والدین
ریموس لوپین1Remus Lupin تنها فرزند لایال لوپین2Lyall Lupin جادوگر و همسر ماگلش، هُوپ هاوِل3Hope Howell بود.
لایال لوپین مرد جوانی بسیار زیرک و تاحدی خجالتی بود و در سیسالگی کارشناسی با شهرت جهانی در زمینهٔ تجسمهای روحگونهٔ غیرانسانی شده بود. این تجسمها شامل ارواح مزاحم4Poltergeist: موجوداتی همچون پیوز که با اشباح متفاوتاند. م.، باگرتها5Boggart: در ترجمهٔ کتابسرای تندیس: لولوخورخوره. م. و سایر موجودات عجیبی میشوند که در ظاهر و رفتار شبیه اشباح هستند، اما در واقع هیچگاه زنده نبودهاند و حتی برای دنیای جادوگری نیز در هالهای از ابهام باقی ماندهاند.
لایال در سفری اکتشافی به یکی از جنگلهای انبوه ولز، جایی که گفته میشد باگرت خیلی شروری کمین کرده، تصادفاً به همسر آیندهاش برخورد. هوپ هاول، دختر ماگل زیبایی که در دفتر بیمهای در کاردیف6Cardiff: پایتخت ولز. م. کار میکرد، از روی بیاطلاعی در جنگلی که تصور میکرد بیخطر است قدم میزد. ماگلها میتوانند باگرتها و ارواح مزاحم را احساس کنند و هوپ که فردی حساس و خیالپرداز بود، به این باور رسیده بود که چیزی از میان درختان تاریک به او نگاه میکند. در نهایت تخیل او چنان بیشفعال شد که باگرت شکلی به خودش گرفت و ظاهر شد: شمایل مردی بزرگ با چهرهای شیطانی که در تاریکی دستهایش را جلو آورده بود و خُرخُرکنان به او نزدیک میشد. لایالِ جوان با شنیدن صدای جیغ او، بهسرعت از میان درختان خودش را به او رساند و با یک حرکت چوبدستی باعث شد آن تجسم به قارچ چمنزار تبدیل شود. هوپِ وحشتزده در حالت سراسیمگیاش تصور کرد آمدن لایال باعث فراریدادن مهاجم شده و اولین جملهٔ لایال به هوپ («طوری نیست، فقط یه باگرت بود»)، هیچ تأثیری روی او نگذاشت. لایال که متوجه شده بود او خیلی زیباست، در تصمیمی عاقلانه دیگر دربارهٔ باگرتها با او صحبت نکرد و در عوض موافقت کرد که آن مرد خیلی بزرگ و ترسناک بوده و تنها کار منطقی این است که لایال برای محافظت از هوپ، او را تا خانه همراهی کند.
زوج جوان عاشق یکدیگر شدند و حتی چند ماه بعد که لایال با شرمساری اعتراف کرد هوپ هرگز در معرض خطری واقعی نبوده، علاقهٔ هوپ به او را خدشهدار نکرد. در کمال خوشحالیِ لایال، هوپ درخواست ازدواج او را پذیرفت و با ذوق و شوق مشغول آمادهسازی مراسم عروسی شد که با کیکی با تزیین باگرت برگزار شد.
اولین و تنها فرزند لایال و هوپ، ریموس جان7Remus John، یک سال پس از ازدواجشان به دنیا آمد. پسری کوچک، شاد و سالم که از همان ابتدا نشانههای جادو را از خودش بروز داد و والدینش تصور میکردند او پا جای پای پدرش خواهد گذاشت و در زمان مقرر به مدرسهٔ سحر و جادوی هاگوارتس خواهد رفت.
گازگرفتگی
زمانی که ریموس چهارساله شد، فعالیتهای مرتبط با جادوی سیاه در سراسر کشور بهطور فزایندهای در حال افزایش بود. درحالیکه آن زمان عدهٔ کمی میدانستند پشت پردهٔ مشاهدات و حملات روزافزون چیست، اولین قدرتگیری لرد ولدمورت در جریان بود و مرگخواران مشغول بهخدمتگرفتن انواع و اقسام موجودات سیاه بودند تا در هدفشان برای سرنگونی وزارت جادو به آنها بپیوندند. وزارتخانه کارشناسان موجودات سیاه (حتی موجودات کماهمیتی مثل باگرتها و ارواح مزاحم) را به خدمت فراخواند تا با کمک آنها خطرات را شناسایی و دفع کند. لایال لوپین یکی از افرادی بود که دعوت شد تا به واحد ساماندهی و کنترل موجودات جادویی بپیوندد و او باکمالمیل پذیرفت. اینجا بود که لایال با گرگینهای به نام فِنریر گرِیبک8Fenrir Greyback رودررو شد که برای بازجویی در مورد مرگ دو کودک ماگل به وزارتخانه آورده شده بود.
بایگانی گرگینهها بهطرز بدی ثبت و ضبط میشد. جامعهٔ جادوگری بهشدت از گرگینهها دوری میکرد و به همین دلیل گرگینهها معمولاً از برقراری ارتباط با سایر مردم پرهیز میکردند. گرگینهها به قول خودشان در «گلهها» زندگی میکردند و هر کاری که از دستشان برمیآمد انجام میدادند تا اسمشان ثبت نشود. گریبک که وزارتخانه نمیدانست گرگینه است، ادعا کرد ماگل خانهبهدوش سادهای است که از اینکه از اتاقی پر از جادوگر سر درآورده بهشدت حیرتزده است و از صحبتهای آنها در مورد بچههای بیچارهٔ مُرده وحشتزده شده.
لباسهای کثیف گریبک و نداشتن چوبدستی برای دو مأمور ناشی کمیتهٔ بازجویی که از فرط کار خسته بودند کافی بود تا متقاعد شوند او راست میگوید، اما لایال لوپین به این راحتی فریب نمیخورد. او متوجه نشانههای بارزی در ظاهر و رفتار گریبک شد و به کمیته گفت که باید گریبک را تا زمان ماه کامل بعدی که تنها بیست و چهار ساعت بعد بود، در بازداشت نگه دارند.
وقتی همکاران لایال در کمیته به او میخندیدند («لایال، تو بهتره به باگرتهای ولزی بچسبی. تخصصت همونه.»)، گریبک در سکوتِ کامل نشسته بود.. لایال که معمولاً مردی موقر و آرام بود، عصبانی شد. او گرگینهها را «بیروح، پلید و فقط شایستهٔ مرگ» توصیف کرد. کمیته دستور داد لایال از اتاق بیرون برود و رئیس کمیته از ماگلِ خانهبهدوش عذرخواهی کرد و گریبک آزاد شد.
جادوگری که گریبک را به خارج از محل بازجویی هدایت میکرد، قصد داشت افسون حافظه را بر روی او اجرا کند تا او به خاطر نیاورد که در وزارتخانه بوده. قبل از اینکه او فرصتی برای انجام این کار داشته باشد، مغلوب گریبک و دو همدستش شد که جلوی درِ ورودی کمین کرده بودند و هر سه گرگینه فرار کردند.
گریبک بدون معطلی برای دوستانش شرح داد که لایال لوپین آنها را چگونه توصیف کرده است. آنها تصمیم گرفتند انتقامشان از جادوگری که فکر میکرد گرگینهها فقط شایستهٔ مرگ هستند، سریع و وحشتناک باشد.
ریموس لوپین اندکی پیش از تولد پنجسالگیاش، با آرامش در تختخوابش به خواب رفته بود که فنریر گریبک بهزور پنجرهٔ اتاق پسرک را باز کرد و به او حمله کرد. لایال وقتی خودش را به اتاقخواب رساند، توانست جان پسرش را نجات دهد و با چند طلسم قدرتمند گریبک را از خانه بیرون کند. بااینحال، از آن به بعد، ریموس دیگر یک گرگینهٔ کامل بود.
لایال لوپین هیچوقت خودش را بابت جملاتی که در بازجویی جلوی گریبک به زبان آورده بود، نبخشید: «بیروح، پلید و فقط شایستهٔ مرگ». او طوطیوار نظر عمومی جامعهاش را دربارهٔ گرگینهها بازگو کرده بود، ولی حالا پسرش مثل همیشه بود – دوستداشتنی و زیرک – بهجز دورهٔ وحشتناکی که ماه کامل بود و در آن زمان ریموس تغییرشکل دردناکی را تجربه میکرد و برای همهٔ اطرافیانش تبدیل به یک خطر میشد. تا سالهای سال، لایال حقیقتِ پشت حمله، از جمله اینکه چه کسی به ریموس حمله کرده بود را از او پنهان کرد، چون میترسید ریموس او را ملامت کند.
کودکی
لایال تمام تلاشش را کرد تا بتواند درمانی پیدا کند، اما نه معجونها توانستند به پسرش کمک کنند، نه افسونها. از این زمان به بعد، زندگی خانواده تحتتأثیر این قرار گرفت که نیاز داشتند شرایط ریموس را پنهان کنند. از دهکدهای به شهر دیگر مهاجرت میکردند و بهمحض اینکه شایعات در مورد رفتارهای عجیب پسرک شدت میگرفت به جای دیگری میرفتند. دوستان ساحره و جادوگرشان متوجه شدند که با نزدیک شدن ماه کامل، ریموس مریضاحوال میشود و علاوهبرآن، هر ماه غیبش میزند. ریموس اجازه نداشت با سایر بچهها بازی کند تا مبادا از دهانش در برود و رازش را فاش کند. در نتیجه، ریموس باوجود اینکه والدینی داشت که دوستش داشتند، پسر بسیار تنهایی بود.
زمانی که ریموس کوچک بود، قرنطینه کردن او هنگام تغییرشکل چندان دشوار نبود؛ معمولاً اتاقی با درِ قفلشده و تعدادی افسونِ ساکتکننده کفایت میکرد. اما هر چه بزرگتر شد، شکل گرگیاش نیز بزرگتر شد و هنگامی که دهساله شده بود میتوانست درها را بشکند و پنجرهها را خرد کند. روزبهروز افسونهای قدرتمندتری برای قرنطینهٔ او نیاز بود و هوپ و لایال هردو از ترس و نگرانی تحلیل میرفتند. آندو به فرزندشان عشق میورزیدند، ولی میدانستند جامعهٔ آنها (که از قبل دچار ترس از افزایش فعالیتهای سیاه در اطرافشان بود) با یک گرگینهٔ کنترلنشده مدارا نخواهند کرد. آرزوهایی که زمانی برای پسرشان داشتند ظاهراً بر باد رفته بود و لایال که مطمئن بود ریموس هرگز نمیتواند قدم به مدرسه بگذارد، در خانه به او آموزش میداد.
اندکی پیش از تولد یازدهسالگی ریموس، شخص اَلبوس دامبلدور9Albus Dumbledore، مدیر هاگوارتس، بدون دعوت پشت درِ منزل خانواده لوپین پیدایش شد. لایال و هوپ که ترسیده بودند، با دستپاچگی سعی کردند جلوی ورود او را بگیرند، اما به طریقی پنج دقیقه بعد، دامبلدور کنار آتش شومینه نشسته و مشغول خوردن کرامپت و تفتیله10Gobstones با ریموس بود.
دامبلدور به خانوادهٔ لوپین توضیح داد که میداند چه اتفاقی برای فرزندشان افتاده. گریبک با غرور از کارش حرف زده بود و دامبلدور بین موجودات سیاه جاسوسهایی داشت. بااینحال، دامبلدور به لوپینها گفت دلیلی نمیبیند ریموس به مدرسه نیاید و توضیح داد که چه اقداماتی انجام داده تا محلی امن و خلوت برای تغییرشکلهای او مهیا کند. باتوجهبه تعصب شدیدی که در مورد گرگینهها رایج بود، دامبلدور موافقت کرد که برای امنیت خود ریموس وضعیت او نباید فاش شود. قرار بود ریموس ماهی یکبار از مدرسه خارج شود و به خانهٔ امن و راحتی در دهکدهٔ هاگزمید11Hogsmeade برود که با افسونهای زیادی محافظت میشود و تنها راه دسترسی به آن تونلی زیرزمینی است که ورودی آن در محوطهٔ هاگوارتس است و ریموس در آنجا میتوانست با خیال راحت تغییرشکل دهد.
ریموس بهقدری هیجانزده بود که تابهحال نظیر آن را احساس نکرده بود. آرزویش در تمام زندگی همین بود که بچههای دیگر را ببیند و برای اولینبار دوستها و همبازیهایی داشته باشد.
مدرسه
ریموس لوپین در گروه گریفیندور جای گرفت و خیلی زود با دو پسربچهٔ سرخوش و بااعتمادبهنفس و یاغی، یعنی جیمز پاتر12James Potter و سیریوس بلک13Sirius Black، دوست شد. آندو مجذوب شوخطبعی ملایم و مهربانی ریموس قرار گرفته بودند که آن را میستودند، هرچند که خودشان همیشه آن مهربانی را نداشتند. ریموس که همیشه دوست مظلومها بود، با پیتر پتیگروِ14Peter Pettigrew کوتاهقد و نسبتاً کمهوش برخورد مهربانی داشت؛ بدون ترغیب ریموس شاید جیمز و سیریوس فکر نمیکردند پیتر ارزش توجه آنها را داشته باشد. طولی نکشید که این چهار نفر تبدیل به دوستانی جدانشدنی شدند.
ریموس نقش وجدان این گروه را داشت، اما این وجدان گاهی ضعیف بود. او موافق قلدریهای پیاپی آنها برای سوروس اسنیپ15Severus Snape نبود، ولی آنقدر جیمز و سیریوس را دوست داشت و بهخاطر اینکه او را پذیرفته بودند آنقدر از آنها ممنون بود که همیشه آنقدر که بایدوشاید مقابلشان نمیایستاد.
ناگزیر، طولی نکشید که سه دوستش کنجکاو شدند که چرا ریموس ماهی یکبار ناپدید میشود. ریموس که از کودکیِ تکوتنهایش نتیجه گرفته بود که اگر دوستانش بفهمند او گرگینه است ترکش خواهند کرد،روزبهروز دروغهای مفصلی برای توجیه غیبتهایش سرهم میکرد. جیمز و سیریوس در سال دوم تحصیلشان حقیقت را حدس زدند. در کمال قدردانیِ حیرتآمیزِ ریموس، آنسه نهتنها دوستش باقی ماندند بلکه راهی خلاقانه یافتند تا تنهایی ماهانهٔ او را آسانتر کنند. همچنین به او لقبی دادند که در ادامهٔ دوران تحصیل روی او ماند: «مهتابی». ریموس دوران تحصیلش در مدرسه را در مقام ارشد دانشآموزان به پایان رساند.
محفل ققنوس16Order of the Phoenix
زمانی که هر چهار دوست مدرسه را ترک کردند، قدرتگیری لرد ولدمورت تقریباً کامل شده بود. مقاومت حقیقی در برابر او در سازمانی مخفی به نام محفل ققنوس متمرکز شده بود که هر چهار مردِ جوان به آن پیوستند.
مرگ جیمز پاتر بههمراه همسرش لیلی17Lily بهدست لرد ولدمورت یکی از تلخترین اتفاقات زندگی ریموس بود؛ زندگیای که تا پیش از آن هم پررنج بود. ریموس بیشتر از افراد دیگر به دوستانش اهمیت میداد، چون مدت زیادی بود که پذیرفته بود اکثر مردم با او طوری رفتار میکنند که انگار نمیتوان به او نزدیک شد و قبول کرده بود امکانی برای ازدواج و بچهدار شدنش وجود ندارد. از آن بدتر، در عرض بیست و چهار ساعت بعد، دو دوست دیگرش را نیز از دست داد. ریموس بهمنظور کاری برای محفل ققنوس به شمال کشور رفته بود که خبر وحشتناک بهقتلرسیدن یکی از دوستانش به دست دیگری را شنید. دوستی که زنده بود، به محفل و جیمز و لیلی خیانت کرده بود و حالا در آزکابان بود.
سقوط ولدمورت که باعث شادی سایر اعضای جامعهٔ جادوگری شد، سرآغاز دورانی طولانی از تنهایی و ناراحتی برای ریموس بود. او سه دوست صمیمیاش را از دست داده بود و با انحلال محفل، همرزمانش به مشغولیهای زندگی با خانوادههایشان برگشتند. حالا دیگر مادرش فوت کرده بود و گرچه پدرش، لایال، همیشه از دیدن فرزندش استقبال میکرد، ریموس دوست نداشت زندگی آرام او را با برگشتن و زندگی پیش او، به خطر بیندازد.
حالا دیگر ریموس زندگی بخورونمیری داشت و شغلهایی را قبول میکرد که بسیار پایینتر از سطح تواناییهایش بود و همیشه میدانست قبلاز اینکه همکارانش متوجه شوند او هر ماه در زمان ماه کامل بیمار میشود، باید آن شغل را ترک کند.
معجون زهرگرگ18Wolfsbane Potion
یکی از پیشرفتهای جامعهٔ جادوگری ریموس را امیدوار کرد: کشف معجون زهرگرگ. این معجون بااینکه باعث نمیشد گرگینه به شکل انسان بماند، کاری میکرد که او در هنگام تغییرشکل مثل گرگی معمولی و خوابآلود باشد. همیشه بزرگترین ترس ریموس این بود که هنگامی که عقلش سر جایش نیست، کسی را بکشد. بااینحال، معجون زهرگرگ پیچیده بود و مواد اولیهاش بسیار گران. ریموس بدون اینکه ماهیت خودش را فاش کند، نمیتوانست نمونهٔ آن را امتحان کند؛ بنابراین به زندگی تکوتنها و خانهبهدوشش ادامه داد.
بازگشت به هاگوارتس
بار دیگر اَلبوس دامبلدور مسیر زندگی ریموس لوپین را عوض کرد؛ او با ردیابی ریموس را در کلبهٔ خرابهٔ نیمهمتروکی در یورکشر پیدا کرد. ریموس که از دیدن مدیر مدرسه خیلی خوشحال شده بود، زمانی که دامبلدور شغل تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه را به او پیشنهاد داد، بسیار متعجب شد. او تنها زمانی وسوسه شد این پیشنهاد را قبول کند که دامبلدور به او توضیح داد بهلطف استاد معجونسازی مدرسه، سوروس اسنیپ، ریموس مقدار نامحدودی معجون زهرگرگ در اختیار خواهد داشت.
ریموس در هاگوارتس نشان داد که استاد بااستعدادی است و شم نادری در زمینهٔ تدریسش و درکی عمیق از شاگردانش دارد. او مثل همیشه مجذوب مظلومها شد و نویل لانگباتم و هری پاتر هردو از درایت و مهربانی او بهره بردند.
بااینحال، عیب قدیمی ریموس دوباره سر باز کرده بود. او دربارهٔ یکی از دوستان قدیمیاش که یک محکوم فراری بود، حدسهای خطرناکی میزد، ولی آنها را با هیچکس در هاگوارتس در میان نگذاشت. آرزوی مذبوحانهٔ او برای اینکه به جایی تعلق داشته باشد یا محبوب باشد، به این معنا بود که او بهاندازهای که بایدوشاید شجاع و صادق نبود.
ترکیبی از اتفاقات ناگوار منجر به این شد که ریموس در محوطهٔ مدرسه به یک گرگینهٔ کامل تغییرشکل پیدا کند. نفرت سوروس اسنیپ که با رفتار محترم و مؤدبانهٔ ریموس ذرهای کاهش پیدا نکرده بود، باعث شد کاری کند تا همه از ماهیت استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه باخبر شوند. ریموس خودش را موظف دانست که استعفا دهد و بار دیگر هاگوارتس را ترک کرد.
ازدواج
با قدرتگیری دوبارهٔ لرد ولدمورت، گروه مقاومت قدیمی دوباره گرد هم آمد و ریموس بار دیگر عضو محفل ققنوس شد.
این بار، یک آرور19Auror: در ترجمهٔ کتابسرای تندیس: کارآگاه. م. در میان اعضای گروه بود که بسیار جوانتر از آن بود که در دورهٔ اول شکلگیری محفل، عضو آن بوده باشد. نیمفادورا تانکسِ20Nymphadora Tonks زیرک، شجاع و بامزه با موهای صورتی، دستپروردهٔ الستور مودی21Alastor Moody ملقب به خلچشم22Mad-Eye، جانسختترین و کهنهکارترین آرور بود.
ریموس که اغلب اوقات غمگین و تنها بود، در ابتدا از تانکس خوشش آمد، بعد تحتتأثیر او قرار گرفت و در نهایت کاملاً دلباختهٔ این ساحرهٔ جوان شد. او پیشازاین هرگز عاشق نشده بود. اگر این اتفاق در زمان صلح میافتاد، ریموس بهراحتی از آنجا دل میکند و به سراغ شغل جدید و محل زندگی جدیدی میرفت تا مجبور نباشد ببیند تانکس عاشق آرور جوان و خوشقیافهای در ادارهٔ آرورها میشود و انتظار داشت همین اتفاق بیفتد. اما در جنگ بودند؛ محفل ققنوس به هر دوی آنها نیاز داشت و هیچکس نمیدانست فردا ممکن است چه اتفاقی بیفتد. ریموس احساس کرد کار موجهی است که درست همانجایی که هست باقی بماند و احساساتش را پنهان کند، بااینحال، هربار که برای مأموریتهای شبانه کسی او را با تانکس همراه میکرد، در دلش سرشار از خوشی میشد.
هرگز به ذهن ریموس خطور نکرده بود که امکان داشته باشد تانکس احساسات او را پاسخ دهد، چون عادت کرده بود خودش را ناپاک و نالایق بداند. یک سال پس از آغاز دوستیشان که روزبهروز صمیمانهتر میشد، یک شب که بیرون خانهٔ یکی از مرگخواران شناختهشده کمین کرده بودند، تانکس در مورد یکی از همکارانشان در محفل نظری سرسری داد («هنوز خوشقیافهست، مگه نه؟ حتی بعد از رفتن به آزکابان.»). ریموس قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد به تلخی گفت که احتمالاً تانکس عاشق دوست قدیمی او شده. («همیشه زنها رو عاشق خودش میکرد»). با این حرف او، تانکس ناگهان عصبانی شد. «اگه یهکم دست از احساس فلاکت برمیداشتی و حواست رو جمع میکردی، خوب میدونستی من عاشق کی شدهم.»
اولین واکنش ریموس خوشحالیای بود که هرگز در زندگیاش تجربه نکرده بود اما تقریباً بلافاصله این احساس فروکش کرد و جای خودش را به احساس وظیفهٔ سنگینی داد. او همیشه میدانست که نمیتواند ازدواج کند و خطر انتقال بیماری دردناک و شرمآورش را به جان بخرد. بنابراین وانمود کرد که منظور تانکس را متوجه نشده، اما تانکس بههیچوجه فریب نخورد. تانکس که باهوشتر از ریموس بود، مطمئن بود که ریموس عاشقش است ولی از روی نجابتی نابجا حاضر نیست به این موضوع اعتراف کند. بااینحال، ریموس دیگر از گشتزنی بههمراه تانکس خودداری کرد، بهندرت با او صحبت میکرد و رفتهرفته برای خطرناکترین مأموریتها داوطلب شد. تانکس نیز بهشدت ناراحت شد و متقاعد شد مردی که عاشقش است نهتنها تمایل ندارد دیگر وقتش را با او بگذراند، بلکه ترجیح میدهد به آغوش مرگ برود ولی به احساسش اعتراف نکند.
ریموس و تانکس هر دو در واحد اسرار با لرد ولدمورت و مرگخوارانش مبارزه کردند؛ نبردی که در نتیجهٔ آن بازگشت ولدمورت علنی شد. ازدستدادن آخرین دوست صمیمی دوران مدرسهاش در این نبرد، رفتار خودویرانگرانهٔ روزافزون ریموس را تشدید کرد. تانکس تنها میتوانست با ناامیدی او را تماشا کند که داوطلب شد تا برای محفل جاسوسی کند و به میان گرگینههای همنوعش برود تا آنها را متقاعد کند که به جبههٔ دامبلدور بپیوندند. او با این کار خودش را در معرض انتقام احتمالیِ گرگینهای قرار میداد که زندگیاش را برای همیشه تغییر داده بود: فنریر گریبک.
تقریباً یک سال بعد، زمانی که درون قلعه محفل با مرگخواران درگیر شده بود، ریموس با گریبک و تانکس رودررو شد. در این نبرد نیز ریموس یکی دیگر از افرادی را که به او عشق میورزید از دست داد: اَلبوس دامبلدور. همهٔ اعضای محفل ققنوس دامبلدور را ستایش میکردند، اما برای ریموس او نمایانگر نوعی مهربانی، رواداری و همدلی بود که ریموس از هیچکس در دنیا به جز والدین و سه دوست صمیمیاش ندیده بود. علاوهبرآن، دامبلدور تنها کسی بود که به او جایگاهی در جامعهٔ عادی جادوگران پیشنهاد کرده بود.
پس از نبرد خونبار و بعد از اینکه فلور دلاکور23Fleur Delacour عشق پایدارش را به بیل ویزلی24Bill Weasley که مورد حملهٔ وحشیانهٔ گریبک قرار گرفته بود ابراز کرد، تانکس با الهام از او، شجاعانه احساساتش را نسبت به ریموس جلوی همه نشان داد و لوپین وادار شد به عشق شدیدش نسبت به او اعتراف کند. ریموس باوجوداینکه همچنان احساس میکرد کار خودخواهانهای میکند، بیسروصدا در شمال اسکاتلند و در حضور شاهدانی که از میکدهٔ جادوگری آن منطقه انتخاب کرده بودند، با تانکس ازدواج کرد. ریموس همچنان میترسید که لکهٔ ننگینی که بر پیشانیاش چسبیده بود بر همسرش نیز اثر بگذارد و به همین دلیل دوست نداشت ازدواجشان را در بوق و کرنا کند. احساس او دائماً بین شادی بهدلیل ازدواج با زن رؤیاهایش و وحشت از بلایی که ممکن بود به سر هردویشان آورده باشد، در نوسان بود.
پدر شدن
چند هفته پس از ازدواجشان، ریموس متوجه شد که تانکس حامله است و همهٔ ترسهایش بر سرش آوار شد. به این باور رسید که بیماریاش را به فرزندی بیگناه منتقل کرده و تانکس را به زندگیای مثل زندگی مادرش محکوم کرده که همیشه از جایی به جای دیگر میرفت، نمیتوانست یک جا ساکن شود و مجبور بود فرزندش را که هر روز خشنتر میشد از چشم مردم پنهان کند. ریموس که بهشدت پشیمان بود و خودش را ملامت میکرد، پا به فرار گذاشت و تانکسِ حامله را رها کرد و هری را پیدا کرد و به او پیشنهاد داد تا در هرگونه ماجرای مرگآسایی که در انتظارش است او را همراهی کند.
در کمال تعجب و ناخشنودیِ ریموس، هریِ هفدهساله نهتنها پیشنهاد او را رد کرد، بلکه عصبانی شد و با لحن توهینآمیزی پاسخ او را داد. هری به استاد سابقش گفت که رفتارش خودخواهانه و غیرمسئولانه است. ریموس با خشونتی که از او بعید بود پاسخ هری را داد، با آزردگی از خانه بیرون زد، به گوشهٔ لیکی کالدرن25Leaky Cauldron: در ترجمهٔ کتابسرای تندیس: پاتیل درزدار. م. پناه برد و با عصبانیت شروع به نوشیدن کرد.
اما پس از چند ساعت تأمل، ریموس بهناچار قبول کرد که شاگرد پیشینش درس ارزشمندی به او داده. ریموس به این فکر کرد که جیمز و لیلی حتی به بهای مرگشان از هری جدا نشده بودند. والدین خودش، لایال و هوپ، آرامش و امنیتشان را فدا کرده بودند تا خانوادهشان را کنار هم نگه دارند. ریموس که بهشدت شرمسار بود، مهمانخانه را ترک کرد، پیش همسرش برگشت و ملتمسانه از تانکس خواست او را ببخشد و قول داد که هرچه پیش بیاید دیگر هرگز او را ترک نخواهد کرد. از آن به بعد تا زمانی که تانکس حامله بود، ریموس از مأموریتهای محفل ققنوس دوری کرد و اولین اولویتش را محافظت از همسر و فرزندِ بهدنیانیامدهاش قرار داد.
پسر لوپینها، ادوارد ریموس26Edward Remus («تدی27Teddy»)، به نام پدرزن تازهفوتشدهٔ ریموس نامگذاری شد. او در کمال شادی و آسودگی خیال والدینش، در زمان تولد هیچ نشانهای از گرگآدمی از خودش بروز نداد، اما توانایی مادرش در تغییر فوری ظاهرش را به ارث برده بود. شب تولد تدی، ریموس مدت کوتاهی تانکس و فرزندش را با مادرزنش تنها گذاشت تا برای اولینبار پس از رویارویی خشمناکش با هری، دنبالش بگردد و او را پیدا کند. در این دیدار، ریموس که نسبت به هری که او را به خانه و پیش خانوادهای بازگردانده بود که مایهٔ بزرگترین خوشبختیاش بود، از ته دل احساس گذشت و قدردانی میکرد، از هری خواست که پدرخواندهٔ تدی شود.
مرگ
ریموس و تانکس هر دو برای نبرد نهایی در برابر ولدمورت به هاگوارتس برگشتند و پسر نوزادشان را پیش مادربزرگش گذاشتند تا از او مراقبت کند. هر دوی آنها میدانستند که اگر ولدمورت در این نبرد پیروز شود، بیشک خانوادهشان نابود خواهد شد؛ چون هر دو از اعضای مشهور محفل ققنوس بودند و خالهٔ مرگخوار تانکس، بلاتریکس لسترنج28Bellatrix Lestrange، به خون او تشنه بود و پسرشان باتوجهبه تعداد زیاد بستگان ماگل و یک رگهٔ گرگینهای که داشت، دقیقاً نقطهٔ مقابل یک اصیلزاده بود.
ریموس لوپین که در مبارزههای متعدد با مرگخواران جان سالم به در برده بود و با مهارت و شجاعت توانسته بود خودش را از مخمصههای فراوان نجات دهد، زندگیاش به دست اَنتونین دالوهوف29Antonin Dolohov، یکی از باسابقهترین، فداییترین و سادیستترین مرگخواران ولدمورت، به پایان رسید. ریموس هنگامی که به نبرد ملحق شد در اوج آمادگی برای مبارزه نبود. ماهها عدم فعالیت و تنها استفاده از وردهای پنهانسازی و محافظت، سرعت او را در دوئل کند کرده بود و هنگامی که مقابل دوئلبازی همچون دالوهوف قرار گرفت که بعد از ماهها نبرد و کشتن به مبارزه عادت کرده بود، واکنشهایش بیش از حد کند بود.
پس از مرگ ریموس لوپین، نشان مرلین درجه یک به او اعطا شد و او تبدیل به اولین گرگینهای شد که به چنین افتخاری دست پیدا کرده. روش زندگی و مرگ او تا حد زیادی به از بین رفتن بدنامی گرگینهها کمک کرد. کسانی که او را میشناختند هرگز فراموشش نکردند: مردی شجاع و مهربان که در شرایط بسیار سخت بیشترین کاری را که از دستش برمیآمد انجام میداد و به افراد زیادی کمک کرد که تعدادشان بسیار بیشتر از آن بود که خودش میدانست.
نظر جی.کی.رولینگ:
ریموس لوپین یکی از محبوبترین شخصیتهای من در تمام مجموعهٔ هری پاتر بود. نوشتن این متن باعث شد بار دیگر گریه کنم، چون از کشتن او متنفر بودم.
بیماری گرگآدمیِ (گرگینه بودن) لوپین استعارهای از بیماریهایی است که در جامعه بدنام هستند، مثل اچآیوی و ایدز. ظاهراً همه نوع خرافاتی پیرامون بیماریهای منتقله از راه خون هست که احتمالاً بهخاطر تابوهایی است که در مورد خود خون وجود دارد. جامعهٔ جادوگری نیز درست مثل جامعهٔ ماگلی مستعد هیستری و تعصب است و شخصیت لوپین به من فرصت داد تا به این طرز نگرش بپردازم.
بااینکه ریموس بود که هنر دشوار و نادر ایجاد پاترونوس را به هری یاد داد، پاترونوسِ او در کتابهای هری پاتر هرگز فاش نشد. در حقیقت، پاترونوس او گرگ است… گرگ معمولی، نه گرگینه. گرگها بسیار خانوادهمحور و غیرخشن هستند، اما ریموس از شکل پاترونوسش خوشش نمیآید، چون یادآور همیشگی مصیبتش است. از هر چیزِ مربوط به گرگها متنفر است و اغلب اوقات عمداً پاترونوسی غیرجسمانی ایجاد میکند، مخصوصاً هنگامی که دیگران او را تماشا میکنند.
خیلی قشنگ بود :(((
لوپین استاد محبوب اکثر هری پاتریستاست ،خود ما خانوادگی خیلی دوستش داریم ، یه بار کل بازارو گشتم تا بالاخره یه کیف قهوه ای دستی شبیه کیف تدریس لوپین پیدا کردم .
ممنون ازتون بابت ترجمش …
معنی جمله آخرتون چیه ؟ سپرمدافع غیرجسمانی چیه و ساختش به چه درد لوپین میخورد ؟
سپر مدافع معمولی به شکل یک حیوانه . سپر مدافع غیر جسمانی سپر مدافعیه که به صورت ضعیف اجرا شده . این نوع سپر چون قدرت کافی نداره به شکل یک حیوان در نمیاد برای همین بهش غیر جسمانی میگن .
اگه دقت کرده باشی توی فیلم سوم هر بار که هری تلاش میکرد سپر مدافع درست کنه یه چیزی مثل مه به وجود میاومد . مه همون سپر مدافع غیر جسمانیه .
چون این سپر به شکل حیوان در نمیومد برای همین لوپین بیشتر ازش استفاده میکرد تا بقیه نفهمند که سپر مدافعش یک گرگه .
لحظه ای که ریموس و نیمفادورا و فرد کشته شدن، من حسابی از هری متنفر شدم! و از دست دامبلدور کفری!
فکر میکنم این مربوط به همون مطلبی میشه که توش بیان شده بود اگر دامبلدور به هری میگفت که پسر برگزیده ست چی میشه؟ من فکر میکنم اگر دامبلدور زودتر حقیقت رو میگفت به هری، از این جور مرگ ها میشد جلوگیری کرد!
چی میشد اگه قبل از اینکه اینها کشته بشن هری میرفت و خودشو تسلیم میکرد و ماجرا ختم به خیر میشد!؟ اونجوری در واقع همون سناریوی از بین رفتن ولدمورت صورت میگرفت! ولی بدون کشته شدن کسایی که نباید!
ای خداااا
چقدر من ریموس و نیمفادورا رو دوست داشتم 🙁
دقیقا
با این حرفت خیلی مشکل دارم
هممون از مردن اونا ناراحت شدیم ولی چه ربطی به هری داره
مگه هری میدونست که جانپیجه قبل این که اونا بمیرن
مگه قبل از پیدا کردن همه جانپیج ها میتونست خودشو تسلیم کنه
نبرد هاگوارتز کشتن وقت بود تا هری بتونه همه جانپیج ها رو نابود کنه و چند نفر هم تو این نبرد مردن بی دلیل هم نمردن و اگه اونا نبودن تا بجنگن ولدمورت قبل از نابودی جانپیج ها دستش به هری میرسید و تموم
اگرم کسی تو مرگ اینا مقصره دامبلدوره
چون اولا خودش به هری موضوع رو نگفت و ثانیا با کشته شدنش توسط اسنیپ، هری دیگه نمیتونست به اسنیپ اعتماد کنه حتی اگر خود اسنیپ میخواست واقعیت رو بهش بگه
و اگر با ارتباطش به ولدمورت نمیرفت سراغ اسنیپ، اسنیپ مرده بود و تمام
حرف تو همون حرف ولدمورته تا هری رو احساساتی کنه و تو مرگ دوستاش مقصر نشون بده تا هری بره پیش ولدمورت و با مرگش حداقل بقیه دیگه نمیرن و به نظر ولدمرت همه فدای یکی نشن
درحالیکه هری اصلا به این دلیل نرفت خودشو تسلیم ولدمرت کنه…
هری وقنی فهمید خودش جانپیجه رفت پیشش
تازه مگه بعد تسلیم شدن هری وقتی ولدمرت از جنگل برگشت
نویل نمیخواست با شمشیر گریفیندور باهاش بجنگه که بعدش هری به همه نشون داد که زندس
پس تازه با تسلیم هری و مردنش بازم شاید خیلیا از جمله همین نویل توسط ولدمرت کشته میشدن
امیدوارم قانع شده باشی
اوهوم حرفاتو خوندم
ولی قانع نمیشم
چون من اصلا با قهرمان داستان بودنِ هری مشکل دارم!!!
و با پیچوندن داستان توسط رولینگ هم مشکل داشتم!
فرق نمیکنه که مقصر کیه یا چرا! برای من مهم این بود که همه ی این مرگ ها برای پسری بود که ارزششو نداشت!
شاید من اگه تو دنیای هری پاتر بودم سمت ولدمورت رو میگرفتم
اون ارزشش بیشتر بود! 😐
یا شاید بتونی سوال منو جواب بدی که قانع بشم!
چه اصراری بود که هری جان پیچ ها رو نابود کنه!؟ هوم!؟ دلیل خاصی توی کتاب یا فیلما بود که من به یاد نمیارم!؟؟
یعنی دو سه تا جادوگر درست و حسابی و کار بلد نبودن که از هری بهتر باشن!؟ هری جادوگر خبره بود!؟؟
عجب!
هری فقط میتونست خبردار و در نهایت شاهد از بین رفتن جان پیچ ها باشه!
والا به نظر من هیچ آدم عاقلی حتی دامبلدور، نباید به یه پسر در سن و سال هری اعتماد کنه، چون احتمال شکست هری با ندونم کاری هاش بالا بود! اون فقط به واسطه ی از خودگذشتگی کلی آدم تونست زنده بمونه که من بازم میگم ارزششو نداشت!
شاید دامبلدور باید میرفت سراغ یه نفر دیگه! نه!؟؟
بیخیال اصلا
الان همه میریزن سرم باهام مخالفت میکنن :/
چه نکتهای رو گفتی… اصلا چرا باید سه تا بچه ی بیچاره برن دنبال یه قاتل جانی که اون همه هم طرفدار جانی داره؟ تازه اون هم دست تنها…
میدونی،فکر کنم داستان قرار بود بهمون بقبولونه که هری قهرمانه. هری به اندازه ی کافی انگیزی داشت، انگیزهاش انتقام مرگ مادر و پدرش، سیریوس و بعدها لوپین و تانکس و فرد خدا بیامرز بود. شجاعتاش هم بود.
ولی میدونم خیلی، یعنی اصلا، قانع کننده نیست چون حرف زورکی نویسندهست
شما الان داری میگی که مرگ فرد و بقیه تقثیر هری بود؟ اگه توی فیلم دقت داشته باشین هری گفت که نمی خوام جونتون در خطر بی افته و مودی دعواش کرد و بهش گفت اگه بتونیم ولدمورت رو شکست بدیم نه فقط تو بلکه همه نجات پیدا میکنند بعد هم فرد و رموس خودشون داوطلب شدن که با اسمشو نبر بجنگن از یه طرف هم وقتی اسمشو نبر لشکر کشیده برای خراب نشدن هاگوارتز فرد رموس و تانکس باید تلاش میکردن
اولا همه ی جانپیچ ها باید نابود میشدن که ولدمورت هم نابود شه پس اگه اون بدون نابودکردن جانپیچ ها از بین می رفت خود دامبلدور نابودش میکرد و از جادوگرای قدرتمند تری کمک میگرفت دامبلدور مجبور بود اعتماد کنه چون چاره ی دیگه ای نداشت من خودم از هری خوشم نمیاد زیاد و خیلی ناراحت شدم از مرگ شخصیت های مختلف مثل لوپین چون اون بعد از مرگ سیریوس براش مثل پدر بود
ببین اگه قرار بود داستان به درستی پیش بره همچین شاهکاری خلق نمیشد! همیشه یه شخصیت باید یه کار اشتباه انجام بده که داستان جذاب بشه اگه دامبلدور اشتباه نمیکرد و به قول خودت همون اول به هری میگفت که پسر برگزیده اس بازم داستان جالب میشد؟
اگه قرار بود سر اخر کسی کشته نشه رمان هری پاتر میشد یه رمان برا سن کودکان که پایانی خوش داره
نمیدونم منظورمو فهمیدی یا نه !
منم کاملا موافقم.
اگه این فراز و نشیب ها و اشتباها نباشن که داستان قشنگ نمیشه.منم از مرگ سیریوس بلک و ریموس لوپین و فرد و یا پیوستن کوئینی به گریندل والد خیلی ناراحت شدم اما همین چیزاست که داستانو جالب میکنه.
خانم رولینگ حتی توی عقاید جادوگرای سیاه هم یه تغیراتی به وجود آورد تا داستانک جذاب که.
مثلا ولدمورت فقط به فکر کشت و کشتار بود اما گریندل والد خیلی هوشمندانه میخواست به ماگلا حکومت کنه.
دست آخر میخوام بگم که انصاف نیست که هری یا دامبلدور رو مقصر مرگ بقیه بدونیم.
اینا همه برای جذاب شدن داستان اتفاق افتادن 😉
اینو راس میگی واقعا. اینهمه جادوگر مثل دریکو نویلی چمیدونم اسنیپ مکگانیکال اصن خود دامبلددور شیموس دین جینی لونا چو چمیدونم دیگه اینهمه جادوگر حالا چه اصراریه هری از بین ببره؟
پیشگویی رو یادت نمیاد؟ که گفته فقط هری میتونه ولدمورت رو بکشه و هیچ کدوم با وجود دیگری زنده نمیمونن.مردن همه ی این کاراکترا یه هدف مشخص داشت. دامبلدور و لوپین و فرد و همه ی شخصیت های دیگه به خاطر چیزی مردن که دامبلدور اسمشو گذاشت «اهداف والاتر!»یعنی واقعا ارزششو نداشت اون چند نفر بمیرن تا کل دنیا نجات پیدا کنه؟ همه ی این فداکاری ها برای نجات جامعه ی جادوگری و ماگل ها بود نه هری پاتر!
چون که هری میتونست جان پیچ هارو حس کنه !!
درسته اما اگه یادت باشه دمبلدور گفت هری باید در لحظه ای خودشو تسلیم کنه که ولدمودت در ضعیف ترین شرایط باشه یعنی همه جان پیچ ها نابود شده باشن وگرنه ولدمورت نمیمیره بنابراین من فک میکنم دمبلدور تصمیم درست رو گرفته
مرگ ریموس خیلی بد بود اما من از مرگ فرد بیشتر ناراحت شدم آخه اونا دوقلو بودن خیلی هم باهم جور بودن با مردم یکیشون اونکی هم هیچ میشه
به نظر من ادوارد ریموس خیلى حال مى کنه ولى حیف من با مرگ اسمیپ اشک ریختم
واقعا به نظرت بچه ای که باباش رو از دست بده خوشحاله؟
خودتو بزار جاشششش
شوخی میکنی؟
نکنه فکر میکنی که هری هم حال میکنه؟
ممنون از این اطلاعات
اینقدر خوندم حفظ شدم
من عاشق ریموس جونم بووووودممممم چرااااااا
سلام
اولا دلیل مرگ دامبلدور این بود که ولدمورت رو از سوراخش بکشن بیرون تا وقتی زنده بود اون هم مخفیانه زندگی می کرد و نمیشد به راحتی کشتش
دلیل اینکه این وظیفه رو به هری پاتر سپرد بحث اعتماد و تواناییش بود همه می دونیم که هرمیون یک جادوگر فوق العاده بود و توی نابود کردن جان پیچ ها ناتوان بود ارتباط هری پاتر با ولدمورت راه دیگه ای برای پیدا کردن جان پیچ ها بود و هر کسی نمی تونست اونا رو پیدا کنه دلیل دیگه هم بحث اعتماد بود اگر می خاست این موضوع رو با اعضای محفل در میون بزاره خطر لو رفتن وجود داشت و ولدمورت می دونست که هدف دامبلدور چیه و ممکن بود جان پیچها رو پیش خودش نگه داره برای همین این مسئله رو مخفیانه به هری سپرد
من عاشقه ریموس و تانکس بودم چراااا اونا نباید میمردن
هیچوقت جنازه هاشونو کنار هم توی تالار بزرگ یادم نمیره
مرگ دامبلدور و اسنیپ هم واقعا دردناک و غم انگیز بود
لوپین مرد محترم، قدرتمند، تلاشگر، مهربان و البته بدشانس و مظلوم بود. R.I.P
بد شانس نبود
گرگینه بودن یا مردن توی جنگ نشانه ی مظلوم بودن یا بد شانسی نیست خیلی هم خوش شانس بود دوستای به اون خوبی پیدا کرد خیلی هم خوش شانس بود که تونست ازدواج کنه مردن توی جنگ هم مظلومی رو نشون نمیده شجاع بودن رو نشون میده
داداش گرگینه شده بدشانس نیست؟عجب
ولی به نظر من دامبلدور حداقل به هری میگفت : پسرم هر کی که هستی اصا هری توی جان پیچی ولی زمانی باید خودتو تسلیم کنی که ولدمورت حسابی ضعیف شده باشه گرفتی ؟
بیچاره هری وقتی فهمید داشت دق میکرد حالا فکر کن اگه از اول میدونست دیگه رمقی برای نابودی جان پیچ ها نداشت
اما به نظرم دامبلدور میتونست که این پیامو یه جور دیگه به هری برسونه نه به وسیله یه آدم که ممکنه از بین بره مثلا لای یه کتابی چیزی پیام میذاشت براش
خیلی زندگی سختی داشته!!
کسی میدونه سرنوشت فنریر گری بک چی شد؟
در همون نبرد هاگوارتز کشته شد
سلام
اول خیلی خیلی ممنون بابت این مطلب
دوم اینکه دوستان چرا به خاطر یه سری مسائل پیش پا افتاده ای که جواب هاشون مشخصه بحث میکنید و الکی خودتون رو خسته میکنید
ببینید، ریموس، تانکس، فرد، دامبلدور، سیریوس و اسنیپ و حالا هر کس دیگه ای که تو این ماجرا مرد هیچکدوم به خاطر هری نمردن و اصلا نه تقصیر هری بود نه دامبلدورو نه هیچ کس دیگه
دامبلدور سعی میکرد هری رو سالم نگه داره تا بتونه جان پیچ ها رو نابود کنه و خودشم تقریبا به همین خاطر فدا شد
یکی ازدلایل مهم یکه چرا سه تا آدم که تازه به سن قانونی رسیدن و هنوز خیلی چیزا رو که خیلیای دیگه میدونن و نمیدونن باید برای این کار به این مهمی برن
ارتباط هری با ولدمورت بود و این که هری چند بار قبل هم تونسته بود از دست ولدمورت در بره و این دفعه با اینکه سخت تر بود هری هم بزرگتر شده بود
اگر دامبلدور نمرده بود یکی از جان پیچا نابود نمیشد و اعتماد ولدمورت به اسنیپ بیشتر نمیشد، اگر اسنیپ هم نمیمرد هری هیچ وقت نمیفهمید جان پیچه و ولدمورت پیروز میشد چون مردم فکر میکردن باید ازهری مواظبت کنن در حالی که اگه اول فهمیده بودن قطعا ولدمورت پیروز میشد
اگه سیریوس نمرده بود هری فکر میکرد یه نفر پشتت هست که همیشه منتظره یه نبرده و محافظت فرزند خونده ش و هیچ وقت نمیتونست روی پای خودش بایسته و یاد بگیره که چیزا و کسایی که خیلی دوستشون داریم تا ابد پیشمون نیستن
نمیگم اگه فرد و ریموس و تانکس نمیمردن نبرد هاگوارتزم به هیچ جا نمیرسید ولی خب اونا هم مثل خیلیای دیگه که میرن برای مردمشون میجنگن جنگیدن و هر کس که میره جنگ به این معنیه که این ریسک رو قبول کرده که ممکنه جونشو تو این راه ازدست بده
اگر به این همه جنگایی که توی تمام مدت ها و توی تمام کشور با همه ی جنگجو ها و رزمنده ها با هر ملیت و اصلیتی فکر کنیم میبینیم که اینها هم هدفشون همین بوده و کلا آدمایی که جونشون و برای حقیقت،امنیت، صلح و آرامش و خیلی چیزای دیگه، حالاچه تو داستان و کتابا و فیلما، چه تو واقعیت
خیلی مهم و عزیزن و هر چقدر هم آدم بخواد براشون ناراحت باشه کمه
ببخشید کهوقتتون رو گرفتم ولی امیدوارم بتونید، به دلتون بشینه و باعث تامل خیلیا بشه و قانع شده باشید
با تشکر بسیااار زیاد از سایت مرکز دنیای جادوگری
خدانگهدار
چرا پرفسور اسنیپ اذیت میکردن؟
بنظرم فرق خاصی با بچگی های دریکو نداشتن
اون فرق کوچیکم بخاطر شرایط خانوادگیشون بود
واقعا برای قلدر های مدرسه ای چ توی واقعیت و چه توی داستان متاسفم
اصلا متوجه نیستن چ اسیب روانی وحشتناکی روی یه ادم میزاره
من زیاد از نیمفادورا تانکس خوشم نمیاد.
ولی ریموس بد جور روش کراشم.
اولین و آخرین کراش من خواهد بود.
در حدی که سر صحنه مرگش انقدر ناراحت شدم که میخواستم برم یقه ولدی رو بگیرم.
عوضش دارم یه رمان مینویسم دربارش.
من عاشق دوتاشونم..و صحنه مرگشون شاید بدترین صحنه زندگیم بود و هست..
یقه ولدمورت کافی نیست باید بریم یقه دالاهوف رو بگیریم
لعنت بش..
لوپین شخصیت فوقالعاده مهربونی بود….یه جا خونده بودم پدر خوانده واقعی پسر لوپین دراکو هست:/
به هیچ عنوان با عقل جور در نمیاد…..
درسته شخصیت موردعلاقم دراکو هست ولی دراکو اگر پدر اسکورپیوس باشه خیلی بهتره….
من همیشه دوست داشتم جای آستوریا گرینگراس باشم….:)
من واقعا از خانم رولینگ بابت خلق چنین شخصیت فوق العاده ای ممنونم ، من از ریموس لوپین خیلی چیزا یاد گرفتم ، واقعا هر چی از ویژگی های مثبتش بگم کم گفتم ، به نظر من ریموس با همه ی شخصیت های دیگه ی داستان های هری پاتر فرق داره ، اصلا یه چیز دیگه ست …
چن تا از نظرات گفته بودن که چرا هری باید بره دنبال جان پیچ ها.
خب چون طبق پیشگویی معروف ترلاونی( the prophecy) یکی بدون اون یکی زنده نمیمونه و قطعن یکی باید اون یکی رو بکشه. جان پیچ ها جزئی از وجود ولدمورت بودن و باید بدست هری نابود میشدن( هری در نابودیشون باید نقش مستقیم ایفا میکرد) بهرحال دامبلدور اشتباهاتی داشت که نباید اونا رو ول کرد. دامبلدور در زمان جوانیش برای رسیدن به یادگاران مرگ خیلی حریص بود و این دامبلدور بود که چوبدستی کهن رو از گرگروویچ دزدیده بود. بعد ها دامبلدور متوجه اشتباهش میشه اما گرندلوالد دوست بدی بوده و آریانا رو از دست داده بوده. دامبلدور به هری گفت فقط هری قدرت نابودی ولدمورت رو داره. دامبلدور از خیلی وقت پیش میدونست آخر سر باید هری هم کشته بشه اما تقدیر هری این نبود. چوبدستی کهن که دست ولدمورت بود واقعن مال هری بود( مراجعه کنید به کتابش) بنابراین آوادا کداورایی که ولدمورت اجرا کرد اون بخش از ولدمورت درون هری رو نابود کرد و هری زنده موند!!!
و در مورد مقاله زیباتون: بسیار عالی و دقیق بیان کردید. لوپین یکی از شخصیت های خیلی خوب هری پاتر بود فقط ای کاش در مورد احساساتش در کتاب ها بیشتر توضیح داده میشد( میدونید لوپین عاشق واقعی تانکس بود کاش کمی رابطه بین این دو شفاف تر میشد چون از قسمت ۵ تا آخر ۶ یه آشفتگی بین این دو تا است و تا آخر داستان هری رو نخونیم متوجه نمیشیم.)
باز هم خیلی ممنون.
تانکس هم یکی از اون حیف های زیادی بود که در جنگ دوم با ولدمورت کشته شدن.
نه هری و نه دامبلدور این رو نمیخواستن اما برای رسیدن به هر چیزی باید قیمتی پرداخت و حتی خود هری مرگ رو قبول کرد اما نمرد چون ولدمروت قدرتمند واقعی نبود.
تچکر❤❤❤❤
تنها غارتگری که دوسش دارم
البته از سیریوس بدم ننمیاد
ولی از جیمز پاتححححح و پیتر متنفرم
سلام میشه بگین این مکالمات بین تانکس و لوپین تو کدوم قسمته کتابه؟ آخه من خوندم ولی چنین چیزایی که میگفت راجب تانکس و لوپین خیلی نبود. فقط یه اشاره ی کوچیک به ازدواج و بچه دار شدنشون بود. ممنون میشم بگین کدوم کتاب و کدوم بخش میتونم بخونمش
سلام میخواستم ببینم این اطلاعات درباره هری پاتر رو از کدوم کتاب میشه پیدا کرد