این شعر نوشته‌ای از جی.کی.رولینگ است که چیستانی از فصل چهارم بازی ویدیویی «کتاب وردها» است. این بازی بر اساس یکی از کتاب‌های درسی هاگوارتز به همین اسم و اثر میراندا گاسهاک است. ترجمه‌ی این شعر را می‌توانید در ادامه بخوانید.

مرکز دنیای جادوگری

جوانی بود جادوگر که نامش بود او مورگِن1Morgan
رئیسش گفت: «ای مورگن، برو تو صید کن گورگِن!2گورگن یا گورگون موجودی افسانه‌ای از اساطیر یونان و هیولای مؤنثی است که هر کس به چشم‌هایش نگاه می‌کرد تبدیل به سنگ می‌شد. م.
ولی پست است آن موجود
تدبّر کن، نبینش زود
به کاری گیر مغزت را که کارایی شود ممکن!»

ولی گورگن از آن سو بود بسی باهوش و دهشتناک
(دو چیزی که از آن مورگن بدون بهره باشد پاک)
فقط با یک نظر در دم
کند او سنگ هر آدم
و آدم پیکره گردد و ماند تا ابد بر خاک

به او گفتند یارانش که «اول، مورگ، طرحی کار!»
ولی او بیش از هر کاری، از اندیشه ببود بیزار!
«هیاهوتان بسی بی‌خود
بَرَم یک بقچه‌ای با خود
به دام اندازمش بی آنکه نفرینش کنم دیدار!»

بکوشید مورگ دزدانه ز پشت سر کند حمله
ولی از نکته‌ای کوچک شده بود غافل او جمله
که آیینه شده ایجاد
عقب دیدن کند امداد
پس آن وقتی که مورگ آمد، بدید گورگن به این حیله

به آیینه نظر کردند، هم اهریمن و هم مورگن
دو جفت دیده به هم برخورد (چشِ مرد و چشِ گورگن)
نشد فریادش او تکمیل
به سنگی مورگ شد تبدیل
و هرگز برنگشت از آن، ابد شد پیکری سنگن

مگر گورگن چه بیشتر بود و زو مورگن چه فقدان بود؟
چه حُسنی گورگن افزون بود (اگرچه مورگ کودن بود)
چه باید بود گر خواهی که این عمرت به جا ماند؟
چه خصلت‌ها بباید داشت که مرگ جان تو نستاند؟

این داستان توسط حسین غریبی ترجمه شده و در اختیار وب‌سایت «مرکز دنیای جادوگری» و «دمنتور» قرار گرفته است. کلیه حقوق معنوی و مادی ترجمه متعلق به این دو مجموعه است. استفاده از این ترجمه با ذکر منبع برای مصارف شخصی و غیر تجاری بدون مشکل است. پیشاپیش از اینکه حامی ما برای ادامه خدمات رایگان این دو مجموعه هستید قدردانی می‌کنیم.
, , ,

۱۲ دیدگاه

  1. وای چقدر سخت و جالب و عالی بود من سه بار خوندمش تا چیزی فهمیدم.بند اخرش رو خیلی دوست داشتم.چیزی که من متوجه شدم این بود:
    رئیس مورگن بهش گفت که یک گورگون شکار کند.بهش میگوید که او خیلی خطرناک است ؛زود دست به کار نشو وکمی فکر کن.
    گورگون ترسناک و باهوش بود(دوچیزی که مورگن نداشت).در یک نگاه در لحظه هر آدمی را به سنگ تبدیل میکند.
    دوستانش بهش گفتند که یک نقشه بکش ولی مورگن از فکر کردن متنفر بود.گفت که ترس تان بیجاست من او را توی بقچه میندازم قبل از اینکه کاری بکند.
    پس سعی کرد از پشت سر بهش حمله کند ولی از یک نکته غافل مانده بود.یک آیینه ایجاد شده بود(چ جوری؟!).
    گورگون و مورگن هردو به آیینه نگاه کردند و قبل از اینکه فریاد مورگن تمام شود به سنگ تبدیل شد و تا ابد اینجور ماند.
    چرا اینطور شد مگر گورگون چه بیشتر از مورگن داشت و مورگن چه ضعفی داشت؟ ما باید چجور باشیم که عمرمان زیاد باشد؟چه ویژگی هایی باید داشته باشیم که نمیریم؟!

    این گورگون کمی شبیه باسیلیسکه ولی اگه تو آیینه ب باسیلیسک نگاه کنیم اثری نداره.من این بازی رو انجام ندادم و اصلا نمیدونم چ جوریه.ولی شعر خیلی عالی بود .مرسی از حسین غریبی برای این ترجمه عالی.

ثبت دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری مشخص شده‌اند *