والدین
ریموس لوپین تنها فرزند لیال لوپین1Lyall Lupin جادوگر و همسر مشنگش، هوپ هاول2Hope Howell بود.
لیال لوپین بسیار زیرک و در جوانی تا حدودی خجالتی بود و هنگام سی سالگی شهرتی جهانی در زمینه اشباح روح گونه غیر انسانی داشت. این موجودات شامل جنهای نفیرهکش3Poltergeist، لولوخورخورهها و سایر موجودات عجیبی هستند که در شکل و رفتار حالتی روح مانند دارند، اما واقعا هیچگاه موجودی زنده نبودهاند و به صورت معمایی حتی برای دنیای جادوگری باقی ماندهاند.
در یک سفر اکتشافی به جنگلهای انبوه ولز، جایی که گفته میشد لولوخرخرههای شرور کمین کردهاند، لیال تصادفا با همسر آیندهاش برخورد کرد. هوپ هاول که دختر مشنگ زیبایی بود و در دفتر بیمهای در کاردیف کار میکرد، از روی بیاطلاعی در جنگلی قدم میزد که تصور میکرد سالم و بی ضرر است. مشنگها میتوانند لولوخورخورهها و جنهای نفیرهکش را احساس کنند و هوپ که فردی حساس و خیالپرداز بود، به این باور رسیده بود که چیزی از میان درختان تاریک به او نگاه میکند. در نهایت تخیل او به واقعیت تبدیل شد و لولوخورخوره در شمایل مردی بزرگ با چهرهای شیطانی ظاهر شد و در حالی به او نزدیک میشد که در تاریکی دستانش را باز کرده بود و دندان قروچه میکرد. لیال جوان با شنیدن صدای جیغ هوپ به سرعت از میان درختان خود را به او رساند و شبح را با یک حرکت چوبدستی به تکهای قارچ تبدیل کرد. هوپ وحشتزده در حالت گیجی خود تصور کرد که آمدن لیال باعث فراری دادن مهاجم شده است و اولین جمله لیال به او، «چیزی نیست، فقط یه لولوخورخوره بود»، هیچ مفهومی برایش نداشت. لیال که متوجه زیبایی او شده بود، عاقلانه تصمیم گرفت دیگر در مورد لولوخورخورهها با او صحبت نکند و در عوض تایید کرد که آن مرد بسیار بزرگ ترسناک بوده است و تنها کار عاقلانه آن است که برای محافظت از هوپ، او را تا خانه همراهی کند.
زوج جوان عاشق یکدیگر شدند و حتی اعتراف خجولانه چند ماه بعد لیال مبنی بر اینکه هوپ هرگز در معرض خطری واقعی نبوده است، علاقه هوپ به او را خدشهدار نکرد. هوپ خواستگاری او را پذیرفت و با ذوق و شوق مشغول آمادهسازی مراسم عروسی شد که با یک کیک لولوخورخورهای برگزار شد.
اولین و تنها فرزند لیال و هوپ، ریموس جان4Remus John، یک سال پس از ازدواجشان به دنیا آمد. پسری کوچک، شاد و سالم که از همان ابتدا اولین نشانههای جادو را از خود بروز داد. والدینش تصور میکردند او پا جای پای پدرش خواهد گذاشت و در دورههای درسی مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز شرکت خواهد کرد.
گاز گرفتگی
زمانی که ریموس چهار ساله بود میزان فعالیتهای مرتبط با جادوی سیاه در سراسر کشور به طور فزایندهای در حال افزایش بود. در حالی که عده کمی میدانستند علت اصلی حملات روزافزون و بازرسیها چیست، اولین قدرتگیری لرد ولدمورت در جریان بود و مرگ خواران مشغول به خدمتگرفتن همه نوع از موجودات سیاه بودند تا به آنها برای غلبه بر وزارت سحر و جادو بپیوندند. وزارتخانه متخصصین موجودات سیاه، حتی موجودات کم اهمیتی مانند لولوخورخورهها و جنهای نفیرهکش را فرا خواند تا بتواند خطرات موجود را شناسایی و آنها را محدود کند. لیال لوپین یکی از افرادی بود که سازمان ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی از او درخواست کرد که به آنها بپیوندد و او با کمال میل این درخواست را پذیرفت. اینجا بود که لیال با گرگینهای به نام فنریر گریبک رو به رو شد که برای بازجویی در مورد مرگ دو کودک مشنگ به وزارتخانه آورده شده بود.
گرگینهها برای ثبت شدن در فهرست گرگینهها به شدت مقاومت میکردند. جامعه جادوگری شدیدا از گرگینهها دوری میکرد و به همین دلیل آنها معمولا از ارتباط برقرار کردن با سایر مردم پرهیز میکردند. گرگینهها در گروههای مخصوص به خودشان زندگی میکردند و هر کاری که از دستشان بر میآمد انجام میدادند تا در فهرست ثبت نشوند. گریبک، که وزارتخانه نمیدانست یک گرگینه است، ادعا کرد که چیزی بیش از یک مشنگ ولگرد نیست که در کمال ناباوری خود را داخل اتاقی پر از جادوگر یافته است و از صحبتهای آنها در مورد بچههای بیچارهی مرده وحشتزده شده بوده است.
لباسهای کثیف گریبک و نداشتن چوبدستی برای دو مامور کمیته بازجویی کافی بود تا متقاعد شوند او راست میگوید، اما لیال لوپین به این راحتی فریب نمیخورد. او متوجه نشانههای بارزی در ظاهر و رفتار گریبک شده بود و به کمیته گفت که آنها باید گریبک را تا زمان ماه کامل بعدی، که ۲۴ ساعت بعد بود، در بازداشت نگه دارند.
گریبک هنگامی که همکاران لیال در کمیته به او میخندیدند، در سکوت کامل نشسته بود. («لیال، تو بهتر است به لولوخورخورههای ولزی برسی. این چیزیه که توش مهارت داری»). لیال که مردی نسبتا مودب و آرام بود، عصبانی شد. او گرگینهها را افرادی «بی عاطفه، شیطان صفت و شایسته مرگ» خواند. او را از اتاق بیرون کردند، رئیس کمیته از مشنگ آواره عذرخواهی کرد و گریبک آزاد شد.
جادوگری که گریبک را به خارج از محل بازجویی هدایت میکرد، باید افسون حافظه را بر روی او اجرا میکرد تا به خاطر نیاورد که در وزارتخانه بوده است. قبل از اینکه او شانسی برای انجام این کار داشته باشد، مغلوب گریبک و دو همدستش شد که جلوی در ورودی کمین کرده بودند و سه گرگینه فرار کردند.
گریبک بدون معطلی برای دوستانش توضیح داد که لیال لوپین آنها را چگونه توصیف کرده است. انتقام آنها از جادوگری که فکر میکرد آنها شایسته مرگ هستند، سریع و خشن بود.
اندکی پیش از تولد پنج سالگی ریموس لوپین، در حالی که با آرامش در تختخوابش به خواب رفته بود، فنریر گریبک به زور پنجره اتاق پسرک را باز کرد و به او حمله کرد. لیال به موقع به اتاق خواب رسید تا جان پسرش را نجات دهد و با چند افسون قدرتمند گریبک را از خانه بیرون کرد. با این حال ریموس دیگر یک گرگینه کامل شده بود.
لیال لوپین هرگز خود را به خاطر جملاتی که جلوی گریبک در بازجویی به زبان آورده بود، نبخشید. «بی عاطفه، شیطان صفت و شایسته مرگ». او تنها نظر عمومی جامعه در مورد گرگینهها را بازگو کرده بود، حال پسرش به جز دوره دردناکی که ماه کامل بود، مانند همیشه دوستداشتنی و زیرک بود. در آن زمان او تغییر شکل دردناکی را تحمل میکرد و به خطری برای اطرافیانش تبدیل میشد. سالهای زیاد لیال حقیقت پشت حمله از جمله اینکه چه کسی به ریموس حمله کرده است را از او پنهان کرد، زیرا میترسید ریموس او را متهم کند.
کودکی
لیال تمام تلاشش را کرد تا بتواند درمانی پیدا کند، اما نه معجونها و نه افسونها نتوانستند به پسرش کمک کنند. از این زمان به بعد زندگی خانواده تحت تاثیر ریموس و شرایطش قرار گرفت که باید پنهان میشد. آنها به محض اینکه شایعات در مورد رفتارهای عجیب پسرک شدت گرفت، از روستا به شهر مهاجرت کردند. دوستان جادوگرشان متوجه میشدند که وقتی به زمان ماه کامل نزدیک میشوند، چقدر ریموس ضعیف میشود و به غیبتهای ماهانهاش اشارهای نمیکردند. ریموس اجازه نداشت با سایر بچهها بازی کند مبادا از دهانش در برود و رازش را فاش کند. در نتیجه، با وجود داشتن والدینی که عاشقش بودند، ریموس پسر بسیار تنهایی بود.
زمانی که ریموس کوچک بود، مهار کردنش هنگام تغییر شکل چندان دشوار نبود. یک اتاق با در قفل شده و تعدادی افسون بیصداسازی معمولا کفایت میکرد. اما هر چه بزرگتر شد، گرگ درونش نیز بزرگتر شد و هنگامی که ده ساله شده بود میتوانست درها را بشکند و شیشهها را خرد کند. افسونهای قدرتمندتری برای مهار کردن او نیاز بود و ترس و نگرانی هوپ و لیال را ضعیفتر میکرد. آنها به فرزندشان عشق میورزیدند اما میدانستند که جامعه آنها، که در آن زمان مملو از ترس از افزایش فعالیتهای سیاه بود، برخورد رئوفانهای با یک گرگینه غیرقابل کنترل نخواهد داشت. آرزوهایی که زمانی برای پسرشان داشتند نابود شده بود و لیال با اطمینان از اینکه ریموس هرگز نمیتواند قدم به مدرسه بگذارد، او را در خانه آموزش میداد.
اندکی پیش از تولد یازده سالگی ریموس، آلبوس دامبلدور، مدیر هاگوارتز، شخصا و بدون دعوت قبلی به در خانه خانواده لوپین آمد. لیال و هوپ که ترسیده و سراسیمه شده بودند سعی کردند جلوی ورودش را بگیرند، اما به طریقی پنج دقیقه بعد دامبلدور پای بخاری نشسته و مشغول خوردن نان و تیلهبازی جادویی با ریموس بود.
دامبلدور به خانواده لوپین توضیح داد که میداند چه اتفاقی برای فرزندشان افتاده است. گریبک در مورد کاری که کرده رجز میخوانده است و دامبلدور بین موجودات سیاه جاسوسانی داشته است. با این حال دامبلدور به لوپینها گفت دلیلی نمیبیند که ریموس به مدرسه نیاید و توضیحاتی در مورد اقداماتی داد که انجام داده است تا محلی امن و مطمئن برای تغییرشکلهای او مهیا کند. با توجه به تعصب شدیدی که در مورد گرگینهها وجود داشت، دامبلدور تایید کرد که به خاطر امنیت خود ریموس وضعیت او نباید همه جا جار زده شود. ماهی یک بار باید از مدرسه خارج شده و به سمت خانه امن و راحتی در دهکده هاگزمید برود که با افسونهای زیادی محافظت میشود و تنها راه دسترسی به آن راهرویی زیرزمینی است که از محوطه هاگوارتز آغاز میشود. او در آن مکان قادر خواهد بود در آرامش تغییر شکل دهد.
هیجان ریموس قابل وصف نبود. این آرزویش در تمام زندگی بود که بچههای دیگر را ببیند و برای اولین بار دوستان و همبازیهایی داشته باشد.
مدرسه
ریموس لوپین که در گریفندور گروهبندی شده بود، به آسانی با دو پسر بچه شاد، با اعتماد به نفس و یاغی، جیمز پاتر و سیریوس بلک5Sirius Black خودمانی شد. آنها تحت تاثیر حس شوخ طبعی ملایم و مهربانی ریموس قرار گرفته بودند که آن را میستودند، هر چند که خودشان همیشه آنقدر مهربان نبودند. ریموس، که همیشه ضعیفترین رفیق بود، با پیتر پتیگرو6Peter Pettigrew کوتاه قد و کُند مهربان بود؛ کسی که جیمز و سیریوس بدون تشویق ریموس فکر نمیکردند ارزش توجه آنها را داشته باشد. خیلی زود این چهار نفر تبدیل به دوستانی جدانشدنی شدند.
ریموس نقش وجدان گروه را داشت اما گاهی در این زمینه ضعیف عمل میکرد. او هرگز قلدریهای پیاپی آنها برای سوروس اسنیپ را تایید نمیکرد، اما به شدت جیمز و سیریوس را دوست داشت و به خاطر اینکه او را پذیرفته بودند بسیار از آنها ممنون بود. به همین دلیل همیشه آنقدرها که باید و شاید مقابلشان نمیایستاد.
ناگزیر، خیلی زود سه دوست کنجکاو شدند که چرا ریموس ماهی یک بار ناپدید میشود. ریموس که از کودکیِ گوشهگیرانهاش آموخته بود اگر دوستانش بفهمند او یک گرگینه است، ترکش خواهند کرد، دروغهای استادانهای برای توجیه غیبتهایش میساخت. جیمز و سیریوس در سال دوم تحصیلیشان متوجه حقیقت شدند. در کمال تعجب سپاسگزارانه ریموس، آنها نه تنها دوستش باقی ماندند بلکه راهی خلاقانه یافتند تا تنهایی ماهانه او را آسانتر کنند. آنها همچنین به او لقبی دادند که در ادامه دوران تحصیل روی او ماند: مهتابی. ریموس دوره تحصیلش در مدرسه را با نمره عالی به پایان رساند.
محفل ققنوس
زمانی که چهار دوست مدرسه را ترک کردند، قدرتگیری لرد ولدمورت تقریبا کامل شده بود. نیروی مقاومت حقیقی با او در سازمانی زیرزمینی به نام محفل ققنوس متمرکز شده بود که هر چهار مرد جوان به آن پیوستند.
مرگ جیمز پاتر به همراه همسرش لیلی به دستان لرد ولدمورت یکی از سنگینترین اتفاقات زندگی دشوار ریموس بود. ریموس بیشتر از افراد دیگر به دوستانش اهمیت میداد زیرا مدت زیادی بود که پذیرفته بود اکثر مردم با او به صورت موجودی رفتار میکنند که نمیشود حتی به او دست زد و قبول کرده بود امکانی برای ازدواج و بچه دار شدنش وجود ندارد. از آن بدتر، در عرض ۲۴ ساعت بعد دو دوست دیگرش را نیز از دست داد. ریموس به منظور کاری برای محفل ققنوس به شمال رفته بود که خبر وحشتناک به قتل رسیدن یکی از دوستانش به دست دیگری را شنید. کسی که اکنون در آزکابان بود، به محفل ققنوس خیانت کرده بود و مسئول مرگ جیمز و لیلی نیز بود.
سقوط ولدمورت که باعث شادی باقی جامعه جادوگری شد، سرآغاز تنهایی و ناراحتی بیپایان ریموس بود. او سه دوست نزدیکش را از دست داده بود و با انحلال محفل همرزمانش به زندگیهای شلوغشان با خانوادههایشان برگشتند. مادرش اکنون مرده بود و گرچه پدرش، لیال، همواره از دیدن فرزندش استقبال میکرد، ریموس دوست نداشت زندگی آرام او را با بازگشت خود ناآرام کند.
ریموس اکنون زندگی بخور و نمیری داشت. شغلهایی را قبول میکرد که بسیار پایینتر از سطح تواناییهایش بود و همیشه میدانست که برای جلب توجه نکردن همکارانش، باید شغلش را پیش از ظهور نشانههای بیماریاش که هر ماه در زمان ماه کامل افزایش مییافت، ترک کند.
معجون ضد گرگینه
یکی از پیشرفتهای جامعه جادوگری ریموس را امیدوار کرد: کشف معجون ضد گرگینه. این معجون گرچه مانع از تغییرشکل گرگینه از انسان به گرگ نمیشد اما باعث میشد تنها به گرگی معمولی و خوابآلود تبدیل شود. بدترین ترس همیشگی ریموس آن بود که هنگامی که عقلش سر جایش نیست، کسی را بکشد. با این حال معجون ضد گرگینه پیچیده بود و مواد اولیهاش بسیار گران. او بدون آنکه هویت اصلیاش را فاش کند، نمیتوانست به آن دسترسی پیدا کند. بنابراین همچنان به زندگی تنها و دورهگردانهاش ادامه داد.
بازگشت به هاگوارتز
آلبوس دامبلدور زمانی که در کلبه خرابه نیمه متروکی در یورکشایر به دنبال ریموس لوپین رفت، بار دیگر مسیر زندگی او را عوض کرد. ریموس که از دیدن مدیر بسیار خوشحال شده بود، زمانی که دامبلدور تدریس درس دفاع در برابر جادوی سیاه را به او پیشنهاد کرد، بسیار متعجب شد. او تنها زمانی قبول کرد که دامبلدور به او توضیح داد به لطف معجونساز مدرسه، سوروس اسنیپ، منبع بیپایانی از معجونهای ضد گرگینه وجود خواهد داشت.
ریموس در هاگوارتز خود را به عنوان یک معلم خدادادی با استعدادی نادر در زمینه تدریسش و دارای درکی عمیق از دانشآموزانش ثابت کرد. او مانند همیشه مجذوب انسانهایی میشد که در دردسر میافتادند و هری پاتر و نویل لانگ باتم هر دو از درایت و مهربانی او استفاده کردند.
با این حال ایراد قدیمی ریموس هنگامی که مشغول به کار شد نیز ادامه یافت. تردیدهای زیادی در مورد یکی از دوستان قدیمیاش، یک فراری شناخته شده، در ذهنش وجود داشت اما با هیچ کس در هاگوارتز آنها را در میان نگذاشت. آرزوی قدیمی او، اینکه متعلق به گروهی باشد یا مورد محبت واقع شود، به این معنا بود که او به اندازهای که باید و شاید شجاع و صادق نبود.
ترکیبی از اتفاقات اندوهبار باعث شد که ریموس در محوطه مدرسه به یک گرگینه کامل تغییر شکل پیدا کند. نفرت سوروس اسنیپ، که به هیچ وجه با احترام و ادب ریموس کاهش پیدا نکرد، باعث شد او کاری کند تا همه بداند که استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه واقعا چه موجودی است. ریموس مجبور شد استعفا دهد و بار دیگر هاگوارتز را ترک کرد.
ازدواج
زمانی که لرد ولدمورت بار دیگر قدرت گرفت، گروه مقاومت قدیمی دوباره تشکیل شد و ریموس خود را بار دیگر عضوی از محفل ققنوس یافت.
این بار یکی از اعضای گروه کارآگاهی بود که بسیار جوانتر از آن بود که در دوره اول شکلگیری محفل، عضو آن بوده باشد. نیمفادورا تانکسِ باهوش، شجاع و بامزه با موهای صورتی دستیار الستور مودی، سختگیرترین و کهنهکارترین کارآگاه بود.
ریموس که همیشه غمگین و تنها بود در ابتدا خوشش آمد، سپس تحت تاثیر قرار گرفت و در نهایت کاملا مغلوب ساحره جوان شد. او پیش از این هرگز عاشق نشده بود. اگر این اتفاق در زمان صلح میافتاد، ریموس به راحتی خود را کنار میکشید و به سراغ شغلی جدید و محل زندگی جدیدی میرفت تا مجبور نباشد ببیند تانکس عاشق کارآگاهی جوان و خوش قیافه میشود. اتفاقی که احتمال رخ دادنش زیاد بود. اما این جنگ بود، محفل ققنوس به هر دوی آنها نیاز داشت و هیچ کس نمیدانست فردا ممکن است چه اتفاقی بیفتد. ریموس متقاعد شده بود در جایی که هست باقی بماند و احساساتش را پنهان کند. با این حال هر بار که در یکی از ماموریتهای شبانه کسی او را با تانکس همراه میکرد، مخفیانه سرشار از خوشی میشد.
هرگز به ذهن ریموس خطور نمیکرد که تانکس بتواند احساسات او را پاسخ دهد؛ چون عادت کرده بود خودش را فردی کثیف و بیارزش بداند. یک شب زمانی که بیرون خانه یکی از مرگخواران شناختهشده کمین کرده بودند، یک سال پس از دوستی گرمشان که روز به روز صمیمانهتر میشد، تانکس در مورد یکی از همکارانشان در محفل به شوخی نکتهای گفت («اون حتی بعد از رفتن به آزکابان خوش قیافه است، مگه نه؟»). ریموس قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد به تلخی گفت که احتمالا تانکس عاشق دوست قدیمی او شده است. («اون همیشه زنها رو عاشق خودش میکنه»). در این لحظه تانکس ناگهان عصبانی شد: «تو کاملا میدونی که من عاشق کی شدم، اگه وقت کردی، برای خودت متاسف باش که متوجه این نکته نشدی.»
اولین واکنش ریموس خوشحالیای بود که هرگز در زندگیاش تجربه نکرده بود اما این احساس به سرعت فروکش کرد، زیرا احساس کرد عملیات دارد خراب میشود. او همیشه میدانست که نمیتواند ازدواج کند و خطر انتقال شرایط دردناک و شرمآورش به کسی دیگر را به جان بخرد. در آن لحظه او وانمود کرد که منظور تانکس را متوجه نشده است، اما تانکس به هیچ وجه فریب نخورد. تانکس که باهوشتر از ریموس بود مطمئن بود که ریموس عاشقش است اما قبول نکردن این مسئله از طرف ریموس را نجابت اشتباهی میدانست. پس از آن ریموس از گشتزنی به همراه تانکس خودداری میکرد، به سختی با او صحبت میکرد و برای خطرناکترین ماموریتها داوطلب میشد. تانکس نیز به شدت ناراحت شده و به این نتیجه رسیده بود مردی که عاشقش است نه تنها تمایل ندارد دیگر وقتش را با او بگذراند، بلکه به جای بیان احساساتش ترجیح میدهد به سمت مرگ برود.
ریموس و تانکس هر دو با لرد ولدمورت و مرگخوارانش در سازمان اسرار مبارزه کردند. نبردی که بازگشت ولدمورت را علنی کرد. از دست دادن آخرین دوست صمیمی دوران مدرسهاش در این نبرد تاثیری در دیدگاه خود ویرانگرانه ریموس، که روز به روز بدتر میشد، نداشت. تانکس تنها میتوانست با ناامیدی او را بنگرد که داوطلب شد به عنوان جاسوس برای محفل به میان گرگینههای دیگر برود تا آنها را متقاعد کند که به جبهه دامبلدور بپیوندند. با این کار او خود را در معرض اقدامات تلافیجویانه گرگینهای قرار میداد که زندگیاش را برای همیشه تغییر داده بود: فنریر گریبک.
ریموس تقریبا یک سال بعد، زمانی که محفل با مرگخواران در محوطه هاگوارتز درگیر شده بود، با گریبک و تانکس رو در رو شد. در این نبرد ریموس یکی دیگر از افرادی که به او عشق میورزید را از دست داد: آلبوس دامبلدور. همه اعضای محفل ققنوس دامبلدور را ستایش میکردند اما برای ریموس او نمایانگر نوعی مهربانی، بردباری و درک کردن بود که ریموس در هیچکسی در جهان به جز والدین و سه دوست صمیمیاش ندیده بود. دامبلدور تنها کسی بود که به او جایگاهی در جامعه عادی جادوگران پیشنهاد کرده بود.
پس از نبرد خونبار، با الهام از فلور دلاکور7Fleur Delacour که عشق پایدارش به بیل ویزلی8Bill Weasley، کسی که مورد حمله گریبک قرار گرفته بود، را ابراز کرد، تانکس شجاعانه احساسات خود را نسبت به ریموس جلوی همه نشان داد و شدت عشقش به لوپین را بیان کرد. با وجودی که به نظر میرسید ریموس همچنان به کارهای خودخواهانه خود ادامه خواهد داد، او در سکوت کامل در شمال اسکاتلند، در حالی که شاهدینی از میخانه جادوگری محلی را برای ازدواجش انتخاب کرده بود، با تانکس ازدواج کرد. او همچنان میترسید که لکه ننگینی که بر پیشانی او چسبیده بود بر همسرش نیز اثر بگذارد و به همین دلیل دوست نداشت درباره ازدواجشان هیاهو و سر و صدا به پا کند. او همواره بین شادیاش به خاطر ازدواج کردن با زن رویاهایش و وحشتی از چیزی که ممکن بود به سر هر دویشان آورده باشد، در تضاد بود.
پدر شدن
چند هفته پس از ازدواجشان، ریموس متوجه شد که تانکس حامله است و این موضوع باعث شد همه ترسهایش بر سرش آوار شود. او به این باور رسیده بود که شرابطش را به فرزندی بیگناه منتقل کرده و تانکس را به زندگیای شبیه زندگی مادرش محکوم کرده است که همواره در حرکت بود، نمیتوانست یک جا ساکن شود و باید فرزند خشن در حال رشدش را از چشمان مردم پنهان میکرد. ریموس که خود را ملامت و سرزنش میکرد پا به فرار گذاشت و تانکس حامله را ترک کرد تا هری را پیدا کند و به او پیشنهاد همکاری در هرگونه ماجرای مرگآسایی را دهد که در انتظارشان است.
در کمال تعجب و نارضایتی ریموس، هری هفده ساله نه تنها پیشنهاد او را رد کرد بلکه عصبانی شد و او را خوار و خفیف کرد. او به معلم سابقش گفت که خودخواهانه و غیرمسئولانه رفتار میکند. ریموس پاسخ این حرف را با خشونتی نامتعارف داد، از خانه بیرون زد، به پاتیل درزدار رفت و نوشید و دود کرد.
پس از چند ساعت ریموس به ناچار قبول کرد که شاگرد پیشینش به او درسی ارزشمند داده است. ریموس به این فکر کرد که جیمز و لیلی تا زمان مرگشان از هری جدا نشدند. والدین خودش، لیال و هوپ، آرامش و امنیتشان را فدا کردند تا خانوادهشان را در کنار یکدیگر نگه دارند. ریموس که شرمسار بود، رستوران را ترک کرد، پیش همسرش بازگشت، از تانکس خواست که او را ببخشد و قول داد هر چه که پیش بیاید، دیگر هرگز او را ترک نخواهد کرد. در ادامه مدت حاملگی تانکس، ریموس از ماموریتهای محفل ققنوس دوری کرد و اولین اولویت خود را حفاظت از همسر و فرزند به دنیا نیامدهاش قرار داد.
پسر لوپین، ادوارد ریموس تدی، به نام پدر زن تازه فوت شده ریموس نامگذاری شد. در کمال شادی و شعف والدین، او هیچ نشانهای از گرگینه بودن در زمان تولد از خود بروز نداد اما توانایی مادرش در تغییر دادن ظاهرش به صورت دلخواه را به ارث برده بود. در شب تولد تدی، ریموس مدت کوتاهی تانکس و فرزندش را با مادر زنش تنها گذاشت تا اولین بار پس از رویارویی خشمناکشان به دنبال هری برود و او را پیدا کند. او از هری خواست که پدر خوانده تدی شود و نسبت به کسی که او را به خانه و پیش خانوادهاش بازگرداند تا بزرگترین شادیها را تجربه کند، احساس سپاسگزاری میکرد.
مرگ
هم ریموس و هم تانکس برای نبرد نهایی مقابل ولدمورت به هاگوارتز بازگشتند و پسر کوچکشان را پیش مادربزرگش تنها گذاشتند. هر دوی آنها میدانستند که اگر ولدمورت این نبرد را ببرد، بیشک خانوادهشان نابود میشود؛ زیرا هر دو آنها از اعضای مشهور محفل ققنوس بودند. از طرفی تانکس همچون خاری در چشمان خاله مرگخوارش، بلاتریکس لسترنج9Bellatrix Lestrange، بود و فرزندشان با توجه به دوستان و بستگان مشنگش و رابطهاش با یک گرگینه، یک اصیلزاده واقعی محسوب نمیشد.
با وجودی که ریموس بارها در نبرد با مرگخواران رو به رو شد و با مهارت و شجاعت توانست خودش را از مخمصههای فراوان نجات دهد، زندگیاش به دستان آنتونین دالاهوف10Antonin Dolohov، یکی از با سابقهترین، فداییترین و دگرآزارترین مرگخواران ولدمورت، به پایان رسید. ریموس هنگامی که به جنگ ملحق شد در شرایط نبرد نبود. ماهها عدم فعالیت و استفادهی تنها از وردهای مخفیسازی و محافظت، سرعت او در نبرد را کند کرده بود و هنگامی که مقابل حریفی مانند دالاهوف قرار گرفت، شخصی که ماهها مشغول نبرد و کشتن بود، واکنشهایش بسیار کند بود.
ریموس لوپین پس از مرگش مدال درجه یک محفل مرلین را دریافت کرد و تبدیل به اولین گرگینهای شد که به چنین افتخاری دست پیدا کرده است. زندگی و مرگ او تا حد زیادی بدنامی گرگینهها را از بین برد. کسانی که او را میشناختند هرگز او را فراموش نکردند: مردی مهربان و شجاع که در شرایط بسیار سخت بیشترین کاری که از دستش بر میآمد را انجام میداد. کسی که به افراد زیادی کمک کرد؛ بسیار بیشتر از آنکه خود متوجه آن باشد.
نظر جی.کی.رولینگ:
ریموس لوپین یکی از محبوبترین شخصیتها برای من در تمام مجموعه هری پاتر بود. نوشتن این متن باعث شد بار دیگر گریه کنم ، زیرا از کشتن او متنفر بودم.
شرایط گرگینهگی لوپین استعارهای از آن دسته بیماریهایی است که در جامعه بدنام هستند، مانند ایدز و HIV. همه نوع خرافاتی پیرامون شرایطی که با خون به دیگری منتقل میشود، هست که احتمالا به خاطر تابوهایی است که در مورد خون وجود دارد. جامعه جادوگری در زمینه تعصب و هیجانی شدن به جامعه مشنگی بسیار نزدیک است و شخصیت لوپین به من این فرصت را داد تا این طرز نگرش را زیر سوال ببرم.
سپر مدافع ریموس در کتابهای هریپاتر، حتی با وجود اینکه او به هری هنر ساخت یکی از آنها را آموزش میداد، هرگز فاش نشد. در حقیقت سپر مدافع او یک گرگ، یک گرگ معمولی(نه یک گرگینه) بود. گرگها بسیار به خانوادهشان پایبند و غیر پرخاشگر هستند، اما ریموس از شکل سپر مدافعش خوشش نمیآمد؛ زیرا یک یادآور همیشگی از مصیبتی بود که بر سرش آمده بود. او از هر چیز مربوط به گرگها متنفر بود و معمولا هنگامی که دیگران او را تماشا میکردند، عمدا دست به ساخت سپر مدافعی غیرجسمانی میزد.
خیلی قشنگ بود :(((
لوپین استاد محبوب اکثر هری پاتریستاست ،خود ما خانوادگی خیلی دوستش داریم ، یه بار کل بازارو گشتم تا بالاخره یه کیف قهوه ای دستی شبیه کیف تدریس لوپین پیدا کردم .
ممنون ازتون بابت ترجمش …
معنی جمله آخرتون چیه ؟ سپرمدافع غیرجسمانی چیه و ساختش به چه درد لوپین میخورد ؟
سپر مدافع معمولی به شکل یک حیوانه . سپر مدافع غیر جسمانی سپر مدافعیه که به صورت ضعیف اجرا شده . این نوع سپر چون قدرت کافی نداره به شکل یک حیوان در نمیاد برای همین بهش غیر جسمانی میگن .
اگه دقت کرده باشی توی فیلم سوم هر بار که هری تلاش میکرد سپر مدافع درست کنه یه چیزی مثل مه به وجود میاومد . مه همون سپر مدافع غیر جسمانیه .
چون این سپر به شکل حیوان در نمیومد برای همین لوپین بیشتر ازش استفاده میکرد تا بقیه نفهمند که سپر مدافعش یک گرگه .
لحظه ای که ریموس و نیمفادورا و فرد کشته شدن، من حسابی از هری متنفر شدم! و از دست دامبلدور کفری!
فکر میکنم این مربوط به همون مطلبی میشه که توش بیان شده بود اگر دامبلدور به هری میگفت که پسر برگزیده ست چی میشه؟ من فکر میکنم اگر دامبلدور زودتر حقیقت رو میگفت به هری، از این جور مرگ ها میشد جلوگیری کرد!
چی میشد اگه قبل از اینکه اینها کشته بشن هری میرفت و خودشو تسلیم میکرد و ماجرا ختم به خیر میشد!؟ اونجوری در واقع همون سناریوی از بین رفتن ولدمورت صورت میگرفت! ولی بدون کشته شدن کسایی که نباید!
ای خداااا
چقدر من ریموس و نیمفادورا رو دوست داشتم 🙁
دقیقا
با این حرفت خیلی مشکل دارم
هممون از مردن اونا ناراحت شدیم ولی چه ربطی به هری داره
مگه هری میدونست که جانپیجه قبل این که اونا بمیرن
مگه قبل از پیدا کردن همه جانپیج ها میتونست خودشو تسلیم کنه
نبرد هاگوارتز کشتن وقت بود تا هری بتونه همه جانپیج ها رو نابود کنه و چند نفر هم تو این نبرد مردن بی دلیل هم نمردن و اگه اونا نبودن تا بجنگن ولدمورت قبل از نابودی جانپیج ها دستش به هری میرسید و تموم
اگرم کسی تو مرگ اینا مقصره دامبلدوره
چون اولا خودش به هری موضوع رو نگفت و ثانیا با کشته شدنش توسط اسنیپ، هری دیگه نمیتونست به اسنیپ اعتماد کنه حتی اگر خود اسنیپ میخواست واقعیت رو بهش بگه
و اگر با ارتباطش به ولدمورت نمیرفت سراغ اسنیپ، اسنیپ مرده بود و تمام
حرف تو همون حرف ولدمورته تا هری رو احساساتی کنه و تو مرگ دوستاش مقصر نشون بده تا هری بره پیش ولدمورت و با مرگش حداقل بقیه دیگه نمیرن و به نظر ولدمرت همه فدای یکی نشن
درحالیکه هری اصلا به این دلیل نرفت خودشو تسلیم ولدمرت کنه…
هری وقنی فهمید خودش جانپیجه رفت پیشش
تازه مگه بعد تسلیم شدن هری وقتی ولدمرت از جنگل برگشت
نویل نمیخواست با شمشیر گریفیندور باهاش بجنگه که بعدش هری به همه نشون داد که زندس
پس تازه با تسلیم هری و مردنش بازم شاید خیلیا از جمله همین نویل توسط ولدمرت کشته میشدن
امیدوارم قانع شده باشی
اوهوم حرفاتو خوندم
ولی قانع نمیشم
چون من اصلا با قهرمان داستان بودنِ هری مشکل دارم!!!
و با پیچوندن داستان توسط رولینگ هم مشکل داشتم!
فرق نمیکنه که مقصر کیه یا چرا! برای من مهم این بود که همه ی این مرگ ها برای پسری بود که ارزششو نداشت!
شاید من اگه تو دنیای هری پاتر بودم سمت ولدمورت رو میگرفتم
اون ارزشش بیشتر بود! 😐
یا شاید بتونی سوال منو جواب بدی که قانع بشم!
چه اصراری بود که هری جان پیچ ها رو نابود کنه!؟ هوم!؟ دلیل خاصی توی کتاب یا فیلما بود که من به یاد نمیارم!؟؟
یعنی دو سه تا جادوگر درست و حسابی و کار بلد نبودن که از هری بهتر باشن!؟ هری جادوگر خبره بود!؟؟
عجب!
هری فقط میتونست خبردار و در نهایت شاهد از بین رفتن جان پیچ ها باشه!
والا به نظر من هیچ آدم عاقلی حتی دامبلدور، نباید به یه پسر در سن و سال هری اعتماد کنه، چون احتمال شکست هری با ندونم کاری هاش بالا بود! اون فقط به واسطه ی از خودگذشتگی کلی آدم تونست زنده بمونه که من بازم میگم ارزششو نداشت!
شاید دامبلدور باید میرفت سراغ یه نفر دیگه! نه!؟؟
بیخیال اصلا
الان همه میریزن سرم باهام مخالفت میکنن :/
چه نکتهای رو گفتی… اصلا چرا باید سه تا بچه ی بیچاره برن دنبال یه قاتل جانی که اون همه هم طرفدار جانی داره؟ تازه اون هم دست تنها…
میدونی،فکر کنم داستان قرار بود بهمون بقبولونه که هری قهرمانه. هری به اندازه ی کافی انگیزی داشت، انگیزهاش انتقام مرگ مادر و پدرش، سیریوس و بعدها لوپین و تانکس و فرد خدا بیامرز بود. شجاعتاش هم بود.
ولی میدونم خیلی، یعنی اصلا، قانع کننده نیست چون حرف زورکی نویسندهست
شما الان داری میگی که مرگ فرد و بقیه تقثیر هری بود؟ اگه توی فیلم دقت داشته باشین هری گفت که نمی خوام جونتون در خطر بی افته و مودی دعواش کرد و بهش گفت اگه بتونیم ولدمورت رو شکست بدیم نه فقط تو بلکه همه نجات پیدا میکنند بعد هم فرد و رموس خودشون داوطلب شدن که با اسمشو نبر بجنگن از یه طرف هم وقتی اسمشو نبر لشکر کشیده برای خراب نشدن هاگوارتز فرد رموس و تانکس باید تلاش میکردن
اولا همه ی جانپیچ ها باید نابود میشدن که ولدمورت هم نابود شه پس اگه اون بدون نابودکردن جانپیچ ها از بین می رفت خود دامبلدور نابودش میکرد و از جادوگرای قدرتمند تری کمک میگرفت دامبلدور مجبور بود اعتماد کنه چون چاره ی دیگه ای نداشت من خودم از هری خوشم نمیاد زیاد و خیلی ناراحت شدم از مرگ شخصیت های مختلف مثل لوپین چون اون بعد از مرگ سیریوس براش مثل پدر بود
ببین اگه قرار بود داستان به درستی پیش بره همچین شاهکاری خلق نمیشد! همیشه یه شخصیت باید یه کار اشتباه انجام بده که داستان جذاب بشه اگه دامبلدور اشتباه نمیکرد و به قول خودت همون اول به هری میگفت که پسر برگزیده اس بازم داستان جالب میشد؟
اگه قرار بود سر اخر کسی کشته نشه رمان هری پاتر میشد یه رمان برا سن کودکان که پایانی خوش داره
نمیدونم منظورمو فهمیدی یا نه !
منم کاملا موافقم.
اگه این فراز و نشیب ها و اشتباها نباشن که داستان قشنگ نمیشه.منم از مرگ سیریوس بلک و ریموس لوپین و فرد و یا پیوستن کوئینی به گریندل والد خیلی ناراحت شدم اما همین چیزاست که داستانو جالب میکنه.
خانم رولینگ حتی توی عقاید جادوگرای سیاه هم یه تغیراتی به وجود آورد تا داستانک جذاب که.
مثلا ولدمورت فقط به فکر کشت و کشتار بود اما گریندل والد خیلی هوشمندانه میخواست به ماگلا حکومت کنه.
دست آخر میخوام بگم که انصاف نیست که هری یا دامبلدور رو مقصر مرگ بقیه بدونیم.
اینا همه برای جذاب شدن داستان اتفاق افتادن 😉
اینو راس میگی واقعا. اینهمه جادوگر مثل دریکو نویلی چمیدونم اسنیپ مکگانیکال اصن خود دامبلددور شیموس دین جینی لونا چو چمیدونم دیگه اینهمه جادوگر حالا چه اصراریه هری از بین ببره؟
پیشگویی رو یادت نمیاد؟ که گفته فقط هری میتونه ولدمورت رو بکشه و هیچ کدوم با وجود دیگری زنده نمیمونن.مردن همه ی این کاراکترا یه هدف مشخص داشت. دامبلدور و لوپین و فرد و همه ی شخصیت های دیگه به خاطر چیزی مردن که دامبلدور اسمشو گذاشت «اهداف والاتر!»یعنی واقعا ارزششو نداشت اون چند نفر بمیرن تا کل دنیا نجات پیدا کنه؟ همه ی این فداکاری ها برای نجات جامعه ی جادوگری و ماگل ها بود نه هری پاتر!
چون که هری میتونست جان پیچ هارو حس کنه !!
درسته اما اگه یادت باشه دمبلدور گفت هری باید در لحظه ای خودشو تسلیم کنه که ولدمودت در ضعیف ترین شرایط باشه یعنی همه جان پیچ ها نابود شده باشن وگرنه ولدمورت نمیمیره بنابراین من فک میکنم دمبلدور تصمیم درست رو گرفته
مرگ ریموس خیلی بد بود اما من از مرگ فرد بیشتر ناراحت شدم آخه اونا دوقلو بودن خیلی هم باهم جور بودن با مردم یکیشون اونکی هم هیچ میشه
به نظر من ادوارد ریموس خیلى حال مى کنه ولى حیف من با مرگ اسمیپ اشک ریختم
واقعا به نظرت بچه ای که باباش رو از دست بده خوشحاله؟
خودتو بزار جاشششش
شوخی میکنی؟
نکنه فکر میکنی که هری هم حال میکنه؟
ممنون از این اطلاعات
اینقدر خوندم حفظ شدم
من عاشق ریموس جونم بووووودممممم چرااااااا
سلام
اولا دلیل مرگ دامبلدور این بود که ولدمورت رو از سوراخش بکشن بیرون تا وقتی زنده بود اون هم مخفیانه زندگی می کرد و نمیشد به راحتی کشتش
دلیل اینکه این وظیفه رو به هری پاتر سپرد بحث اعتماد و تواناییش بود همه می دونیم که هرمیون یک جادوگر فوق العاده بود و توی نابود کردن جان پیچ ها ناتوان بود ارتباط هری پاتر با ولدمورت راه دیگه ای برای پیدا کردن جان پیچ ها بود و هر کسی نمی تونست اونا رو پیدا کنه دلیل دیگه هم بحث اعتماد بود اگر می خاست این موضوع رو با اعضای محفل در میون بزاره خطر لو رفتن وجود داشت و ولدمورت می دونست که هدف دامبلدور چیه و ممکن بود جان پیچها رو پیش خودش نگه داره برای همین این مسئله رو مخفیانه به هری سپرد
من عاشقه ریموس و تانکس بودم چراااا اونا نباید میمردن
هیچوقت جنازه هاشونو کنار هم توی تالار بزرگ یادم نمیره
مرگ دامبلدور و اسنیپ هم واقعا دردناک و غم انگیز بود
لوپین مرد محترم، قدرتمند، تلاشگر، مهربان و البته بدشانس و مظلوم بود. R.I.P
بد شانس نبود
گرگینه بودن یا مردن توی جنگ نشانه ی مظلوم بودن یا بد شانسی نیست خیلی هم خوش شانس بود دوستای به اون خوبی پیدا کرد خیلی هم خوش شانس بود که تونست ازدواج کنه مردن توی جنگ هم مظلومی رو نشون نمیده شجاع بودن رو نشون میده
ولی به نظر من دامبلدور حداقل به هری میگفت : پسرم هر کی که هستی اصا هری توی جان پیچی ولی زمانی باید خودتو تسلیم کنی که ولدمورت حسابی ضعیف شده باشه گرفتی ؟
بیچاره هری وقتی فهمید داشت دق میکرد حالا فکر کن اگه از اول میدونست دیگه رمقی برای نابودی جان پیچ ها نداشت
اما به نظرم دامبلدور میتونست که این پیامو یه جور دیگه به هری برسونه نه به وسیله یه آدم که ممکنه از بین بره مثلا لای یه کتابی چیزی پیام میذاشت براش
خیلی زندگی سختی داشته!!
کسی میدونه سرنوشت فنریر گری بک چی شد؟
در همون نبرد هاگوارتز کشته شد
سلام
اول خیلی خیلی ممنون بابت این مطلب
دوم اینکه دوستان چرا به خاطر یه سری مسائل پیش پا افتاده ای که جواب هاشون مشخصه بحث میکنید و الکی خودتون رو خسته میکنید
ببینید، ریموس، تانکس، فرد، دامبلدور، سیریوس و اسنیپ و حالا هر کس دیگه ای که تو این ماجرا مرد هیچکدوم به خاطر هری نمردن و اصلا نه تقصیر هری بود نه دامبلدورو نه هیچ کس دیگه
دامبلدور سعی میکرد هری رو سالم نگه داره تا بتونه جان پیچ ها رو نابود کنه و خودشم تقریبا به همین خاطر فدا شد
یکی ازدلایل مهم یکه چرا سه تا آدم که تازه به سن قانونی رسیدن و هنوز خیلی چیزا رو که خیلیای دیگه میدونن و نمیدونن باید برای این کار به این مهمی برن
ارتباط هری با ولدمورت بود و این که هری چند بار قبل هم تونسته بود از دست ولدمورت در بره و این دفعه با اینکه سخت تر بود هری هم بزرگتر شده بود
اگر دامبلدور نمرده بود یکی از جان پیچا نابود نمیشد و اعتماد ولدمورت به اسنیپ بیشتر نمیشد، اگر اسنیپ هم نمیمرد هری هیچ وقت نمیفهمید جان پیچه و ولدمورت پیروز میشد چون مردم فکر میکردن باید ازهری مواظبت کنن در حالی که اگه اول فهمیده بودن قطعا ولدمورت پیروز میشد
اگه سیریوس نمرده بود هری فکر میکرد یه نفر پشتت هست که همیشه منتظره یه نبرده و محافظت فرزند خونده ش و هیچ وقت نمیتونست روی پای خودش بایسته و یاد بگیره که چیزا و کسایی که خیلی دوستشون داریم تا ابد پیشمون نیستن
نمیگم اگه فرد و ریموس و تانکس نمیمردن نبرد هاگوارتزم به هیچ جا نمیرسید ولی خب اونا هم مثل خیلیای دیگه که میرن برای مردمشون میجنگن جنگیدن و هر کس که میره جنگ به این معنیه که این ریسک رو قبول کرده که ممکنه جونشو تو این راه ازدست بده
اگر به این همه جنگایی که توی تمام مدت ها و توی تمام کشور با همه ی جنگجو ها و رزمنده ها با هر ملیت و اصلیتی فکر کنیم میبینیم که اینها هم هدفشون همین بوده و کلا آدمایی که جونشون و برای حقیقت،امنیت، صلح و آرامش و خیلی چیزای دیگه، حالاچه تو داستان و کتابا و فیلما، چه تو واقعیت
خیلی مهم و عزیزن و هر چقدر هم آدم بخواد براشون ناراحت باشه کمه
ببخشید کهوقتتون رو گرفتم ولی امیدوارم بتونید، به دلتون بشینه و باعث تامل خیلیا بشه و قانع شده باشید
با تشکر بسیااار زیاد از سایت مرکز دنیای جادوگری
خدانگهدار
چرا پرفسور اسنیپ اذیت میکردن؟
بنظرم فرق خاصی با بچگی های دریکو نداشتن
اون فرق کوچیکم بخاطر شرایط خانوادگیشون بود
واقعا برای قلدر های مدرسه ای چ توی واقعیت و چه توی داستان متاسفم
اصلا متوجه نیستن چ اسیب روانی وحشتناکی روی یه ادم میزاره
من زیاد از نیمفادورا تانکس خوشم نمیاد.
ولی ریموس بد جور روش کراشم.
اولین و آخرین کراش من خواهد بود.
در حدی که سر صحنه مرگش انقدر ناراحت شدم که میخواستم برم یقه ولدی رو بگیرم.
عوضش دارم یه رمان مینویسم دربارش.
من عاشق دوتاشونم..و صحنه مرگشون شاید بدترین صحنه زندگیم بود و هست..
یقه ولدمورت کافی نیست باید بریم یقه دالاهوف رو بگیریم
لعنت بش..
لوپین شخصیت فوقالعاده مهربونی بود….یه جا خونده بودم پدر خوانده واقعی پسر لوپین دراکو هست:/
به هیچ عنوان با عقل جور در نمیاد…..
درسته شخصیت موردعلاقم دراکو هست ولی دراکو اگر پدر اسکورپیوس باشه خیلی بهتره….
من همیشه دوست داشتم جای آستوریا گرینگراس باشم….:)
من واقعا از خانم رولینگ بابت خلق چنین شخصیت فوق العاده ای ممنونم ، من از ریموس لوپین خیلی چیزا یاد گرفتم ، واقعا هر چی از ویژگی های مثبتش بگم کم گفتم ، به نظر من ریموس با همه ی شخصیت های دیگه ی داستان های هری پاتر فرق داره ، اصلا یه چیز دیگه ست …
چن تا از نظرات گفته بودن که چرا هری باید بره دنبال جان پیچ ها.
خب چون طبق پیشگویی معروف ترلاونی( the prophecy) یکی بدون اون یکی زنده نمیمونه و قطعن یکی باید اون یکی رو بکشه. جان پیچ ها جزئی از وجود ولدمورت بودن و باید بدست هری نابود میشدن( هری در نابودیشون باید نقش مستقیم ایفا میکرد) بهرحال دامبلدور اشتباهاتی داشت که نباید اونا رو ول کرد. دامبلدور در زمان جوانیش برای رسیدن به یادگاران مرگ خیلی حریص بود و این دامبلدور بود که چوبدستی کهن رو از گرگروویچ دزدیده بود. بعد ها دامبلدور متوجه اشتباهش میشه اما گرندلوالد دوست بدی بوده و آریانا رو از دست داده بوده. دامبلدور به هری گفت فقط هری قدرت نابودی ولدمورت رو داره. دامبلدور از خیلی وقت پیش میدونست آخر سر باید هری هم کشته بشه اما تقدیر هری این نبود. چوبدستی کهن که دست ولدمورت بود واقعن مال هری بود( مراجعه کنید به کتابش) بنابراین آوادا کداورایی که ولدمورت اجرا کرد اون بخش از ولدمورت درون هری رو نابود کرد و هری زنده موند!!!
و در مورد مقاله زیباتون: بسیار عالی و دقیق بیان کردید. لوپین یکی از شخصیت های خیلی خوب هری پاتر بود فقط ای کاش در مورد احساساتش در کتاب ها بیشتر توضیح داده میشد( میدونید لوپین عاشق واقعی تانکس بود کاش کمی رابطه بین این دو شفاف تر میشد چون از قسمت ۵ تا آخر ۶ یه آشفتگی بین این دو تا است و تا آخر داستان هری رو نخونیم متوجه نمیشیم.)
باز هم خیلی ممنون.
تانکس هم یکی از اون حیف های زیادی بود که در جنگ دوم با ولدمورت کشته شدن.
نه هری و نه دامبلدور این رو نمیخواستن اما برای رسیدن به هر چیزی باید قیمتی پرداخت و حتی خود هری مرگ رو قبول کرد اما نمرد چون ولدمروت قدرتمند واقعی نبود.
تچکر❤❤❤❤