگی؟
هر چیزی.
اجازه دارم چیزهایی مثل صلح در جهان رو بخوام؟ طبیعیه، کیه که این رو نخواد؟ ولی بشخصه اگه چیز دیگه رو بخوام باید فوقالعاده حریص باشم. من آدم خیلی خوششانسیام.
وقتی شروع میکنی، طرح کامل داستان رو قبل از شروع نوشتن داری یا همون اول یه ایده به فکرت میرسه و بعد همینطوری مینویسی و اون رو پیش میبری؟
من طرحریزی میکنم. برنامهریزی میکنم. با دقت زیادی برنامهریزی میکنم. میدونم بعضی وقتها خیلی خستهکنندهست، چون وقتی ازم میپرسن: «من تو مدرسه داستان مینویسم و چه توصیهای داری که داستانهام بهتر بشن؟» من همیشه جواب میدم «باید برنامهریزی کنین» اونوقت قیافهشون تو هم میره و میگن: «اوه، من ترجیح میدم همینطوری بنویسم ببینم من رو کجا میبره.» بعضی وقتها اینکه بنویسی ببینی کجا میری باعث میشه به ایدههای خیلی خوبی برسی، ولی به نظرم تقریباً هیچوقت به اون اندازه خوب نمیشه که اول بشینی و فکر کنی «کجا میخوام برم؟ بهسمت کدوم هدف دارم میرم؟ چه شروعی شروع خوبیه؟» ببخشید، خیلی کسلکنندهست.
اگه قرار بود توی گروهی قرار بگیری، کدوم گروه میافتادی و چرا؟
خب، دلم میخوام توی گریفیندور باشم و دلیل اینکه میخوام توی گریفیندور باشم اینه که برای انواع شجاعت ارزش قائلم. بیش از هر ویژگیای براش ارزش قائلم و منظورم فقط شجاعت فیزیکی و شجاعت متظاهرانه نیست، بلکه شجاعت اخلاقی.
و میخواستم توی همون کتاب اول با نویل این پیام رو برسونم، چون نویل اون نوع شجاعت نرّهمرد نمایشی رو نداره که هری موقع بازی کوییدیچش نشون میده. ولی کاری که نویل آخر کتاب سنگ جادو میکنه و جلوی دوستاش وایمیسته و بیزاری و مخالفت اونها رو به جون میخره خیلی شجاعانهست؛ برای همین میخواستم تو گریفیندور باشه. منظورم این نیست که اگه من گروهبندی بشم اونجا میافتم. به نظرم بخش زیادی از هافلپاف رو هم دارم.
شنیدهم که وقتی سیریوس رو کشتی گریه کردی. آخر این کتاب هم گریه کردی؟
وقتی سیریوس رو کشتم کمی اشکم سرازیر شد، ولی آخر این کتاب بهشدت ناراحت شدم.
نوشتن کدوم کتاب برات سختتر از همه بود؟
جام آتش.
واقعاً؟
جام آتش و تالار اسرار خیلی سخت بودن. یکسوم تالار اسرار رو نوشته بودم که استقبال عظیمی از سنگ جادو شد که برام خیلی غیرمنتظره بود. از این اتفاق خوشحال بودم، ولی علاوهبر اون ترسیدم، چون فکر کردم نمیتونم این موفقیت رو تکرار کنم و موفقیت کتاب اول ناگهانی و تکرارنشدنیه. یه مدت موقع نوشتن تالار اسرار دچار سد نویسندگی شدم.
دلیل سخت بودن جام آتش این بود که خیلی خسته بودم. هم داشتم نویسندگی میکردم و هم مادر مجرد بودم و هم سعی میکردم چند تا شغل دائمی رو نگه دارم. خیلی خسته بودم. جام آتش خیلی پرزحمت بود. وقتی اون کتاب رو تموم کردم، میدونستم که باید یه مدت فاصله بگیرم و استراحت کنم.
چرا باید کسایی رو که به هری نزدیکن میکشتی؟
منظورت اینه که… چرا همچین زن ناخوشایندی هستی؟ خب مسلماً از این کار لذت نمیبرم، ولی وقتی قهرمانی داری که داره بزرگ میشه و وقتی بزرگ شد باید سرنوشت خاصی رو محقق کنه و هری الان در این وضعیته، پاسخ بیرحمانه اینه که براش خیلی جالبتره که بهتنهایی این کار رو بکنه. پس از نظر داستانی و طرح داستان و همچنین وقتی میخوای مسیر تبدیل شدن یه بچه به مرد رو نشون بدی که واقعاً هری هم الان همینه، چون توی کتاب بعدی توی دنیای جادوگری به بلوغ میرسه و بهطور قانونی یه مرد میشه… یه روش نمایشی و دردناک برای نشون دادن این مسیر اینه که آدمهای نزدیک بهش رو از کنارش حذف کنی.
یکی این و دلیل واضح دیگهش هم اینه که من بدجنسم!
وقتی نوشتن کتابها رو شروع کردی، همیشه این نقشه رو داشتی که هری پاتر یک آرور بشه یا چیز دیگهای توی ذهنت داشتی؟
همیشه نقشهم این بود که هری بخواد آرور بشه، ولی نمیتونست توی چند کتاب اول این هدف رو داشته باشه، چون تا اون موقع آرورها رو ندیده بود و براش خیلی جالبتر بود که اول کشف کنه اونا چی هستن و بعد این هدف توی براش شکل بگیره.
توی چند کتاب اول عنوان آرور رو نداشتم. همیشه میخواستم هدفش این باشه، یعنی به وزارتخونه بپیونده و مبارزه کنه، مخصوصاً با احساساتی که الان داره؛ شاید توی کتاب هفتم دیگه این هدف رو نداشته باشه، ولی…
بهعنوان یه نویسنده، موقع نوشتن کتابهای هری پاتر چه لحظهای رو بیش از همه دوست داشتی؟ از کدوم ایده بیشتر از همه راضی بودی؟
جواب دادن به این سؤال خیلی سخته. توی این کتاب، میدونی وقتی… اگه هنوز نخوندیش… ببخش، این کتاب رو تا آخر خوندی؟
دو فصل آخرم.
پس اونجا رو خوندی که لونا لاوگود مسابقۀ کوییدیچ رو گزارش میکنه؛ اون بخش خیلی برام سرگرمکننده بود. معمولاً چیزهایی که بیشتر از همه یادم میمونن صحنههای خندهدار هستن، چون معمولاً خیلی یههویی میان؛ یههو به یه شوخی فکر میکنی و این خیلی رضایتبخشه. نوشتن دیالوگ رو هم خیلی دوست دارم… مخصوصاً بین هری، رون و هرماینی.
فاوکس قبلاً متعلق به کی بوده و آیا در کتاب بعدی نقش مهمی داره؟
دربارۀ نقشش توی کتاب بعدی توضیحی نمیدم و همین خودش احتمالاً برات سرنخ بزرگیه و تاحالا هیچکس بهجز دامبلدور صاحبش نبوده. توی این کتاب اگه دقت کنی وقتی هری برمیگرده توی پنسیو، فاوکس هیچوقت اونجا نیست و… نه، ببخشید، توی این کتاب نه، حرفم رو پس میگیرم. وقتی که هری قبلاً اون اتاق رو با مدیر دیگهای دیده بود، دیپت مدیر بود ولی فاوکس اونجا نبود. فاوکس متعلق به دامبلدوره، نه متعلق به هاگوارتس.
از وقتی به این موفقیت بزرگ رسیدی زندگیت چقدر تغییر کرده؟
خیلی تغییر کرده. تا یه مدت اگه کسی ازم میپرسید «معروف بودن چه حسی داره؟» بهش میگفتم «من معروف نیستم.» چون هنوز توی انکار بودم و تا به مدت برام خیلی ترسناک بود.
از یه نظر خیلی خارقالعاده بوده، چون جاهایی رفتهم که در غیر این صورت نمیرفتم. سفرهای زیادی رفتهم. مثلاً تا قبل از ۱۹۹۸ آمریکا نرفته بودم و اولین بار برای جشن امضای کتاب رفتم که خارقالعاده بود.
به خیابون داونینگ رفتهم، کاخ باکینگهام، کاخ سفید. نمیدونم اگه هری پاتر نبود چطور ممکن بود به همچین جاهایی برم. پس خیلی خارقالعاده بوده.
اگه کوییدیچ بازی میکردی، توی کدوم پست بازی میکردی و چرا؟
باید بگم امکان نداره کسی اجازه بده من کوییدیچ بازی کنم. مطمئنم اگه بازی کنم افتضاحم. اصلاً ورزشکار نیستم.
اگه واقعاً مجبور بودم کوییدیچ بازی کنم، به نظرم دنبال کمترین آسیب میرفتم. زیاد از درد خوشم نمیاد، برای همین شاید ضربهزن میشدم، ولی بلاجرها در هر صورت خطرناکن، شاید بتونم جوینده باشم و برم نزدیک تیرهای دروازه و از خطر دور بمونم.
جوینده چون زیادی استعداد لازم داره به درد من نمیخوره. مسلماً همه دوست دارن جوینده باشن، ولی من عمراً اگه بتونستم جوینده باشم.
اگه بهت وِریتاسِرُم میدادن چه چیزی رو فاش میکردی؟
چه سؤال وحشتناکی. واقعاً که واسه خودت یه ریتا اسکیتر نوپا هستی. منظور بدی ندارم.
امیدوارم.
خب اگه خوب فکر کنم… چی به بقیه میگفتم… مسلماً منظورت چیزیه که حاضرم فاش کنم.
یا دنبال بهانهای هستی که به بقیه بگی.
متوجه منظورم شدم. کاملاً متوجه شدم. احتمالاً، راستش رو بخوای، داستان کتاب هفتم رو به همه میگفتم، چون همیشه این تعارض رو درونم دارم که نیمی از من… حداقل نیمی از من خیلی دوست داره اینجا بشینه و دربارۀ کتاب هفتم حرف بزنه، خوش میگذره و با شما که بقیۀ کتابها رو خوندین لذت میبرم. خیلی جالب میشه، ولی طبیعتاً نیمۀ دیگۀ من خوب میدونه که به نظرم شما واقعاً نمیخواین که این کار رو بکنم. احتمالاً با حرفم مخالفت میکنین، ولی ترجیح میدین خودتون بخونینش، مگه نه؟
بله.
خیالم راحت شد.
آیا ولدمورت بالاخره میفهمه که پیشگویی کامل چی بوده؟
این هم یکی از اون سؤالهای خیلی خوبه که فکر کنم نمیتونم جواب بدم. ببخشید. همیشه این وضعیت کلافهکنندهست، ولی کلاً تیزبینانهترین سؤالها رو نمیتونم جواب بدم، چون ممکنه خیلی چیزها رو لو بدن. پس این سؤال رو جواب نمیدم. ببخشید.
شعار «هرگز یک اژدهای خفته را غلغلک نده» که زیر نشان هاگوارتسه چطور به فکرت رسید؟ آیا داستانی داره؟
دیدی که اکثر مدرسهها شعارهایی دربارۀ استقامت و شرافت و نیکوکاری و وفاداری و اینجور چیزها دارن؟ دوست داشتم یه نصیحت کاملاً عملی رو برای شعار مدرسۀ هاگوارتس انتخاب کنم.
بعدش یکی از دوستهام که استاد مطالعات کلاسیکه… لاتین من در این حد نبود، به نظرم درست نبود که لاتین ساختگی باشه. اشکالی نداشت که وردها لاتین ساختگی بودن، یعنی ترکیبی از لاتین و چیزهای دیگه بودن. ولی وقتی میخواستم شعار لاتین خوبی برای مدرسه بسازم، میخواستم لاتین واقعی باشه. رفتم پیشش و ازش خواستم ترجمهش کنه. به نظرم خیلی ازش لذت برد، بهم زنگ زد و گفت «فکر کنم واژۀ کاملاً مناسبش رو پیدا کردم، “تیتالاندوس”» اینطوری بود که این شعار درست شد.
کودکها و نوجوونهای نابینای سراسر دنیا خوشحالن که میتونن این کتاب رو همزمان با مردم بینا بخونن. آیا هیچوقت شخصیت نابینایی رو توی کتابهای هری پاتر میاری؟
جالبه که این رو گفتی، چون یه زمانی یه شخصیت نابینا بود که اسمش ماپسوس بود و میذارم خودت اسمش رو جستوجو کنی، چون یه ارتباطی با اساطیر داره. این شخصیت توی مراحل خیلی اولیه بود و قدرت غیببینی داشت. به عبارت دیگه، یهجورهایی شبیه پروفسور ترِلانی بود. این شخصیت توی مراحل خیلی خیلی اولیه بود، زمانی که داشتم پیشنویس سنگ جادو رو مینوشتم. اینکه حذفش کردم به این دلیل بود که زیادی خوب بود. وقتی داستان جلو میرفت، اگه زمانی که هری زنده بود کسی وجود داشت که میتونست واقعاً پیشگویی کنه، هیجان داستان بهشدت کم میشد، چون یه نفر بود که میدونست قراره چه اتفاقی بیفته.
خلاصه دلیل حذف ماپسوس این بود و واقعاً هیچوقت کسی رو جایگزینش نکردم، هرچند مودیِ خلچشم کمی از شخصیتپردازی ماپسوس رو داره. مودی یه چشم جادویی داره چون یه چشمش رو توی مبارزه با یه مرگخوار از دست داده، پس سؤال خوبی بود.
اگه نویسنده نبودی، چه شغلی داشتی؟
بهجز نویسنده بودن هیچ شغلی نیست که دلم بخواد داشته باشم، چون همیشه دلم میخواست نویسنده باشم، ولی از بین کارهایی که بهجز نویسندگی کردهم، معلمی رو دوست داشتم. بیشتر از همه درس دادن به نوجوونها رو دوست داشتم، نقطۀ قوتم بود. راستش رو بخواین به نظرم معلم معرکهای نبودم، ولی این کار رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.
گزینۀ دیگه اینه که یکی دیگه ای شغلهای سابقم رو داشته باشم. من منشی موقت بودم و این کار فوقالعاده بود، چون بعضی جاها خیلی کار کسلکنندهای بود، ولی عادت داشتم وقتی کسی نگاه نمیکنه داستانهایی تایپ کنم، الان دیگه میتونم اعتراف کنم.
کدوم شخصیته که اصلاً دوست ندارین باهاش توی یه جزیره گیر بیفتین؟
وای خدایا. سؤال خوبیه.
لاکهارت بعد از سی ثانیه کمی خستهکننده میشه. آمبریج. آمبریج اصلاً همنشین خوبی نیست. البته ولدمورت هم از این نظر خوب نیست که من رو میکشه، ولی ترجیح میدم بمیرم تا اینکه توی یه جزیره پیش آمبریج یا لاکهارت گیر بیفتم.
دیگه کی؟ ورنن درزلی، وای نه، اتفاقاً قبلاً جاهایی پیش آدمهایی مثل ورنن درزلی بودهم، خیلی ناخوشاینده. آمبریج و لاکهارت، چون نمیتونم تحملشون کنم، حتی نمیتونم بهش فکر کنم.
اگه انیماگوس بودی، دوست داشتی چه حیوونی میشدی؟
این ایده همیشه برام سرگرمکنندهست. میدونی، تا وقتی این کار رو نکنی نمیدونی به چی تبدیل میشی، برای همین شاید نیم قرن سعی کنی تبدیل به یه حیوون بشی و بعد بفهمی که لیسهای چیزی شدی که خیلی ناخوشاینده.
حیوون موردعلاقهم رو به هرماینی دادم که سمور آبیه. اگه بخوای چیز باهیبتی باشی، احتمالاً حیوونی مثل گوزن نر یا ببر میشی مگه نه؟ به گمونم من خوکچۀ هندی یا همچین چیزی میشم که خیلی مایۀ شرمندگیه.
اگه اون روز توی قطارت به مقصد لندن هری پاتر به ذهنت نرسیده بود، به نظرت میخواستی چهجوری باشی و الان چیکار میکردی؟
فکر خیلی عجیبه، نه؟ حسم اینه که بالاخره یه زمانی هری به ذهنم میرسید، چون چکیدۀ خیلی از چیزهاییه که ازشون خوشم میاد.
قبل از اینکه هری به فکرم برسه سالها بود که مینوشتم. حسم اینه که بالاخره ایدۀ هری به ذهنم میرسید. اسمهای عجیبوغریب رو دوست دارم و همیشه به فولکلور علاقه داشتهم و به نظرم منطقی بود که بالاخره نویسنده بشم، بااینکه خیلی یههویی شد. بهخاطر علایقم، احتمالاً دیر یا زود اون ایده به سرم میزد. مسئله اینه که اگه پاش واینمیستادم چه اتفاقی میافتاد. اونوقت با یه ایدۀ دیگه اولین کتابم منتشر میشد؟ اونوقت زندگیم زمین تا آسمون فرق داشت. نمیدونم، پس به گمونم درسی که میشه گرفت اینه که به تلاشمون ادامه بدیم.
الان که مجموعۀ هری پاتر مشهور شده، نوشتنش برات سختتر شده؟
خود نوشتنش چیزی جز لذت نبوده. درسته که گفتم نوشتن جام آتش کمی سخت بود، ولی اینطور نبود که… نه، موقع نوشتن جام آتش فشار زیادی روم بود، ولی موقع نوشتن… از نوشتن شاهزادۀ دورگه خیلی لذت بردم، از اول تا آخرش تجربۀ لذتبخشی بود. به نظرم دو کتابی که بیشتر از همه از نوشتنشون لذت بردهم آزکابان و شاهزاده بودن. پس این هم از جوابت، به عوامل زیادی بستگی داره.
لازم شد که بخشهایی از کتاب جدیدت رو بازنویسی کنی؟
موقع نوشتن کتاب همیشه بازنویسی لازم میشه و بعد ویراستار کار رو میبینه و پیشنهادهایی میده و به نظرم بعد از اینکه ویراستارم کتاب رو دید لازم نشد بازنویسیهای مهمی انجام بدم. بیشتر مسئله این بود که بعضی وقتها یه چیزهایی برای منِ نویسنده واضحه و ویراستارم میگه شاید این موضوع برای خواننده چندان واضح مباشه، برای همین باید برگردم و کمی متن رو واضحتر کنم یا شاید کمی مقدمهچینی لازم باشه تا خواننده بفهمه چه اتفاقی داره میافته. معمولاً چیزهایی از این نوعه.
کتابهای شما درونمایۀ نژادپرستی رو داره و جادوگرها به بقیۀ نژادها و دورگهها ظلم میکنن. به نظرت وقتی خوانندهها این کتابها رو میخونن نظرشون عوض میشه؟
در مورد اینکه تعصبی رو که عمیقاً ریشهداره تا چه حد میشه تغییر داد، به نظرم بدبین نیستم، بلکه واقعبین هستم. بنابراین احساسم اینه که اگه کسی نژادپرست سرسختی باشه، احتمالاً هری پاتر تأثیری روش نمیذاره.
امیدوارم آدمها رو به فکر واداشته باشه. البته من با این فکر کتاب نمینویسم که پیامم برای جامعۀ امروز چیه و اصول اخلاقی من چیه. اصلاً با چنین نگرشتی شروع به نوشتن کتاب نمیکنم. من به هیچ وجه سعی نمیکنم خوانندهها رو نقد کنم یا براشون سخنرانی کنم، ولی در عین حال، خیلی خوب میشه اگه باعث بشه آدمها به زورگویی یا نژادپرستی فکر کنن.
اِلفهای خونگی واقعاً نماد بردهداریه، مگه نه؟ اِلفهای خونگی برده هستن، بنابراین این مسئلهایه که به نظرم احتمالاً همین حالا هم همۀ ما توی این اتاق بهشدت باهاش مخالفیم.
از بین اعضای محفل ققنوس عضو موردعلاقۀ شما کدومه؟
مرتب اعضای موردعلاقهم از محفل ققنوس رو میکشم، ولی یکی از اعضای محفل هست که هنوز خوب باهاش آشنا نشدین و در آینده آشنا میشین. البته میدونین که عضو محفله، ولی هنوز درستوحسابی باهاش آشنا نشدین و توی کتاب هفتم خوب میشناسینش. پس بیصبرانه منتظرم این اتفاق بیفته.
ولدمورت توی همۀ کتابها بهنحوی دخیل بوده. آیا تا آخر کتاب هفتم هم میمونه یا اتفاق غیرمنتظرهای میافته که در نتیجهش شاید کتابهای هری ادامه پیدا کنه؟
ولدمورت قطعاً توی کتاب هفتم هست و در این مورد فقط تا همین حد میگم.
کتاب هفتم بالاخره چه زمانی منتشر میشه؟ چون دو سال طول کشید تا این کتاب منتشر بشه.
باید بگم به نظرم حداقل دو سال دیگه باید منتظر بمونین (حاضران آه میکشند). ببخشید، به نظرم اگه واقعبین باشم اینقدر میشه. برنامهم اینه که از پایان سال با جدیت نوشتن رو شروع کنم، چون هنوز یه بچۀ خیلی کمسنوسال دارم، هرچند همین الان هم دارم یه کارهایی روش میکنم.
چرا هری عینک داره؟
چون من تمام دوران کودکی و نوجوونیم عینک داشتم و از اینکه شخصیتهای عینکی توی کتابها همیشه آدمهای باهوش بودن خسته و مشمئز شده بودم و خیلی اذیتم میکرد و میخواستم داستان یه قهرمان عینکی رو بخونم.
همچنین کارکرد نمادین هم داره. هری چشم ما به داستانه، از این نظر که همیشه زاویۀ دید هریه، برای همین این وجه عینکی بودنش هم هست.
چون دو تا بچه داری، میخواستم بدونم چطور وقت میکنی کتاب بنویسی؟
الان سه تا بچه دارم. خب توی اولویتبندی زمانم خیلی واردم، برای همین دیگه پنج روز در هفته نمینویسم، بلکه… بعضی وقتها مینویسم، ولی اکثر اوقات… شاید دو و نیم روز در هفته… پس یهجورهایی کارم رو با بچههام تنظیم میکنم، برای همین وقت زیاد رو باهاشون میگذرونم.
اتفاقاً وقتهایی که وقت کمتری دارم احتمالاً از نظر کلمه بر ساعت کارایی بیشتری دارم. وقتی داشتم جام آتش رو مینوشتم تمام روز وقت داشتم چون اون موقع فقط یه بچهم مدرسه میرفت، ولی جالب اینجاست که به نظرم بهاندازۀ الان فعال نبودم.
تابهحال چیزی نوشتی که بعداً چیزی رو که میخوای بنویسی پیچیده کنه؟ مثلاً A به B چیزی میگه و B قرار نبوده تا بعدها اون رو بدونه. چطوری با این مشکل کنار میای؟
سؤال خیلی خوبیه. بهخوبی نشون میده که وقتی یه طرح داستانی خیلی طولانی داشته باشی با چه مشکلاتی مواجه میشی.
معمولاً بهموقع متوجه شدم و جلوی اشتباه رو گرفتهم. موقع نوشتن تالار اسرار، داستان شاهزادۀ دورگه توی این کتاب قبلاً با کتاب دوم ادغام شده بود و البته نمیخوام توضیح بیشتری بدم چون ممکنه بعضیها کتاب رو تموم نکرده باشن و برای همینه که کتاب تالار اسرار موقع نوشتن اسمش شاهزادۀ دورگه بود. موقع نوشتن اون کتاب به این نتیجه رسیدم که دو داستان اصلی دارم که کنار همدیگه واقعاً خوب جواب نمیدن، برای همین باید یکیشون رو برمیداشتم. بلافاصله مشخص شد.
میتونستم همونطوری ادامه بدم، بذارم اون اطلاعات اونجا بمونن، و با این کار ادامۀ روند داستان رو خراب کنم. اگه کتاب رو خونده باشین میدونین، باید خیلی مواظب باشم. مثلاً اون افشای اطلاعات دربارۀ شاهزاده میتونست خیلی چیزها رو فاش کنه.
موقع این مصاحبه من هنوز به دنیا نیومده بودم