درِیکو ملفوی1Draco Malfoy بهعنوان تکفرزند در عمارت ملفوی بزرگ شد. این عمارت مجلل در ویلتشر2Wiltshire: شهرستانی تشریفاتی در جنوبغربی انگلستان. م. واقع شده و قرنها در تملک خاندانشان بوده است. از زمانی که توانست حرف بزند به او فهماندند که از سه جهت خاص است: اول بهعنوان جادوگر، دوم بهعنوان اصیلزاده و سوم بهعنوان عضوی از خاندان ملفوی.
دریکو در این فضای حسرتآلود بزرگ شد که لرد سیاه نتوانسته حاکمیت جامعهٔ جادوگری را از آن خود کند، هرچند که از روی احتیاط به او یادآوری میشد چنین احساساتی نباید خارج از حلقهٔ کوچک خانواده و دوستان نزدیکشان ابراز شود «وگرنه ممکنه بابا تو دردسر بیفته». دریکو در کودکی عمدتاً با فرزندان اصیلزادهٔ رفقای سابقاً مرگخوار پدرش معاشرت داشت، ازاینرو با دارودستهٔ کوچک دوستانی که قبلاً پیدا کرده بود، از جمله تیودور نات3Theodore Nott و وینسنت کرب4Vincent Crabbe، وارد هاگوارتس شد.
دریکو مثل هر کودک دیگری در سن هری پاتر، در کودکیاش داستانهایی در مورد پسری که زنده ماند شنیده بود. سالها فرضیات مختلف زیادی پیرامون این موضوع جریان داشت که چگونه هری از حملهای که باید مرگبار میبود جان سالم به در برد و یکی از فرضیههای دیرپا این بود که هری خودش یک جادوگر سیاه بزرگ است. ظاهراً اینکه هری از جامعهٔ جادوگری بیرون گذاشته شده بود (در نظر خامفکران) این فرضیه را تقویت میکرد و پدر دریکو، لوسیوس ملفویِ5Lucius Malfoy حیلهگر، از جمله آن کسانی بود که مشتاقانه این فرضیه را تأیید میکرد. برایش باعث آرامشخاطر بود که فکر کند اگر معلوم شود که این پسرک پاتر قهرمان دیگر و بزرگتری برای اصیلزادگان است، او، لوسیوس، ممکن است بار دیگر شانس تسخیر جهان را داشته باشد. بنابراین، زمانی که دریکو ملفوی در قطار هاگوارتس اکسپرس از هویت هری پاتر باخبر شد و دست دوستی بهسمت او دراز کرد، میدانست که کاری برخلاف میل پدرش انجام نمیدهد و کارش با این امید بود که شاید بتواند خبرهای جالبی را به خانه ببرد. اینکه هری پیشنهاد دوستی دریکو را رد کرد و اینکه قبل از آن با رون ویزلی6Ron Weasley دوست شده بود که خانوادهاش نزد ملفویها منفور است، یکباره ملفوی را علیه هری کرد. دریکو بهدرستی متوجه شد که امید واهی مرگخواران سابق (مبنیبر اینکه هری یک ولدمورت7Voldemort دیگر و بهتر است) کاملاً بیاساس است و از آن لحظه، دشمنی متقابلشان تضمین شد.
بسیاری از رفتارهای دریکو در مدرسه از تأثیرگذارترین شخصی که میشناخت – یعنی پدرش – الگوبرداری شده بود و دریکو رفتار سرد و تحقیرآمیز لوسیوس را نسبت به همهٔ افراد خارج از دایرهٔ نزدیکانش را بهخوبی تقلید کرد. دریکو که از نظر جسمی چندان باابهت نبود، با جذبکردن سرسپردهٔ دوم (کرب قبل از هاگوارتس در این مقام قرار داشت) در قطاری که به مدرسه میرفت، در طول شش سال تحصیلش از کرب و گویل8Goyle بهعنوان ترکیبی از سرسپرده و محافظ شخصی استفاده کرد.
احساسات دریکو نسبت به هری همیشه تا حد زیادی از روی حسادت بود. هری هرگز به دنبال شهرت نبود، اما بیشک در مدرسه بیش از همه نقل محافل بود و بیش از همه تحسین میشد؛ این موضوع طبیعتاً برای پسری که با این تصور بزرگ شده بود که جایگاهی تقریباً سلطنتی در جامعهٔ جادوگری دارد، آزاردهنده بود. از آن فراتر، هری در پرواز بااستعدادتر از همه بود؛ یعنی تنها مهارتی که ملفوی مطمئن بود سال اول در آن میتواند از همه سرتر باشد. اینکه استاد معجونسازی، اسنیپ9Snape، از ملفوی خوشش میآمد و از هری متنفر بود، تنها یک جبران مختصر بود.
دریکو در تلاشهای همیشگیاش برای کفریکردن هری یا بیاعتبار کردن او در چشم بقیه، به روشهای کثیف مختلفی متوسل شد، از جمله (که البته فقط اینها نبود): دروغ گفتن در مورد او به رسانهها، ساخت نشانهای سینهٔ توهینکننده دربارهٔ او، تلاش برای طلسمکردن او از پشتسر و لباس پوشیدن شبیه یک دمنتور (که مخصوصاً هری نشان داده بود در مقابل آن خیلی آسیبپذیر است). بااینحال، ملفوی نیز چند بار، بهخصوص در زمین کوییدیچ، بهدست هری تحقیر شد و هرگز این شرمساری را فراموش نکرد که یک استاد دفاع در برابر جادوی سیاه او را تبدیل به یک راسو کرد و بالا و پایین برد.
زمانی که هری پاتر تولد دوبارهٔ لرد سیاه را با چشمهای خودش دیده بود و افراد بسیاری فکر میکردند او دروغگو و خیالپرداز است، دریکو ملفوی یکی از معدود افرادی بود که میدانست هری راست میگوید. پدر او سوزش دوبارهٔ نشان سیاه را حس کرده و شتابان رفته بود تا دوباره به لرد سیاه بپیوندد و در قبرستان شاهد نبرد هری و ولدمورت بود.
بحث دربارهٔ این اتفاقات در عمارت ملفوی باعث بهوجودآمدن احساسات متضادی در دریکو ملفوی شد. از طرفی، به هیجان آمده بود که از راز بازگشت ولدمورت خبردار شده بود و آن چیزی که همیشه پدرش از آن بهعنوان روزهای شکوه خاندان یاد میکرد دوباره فرا رسیده بود. از طرف دیگر، زمزمهها در مورد اینکه هری بار دیگر از چنگ طلسم کشندهٔ لرد سیاه گریخته بود حس خشم و حسادت را در دریکو بیش از پیش برانگیخت. مرگخواران از هری بهعنوان یک مانع و یک نماد متنفر بودند، اما در بحثهای جدیشان او را یک دشمن قلمداد میکردند، درحالیکه مرگخوارانی که دریکو را در خانهٔ والدینش ملاقات میکردند هنوز او را در حد یک بچهمدرسهای کوچک میشمردند. بااینکه دریکو و هری در جناحهای مخالف جنگی بودند که در حال شکلگیری بود، دریکو به جایگاه هری حسادت میکرد. او با تصور کردن پیروزی ولدمورت به خودش دلگرمی میداد، خانوادهاش را میدید که در سایهٔ حکومت جدید مورد احترام قرار میگیرند و در هاگوارتس از او که فرزند مهم و تأثیرگذار قائممقام ولدمورت بود استقبال میکنند.
در سال پنجم تحصیلی، وضعیت دریکو در مدرسه متحول شد. بااینکه از بحثکردن در هاگوارتس دربارهٔ چیزهایی که در خانه شنیده بود، منع شده بود، از پیروزیهایی جزئی لذت برد: ارشد بود (و هری نبود) و از قرار معلوم دلورس آمبریج10Dolores Umbridge، استاد جدید دفاع در برابر جادوی سیاه، بهاندازهٔ دریکو از هری بدش میآمد. او عضو جوخهٔ بازجویی دلورس آمبریج شد و عزمش را جزم کرد تا کشف کند هری و گروهی از دانشآموزان جورواجور که پنهانی در قالب سازمانی ممنوعه بهاسم ارتش دامبلدور جمع میشدند و تمرین میکردند، مشغول چه کاری هستند. اما درست در لحظهٔ پیروزی، زمانی که هری و رفقایش را گوشهای گیر انداخت و به نظر میرسید که آمبریج باید هری را اخراج کند، هری از چنگ دریکو گریخت. از آن بدتر، هری موفق شد تلاش لوسیوس ملفوی برای کشتنش را خنثی کند و پدر دریکو دستگیر و به آزکابان11Azkaban فرستاده شد.
حالا دیگر دنیای دریکو از هم پاشیده بود. درست زمانی که پدر و پسر تصور میکردند در شرف رسیدن به اقتدار و اعتباری هستند که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودند، پدرش را در خانه دستگیر کردند و در جایی بسیار دور، در زندان خوفناک جادوگران که دمنتورها12Dementor از آن نگهبانی میکنند، زندانی کردند. لوسیوس از زمان تولد دریکو الگو و قهرمان او بود. حالا او و مادرش در میان مرگخواران منفور بودند، چون لوسیوس شکست خورده و در نظر لرد ولدمورتِ خشمگین اعتبارش را از دست داده بود.
تا آن زمان زندگی دریکو گوشهگیرانه و در پناه حمایت دیگران بود؛ پسری از طبقهٔ ممتاز بود که کمتر چیزی باعث آزارش میشد، از جایگاهش در دنیا مطمئن و سرش پر از دغدغههای بیاهمیت بود. حالا که پدرش رفته و مادرش ناراحت و ترسیده بود، باید مسئولیتهای یک مرد را میپذیرفت.
اتفاقات بدتری در راه بود. ولدمورت که قصد داشت لوسیوس ملفوی را بیشتر از قبل بهدلیل خرابکاری دستگیری هری تنبیه کند، از دریکو خواست مأموریتی را انجام دهد که آنقدر سخت بود که به احتمال قوی در آن شکست میخورد… و به بهای جانش تمام میشد. دریکو وظیفه داشت اَلبوس دامبلدور13Albus Dumbledore را بکشد… اما چطورش را ولدمورت به خودش زحمت نداد که بگوید. دریکو ماند و ابتکار عمل خودش. نارسیسا14Narcissa نیز بهدرستی حدس زد جادوگری که بویی از دلرحمی نبرده و شکست را نمیتواند تحمل کند، برنامه ریخته تا پسرش شکست بخورد.
دریکو، خشمگین از دنیایی که انگار ناگهان از پدرش روی گردانده بود، عضویت کامل مرگخواران را قبول کرد و پذیرفت قتلی را که ولدمورت دستور داده بود به انجام برساند. دریکو که آن اوایل تشنهٔ انتقام و برگرداندن نظر مثبت ولدمورت به پدرش بود، تقریباً درک نمیکرد که از او چه کاری خواستهاند. فقط میدانست که دامبلدور تجسم تمام چیزهایی بود که پدر زندانیاش از آن بیزار بود؛ دریکو بهآسانی موفق شد خودش را متقاعد کند که از نظر او هم دنیا بدون مدیر هاگوارتس که همیشه مخالفان ولدمورت پشتسرش جمع شدهاند، جای بهتری خواهد بود.
دریکو که اسیر این تصور شده بود که یک مرگخوار واقعی است، با عزمی راسخ راهی هاگوارتس شد تا به هدفش جامهٔ عمل بپوشاند. اما به تدریج که متوجه شد مأموریتش دشوارتر از آن چیزی است که تصور میکرده و پس از اینکه نزدیک بود دو نفر دیگر را به جای دامبلدور بکشد، کمکم اعتمادبهنفسش را از دست داد. دریکو که خطر آسیبدیدن خود و خانوادهاش را بیخ گوشش احساس میکرد، رفتهرفته زیر فشار خرد شد. تصورات دریکو دربارهٔ خودش و جایگاهش در جهان داشت از هم میپاشید. او تمام عمر از پدری بت ساخته بود که از خشونت حمایت میکرد و هیچ ابایی نداشت خودش نیز از آن را به کار گیرد و حالا پسرش دریافته بود که تمایلی به قتل ندارد و احساس میکرد این نقطهضعفی شرمآور است. بااینحال، نمیتوانست خودش را از این شرطیشدگی آزاد کند: مرتباً کمک سوروس اسنیپ را رد کرد، چون میترسید که اسنیپ بخواهد «افتخار» او را برباید.
ولدمورت و اسنیپ، دریکو را دستکم گرفته بودند. او ثابت کرد که در ذهنبندی15Occlumency: در ترجمهٔ کتابسرای تندیس: چفتشدگی. م. (هنر جادویی دفع تلاش دیگران برای خواندن ذهن) مهارت دارد که برای پنهانکردن کار نفوذی که برعهده گرفته بود، ضروری بود. دریکو پس از دو تلاشِ محکوم به شکست برای قتل دامبلدور، موفق شد با عملیکردن نقشهٔ خلاقانهاش، گروه کاملی از مرگخواران را وارد هاگوارتس کند که در نتیجهٔ آن دامبلدور کشته شد… اما نه به دست دریکو.
دریکو حتی زمانی که با دامبلدورِ ضعیف و بدون چوبدستی روبهرو شد، متوجه شد که نمیتواند ضربهٔ نهایی را به او بزند، چراکه برخلاف میلش، از مهربانی و ترحم دامبلدور نسبت به کسی که قرار بود قاتلش باشد تحتتأثیر قرار گرفته بود. بعد از آن، اسنیپ کار دریکو را انجام داد و در مورد اینکه دریکو پیش از رسیدن او به بالای برج ستارهشناسی چوبدستیاش را پایین آورده بود، به ولدمورت دروغ گفت. اسنیپ بر این تأکید کرد که دریکو در وارد کردن مرگخواران به مدرسه مهارت به خرج داده و دامبلدور را یک گوشه گیر انداخته تا اسنیپ او را بکشد.
کمی بعد از آن که لوسیوس از آزکابان آزاد شد، خانواده اجازه پیدا کردند که زنده بمانند و به عمارت ملفوی برگردند. اما حالا دیگر کاملاً بیاعتبار بودند. ملفویها که رؤیای رسیدن به بالاترین منزلت در حکومت جدید ولدمورت را داشتند، حالا میدیدند که به پایینترین مرتبهٔ مرگخوارها تنزل پیدا کردهاند؛ افراد ضعیف و بیعرضهای بودند که ولدمورت از این پس آنها را تحقیر و تمسخر میکرد.
شخصیت تغییریافتهٔ دریکو که البته هنوز باخوددرگیر بود، در ادامهٔ جنگ ولدمورت با کسانی که سعی داشتند او را متوقف کنند، آشکار شد. دریکو هنوز از امید بازگشت خانوادهاش به مقام والای قبلیشان دست نکشیده بود، اما زمانی که هری دستگیر و به عمارت ملفوی برده شد، وجدان دریکو که بیموقع بیدار شده بود باعث شد، شاید با اکراه، اما قطعاً به بهترین شکلی که در آن موقعیت میتوانست، سعی کند هری را از دست ولدمورت نجات دهد. بااینحال، در جریان نبرد نهایی در هاگوارتس ملفوی بار دیگر تلاش کرد تا هری را دستگیر کند و با این کار حیثیت و شاید جان والدینش را نجات دهد. اینکه میتوانست خودش را متقاعد کند که واقعاً هری را تحویل دهد یا خیر، جای بحث دارد. من گمان میکنم که مثل تلاشش برای قتل دامبلدور، دریکو بار دیگر متوجه این واقعیت میشد که باعث مرگ کسی شدن در عمل بسیار سختتر از حرف است.
دریکو از محاصرهٔ هاگوارتس بهدست ولدمورت جان سالم به در برد، چون هری و رون جانش را نجات دادند. پس از نبرد، پدرش با ارائهٔ شواهدی علیه همقطاران مرگخوارش توانست از زندان قسر دربرود و کمک کرد تا بسیاری از پیروان لرد ولدمورت که فرار کرده و پنهان شده بودند، دستگیر شوند.
حوادث اواخر دوران نوجوانی دریکو برای همیشه زندگی او را متحول کرد. باورهایی که با آنها بزرگ شده بود به ترسناکترین شکل ممکن زیر سؤال رفته بودند: او وحشت و ناامیدی را تجربه کرده بود، دیده بود که والدینش بهخاطر وفاداریشان زجر کشیدند و شاهد خرد شدن تمام چیزهایی بود که خانوادهاش به آن باور داشتند. آدمهایی که دریکو از خانواده یا محیط زندگیاش یاد گرفته بود که از آنها متنفر باشد، مثل دامبلدور، به او مهربانی و کمک کرده بودند و هری پاتر جانش را به او بخشیده بود. پس از اتفاقات جنگ دوم جادوگری، لوسیوس متوجه شد که رفتار مهربان پسرش با او تغییری نکرده، اما از دنبالکردن مسیر قدیمی مکتب اصیلزادگی امتناع میکند.
دریکو با خواهر کوچکتر یکی از همکلاسیهای اسلیترینیاش ازدواج کرد. استوریا گرینگراس16Astoria Greengrass که طی تغییرعقیدهای مشابه دریکو (البته با خشونت و ترسناکیِ کمتر) از آرمانهای اصیلزادگی به دنیابینیِ تساهلآمیزتری روی آورده بود، از نظر لوسیوس و نارسیسا عروس تقریباً ناامیدکنندهای تلقی شد. آنها انتظار دختری را داشتند که جزو خاندانهای «بیست و هشت مقدس» باشد، اما ازآنجاکه استوریا حاضر نبود نوهٔ آنها، اسکورپیوس17Scorpius، را با این باور تربیت کند که ماگلها پست هستند، دورهمیهای خانوادگی اغلب اوقات پرتنش بود.
نظر جی.کی.رولینگ:
زمانی که داستانها شروع میشود، دریکو تقریباً از هر لحاظ نمونهٔ یک قلدر است. با باوری قطعی به مقام والاتر خود که از والدین اصیلزادهاش فرا گرفته بود، به هری پیشنهاد دوستی داد، چون فرضش این بود بهمحض اینکه پیشنهاد بدهد هری با اشتیاق میپذیرد. ثروت خانوادهٔ او در تضاد با فقر ویزلیهاست؛ این نیز یکی از چیزهایی است که دریکو به آن افتخار میکند، هرچند صلاحیت خونی ویزلیها با او برابری میکند.
همه دریکو را میشناسند چون هرکسی شخصی مثل او را در زندگیاش دیده. خودبرتربینی چنین افرادی بسته به اینکه آدم در چه موقعیتی با آنها روبهرو میشود، میتواند اعصابخردکن، خندهدار یا ترسناک باشد. دریکو معمولاً میتواند تمام این احساسات را در هری، رون یا هرماینی برانگیزد.
ویراستار بریتانیاییام این موضوع را مورد تردید قرار داد که دریکو تا این حد در ذهنبندی ماهر است، ولی هری (با همهٔ تواناییاش در ایجاد پاترونوس18Patronus: در ترجمهٔ کتابسرای تندیس: سپر مدافع. م. در سن کم) هرگز آن را خوب یاد نگرفت. من برای او دلیل آوردم که این کاملاً با شخصیت دریکو سازگاری دارد که بهراحتی میتواند احساساتش را سرکوب و بخشهای اساسی وجودش را تفکیک و انکار کند. دامبلدور در انتهای کتاب محفل ققنوس به هری میگوید که این نشاندهندهٔ بخشی اساسی از انسانیت هری است که میتواند چنین دردی را احساس کند؛ دربارهٔ دریکو من قصد داشتم نشان دهم که انکار درد و سرکوبکردن تضادهای داخلی تنها میتواند منجر به جریحهدار شدن فرد شود (کسی که خیلی بیشتر احتمال دارد دیگران را جریحهدار کند).
دریکو هرگز متوجه نمیشود که در بیشتر طول سال صاحب حقیقی ابرچوبدستی19Elder Wand است. البته شانس آورد که نمیدانست، هم به این دلیل که لرد سیاه در ذهنخوانی20Legilimency بسیار ماهر است و اگر بویی از حقیقت میبرد بلافاصله دریکو را میکشت و هم به این خاطر که دریکو علیرغم وجدان خفتهاش، همچنان اسیر همهٔ وسوسههایی است که یاد گرفته ستایشگرشان باشد، از جمله خشونت و قدرت.
من دلم برای دریکو همانقدر میسوزد که برای دادلی21Dudley میسوزد. بزرگشدن توسط ملفویها یا دِرزلیها تجربهٔ مخربی است و دریکو در نتیجهٔ مستقیم اصول اخلاقی غلط خانوادهاش، آزمونهای وحشتناکی را از سر میگذراند. بااینحال ملفویها ویژگی مثبت نجاتبخشی نیز دارند: به یکدیگر عشق میورزند. انگیزهٔ دریکو به همان اندازه که ترس از مرگ خودش است، ترس از مرگ والدینش نیز هست؛ نارسیسا نیز در انتهای یادگاران مرگ فقط به اینخاطر همهچیزش را به خطر میاندازد و به دروغ به ولدمورت میگوید که هری مرده است تا بتواند به پسرش برسد.
با وجود تمام اینها، دریکو در سراسر هفت کتابی که منتشر شده شخصیتی با اصول اخلاقی دوپهلو باقی میماند و معمولاً من مجبور شدهام بگویم از اینکه دختران عاشق این شخصیت داستانی بهخصوص میشوند نگران هستم (هرچند من جذابیت تام فلتون22Tom Felton را که فوقالعاده خوب نقش دریکو را در فیلمها بازی میکند بیتأثیر نمیدانم و دست بر قضا تام خوشبرخوردترین آدمی است که ممکن است با او ملاقات کنید). دریکو تمام جذبههای یک ضدقهرمان را دارد؛ احتمال دارد که دخترها چنین شخصیتهایی را پیش خودشان بیش از حد بزرگ کنند. تمام اینها مرا در این موقعیت ناخوشایند قرار میداد که با عقلانیت آب سردی را روی خیالپردازیهای خوانندگان دوآتشه بریزم و با جدیت به آنها بگویم که دریکو پشت تمام آن پوزخندها و تعصبهایش قلب مهربانی پنهان نکرده و نه، تقدیر این نبوده که او و هری در نهایت دوست صمیمی همدیگر شوند.
من تصور میکنم دریکو بزرگ که شد تبدیل به نسخهٔ اصلاحشدهای از پدرش شد. ثروتمندی مستقل، بدون نیاز به کار کردن، که همراه با همسر و پسرش در عمارت ملفوی زندگی میکند. من سرگرمیهایش را نیز مهر تأیید دیگری بر سرشت دوگانهاش میبینم. کلکسیون اشیای دستساز جادوی سیاه یادآور تاریخچهٔ خاندان اوست، ولی دریکو آنها را در محفظههای شیشهای نگهداری میکند و از آنها استفادهای نمیکند. بااینحال، علاقهٔ عجیبش به کتابهای خطی کیمیاگری، که هیچ وقت از آنها برای تولید سنگ جادو23Philosopher’s Stone استفاده نمیکند، بیانگر آرزویی برای رسیدن به چیزی جز ثروت است، حتی شاید آرزوی اینکه آدم بهتری شود. من خیلی امیدوارم که او اسکورپیوس را به گونهای بزرگ کند که ملفویای بسیار مهربانتر و روادارتر از آن باشد که خود او در جوانیاش بود.
قبل از اینکه «ملفوی» را انتخاب کنم، دریکو نامهای خانوادگی زیادی داشت. در پیشنویسهای اولیه در زمانهای مختلف نام خانوادگی او «اسمارت24Smart: در لغت یعنی «باهوش». م.»، «اسپینکس25Spinks» یا «اسپانگن26Spungen» بود. اسم کوچک او برگرفته از یکی از صور فلکی (اژدها) است، ولی مغز چوبدستیاش موی تکشاخ است.
این هم نمادین بود. هرچه باشد – و با این حرف ریسک دامنزدن به تصورات ناسالم را به جان میخرم – کمی خوبیِ خاموشنشده هم در قلب دریکو وجود دارد27.تکشاخ در دنیای هری پاتر موجودی پاک و مقدس قلمداد میشود و در باورهای قدیمی مردم نیز نماد معصومیت بوده است. م.
جمله آخرش که حرفاشو خراب کرد =)
نمیدونم چرا ولی من همیشه دراکو رو بیشتر از هری دوست داشتم =]
به نظر من دراکو از همه بهتره ، بهتر و من کاملا متوجه این شدم که
تو شخصیت دراکو را دوست نداری و شخصیت دراکو را مضحک جلوه میدی.
تو، کتاب های هری پاتر را نخواندی چون خیلی،خیلی اشتباه داشتی
بی سلیقه .
مخاطبت کیه دقیقا؟
البته دراکو از همه بهتر نبود، چون نقص های بزرگی داشت ولی باتوجه به شرایط خانوادگیش از نظر من از خیلیا بهتر بود!
مثلا از هری پاتر! :]
اینا نوشته خود رولینگه ها!
اگه کسی یه خطم نخونده باشه(که اینجا احتمالا نداریم چون تو با اینکه فیلما ناقصن ولی بازم با خصوصیات شخصیتا اشنا میشی) وقتی دستنوشته خانم رولینگو ترجمه میکنه دیگه نمیتونه توش دست ببره
سلام بچه هه من کم تر از یه هفتس با لوموس آشنا شدم ولی قسمت آخر به علاوه ی قسمت ۱۴ قسمت از کتاب اول فهمیدین چقد از لوموس خوشم اومده یا بیشتر توضیح بدمخیلی باحالین چون گفته بودین کامنت بزارید گفتم یه خسته نباشید بهتون بگم یه سئوال از مرضیه شادی هم جواب بده قبوله لاکهارت برای دوست داشته شدن زیادی خود شیفته نیستدوستون دارم مثل یه هافلپافی امیدن که همگروهیمه حق به گردنم داره جغدم دستش بند بود اینجا کامنت گزاشتم♂️♀️
عجله ای نوشتم خیلی بد شد ۱۴ قسمت از کتاب اول و قسمت آخرو گوش دادم انقد که باحال بود
سلام چهداستان دراکو غم انگیزه چقد منکه شخصیت محبوبم دراکوعه
داستان دراکو چقد غم انگیزه من که شخصیت محبوبم دراکو هست
به نظر من مقصر اصلی این رفتار های بده دراکو والدینش بودن و من به قلب پاکش باور دارم
این متن بی نهایت قشنگ بود. یعنی من با اینکه متن های زیادی در مورد دراکو مالفوی خوندم هیچ کودوم به این قشنگی نبود.خیلی کامل بود.به نظر من دراکو مالفوی یه شخصیت خیلی خاصه اگه اون در یه همچسن فضا و خانواده ای بزرگ نشده بودبه نظرم یه شخص واقعا دوست داشتنی در مجموعه داستان های هری پاتر می شد.
daghighan_draco xeli mehrabune((:
هیچ ادمی کامل نیست من خودم زیاد از دراکو خوشم نمیاد ولی شخصیتی نیست که در درجه ی اول ازش بدم بیاد اون خیلی اشتباهات تو زندگیش داشته مثل همه ی ما همونطور که میدونیم اون به دوستیه هری و رون و هرماینی حسودی میکرده پس در درجه ی اول یه دوست کم داشته و کار به جایی میرسه که با میرتل گریان درد دل میکرده ومیشه یه جورایی گفت اسنیپ فقط تو مدرسه به اون بها میداده که مورد خوشحالی همه قرار نگرفته از جمله خودم و به قول معروف نور چشمیش بوده ولی به نظر من همین که سال ها بعد از کارهاش پشیمون بوده کار درستو انجام میده جای قدر دانی داره
همیشه دلم برای دراکو میسوخت.خیلی سخته که تو همچین خانواده ای و محروم از دوستان خوبی مثل رون و هرمیون که هری داشت بزرگ بشی.بعضی جاهای داستان کاری میکنه تا از جی کی رولینگ متنفر بشم
منم موافقم. فقط (به قول هاگرید تو فیلم اول) هیچ وقت جلوی من به جی کی رولینگ توهین نکن 🙂
به نظر من برای شخصیت دراکو سرنوشت بهتری میتونست در نظر گرفته بشه. اون نه دوستای خوبی داشت نه حتی کسی رو داشت ک عاشقش باشه و … همونطور ک خود تام فلتون گفته منم اگ جای رولینگ بودم حداقل در اخر داستان کاری میکردم ک دراکوی واقعی دیده بشه و اون رو حداقل مستحق از بین بردن یکی از جان پیچ ها میدونم. به نظرم تو داستان درباره ی کاراکتر هری خیلی اغراق وجود داشت و درباره کاراکتر دراکو خیلی بی انصافی. هری ب تنهایی ۴ تا از جانپیچ هارو از بین برد و یه جورایی تبدیل ب ابر قهرمان شد ولی من اگر جای رولینگ بودم کشتن مار رو به جای نویل ب دراکو میسپردم. و اینکه اون شخصیت حذف شده ای ک قرار بود دختر عموی هری باشه و درنهایت عاشق دراکو بشه و اینا(خود جی کی رولینگ گفته اینارو) از داستان حذف نمیکردم تا حداقل چندتا نقطه روشن تو زندگی و دوران نوجوانی دراکو وجود داشته باشه
اگر به داستان ۱ هری پاتر توجه کرده باشید خود دراکو مالفوی بود که دونه ی دشمنی رو کاشت هری که از روز اول با دراکو مشکل نداشت هری با رونالد دوست شده بود که دراکو آمد گفت خودت متوجه میشی که بعضی از خوانواده ها از بعضی دیگه خیلی بهترن
و به هرمیون میگفت گندزدا دورگه ی کثیف این مشکل از سال اول تو وجود دارکو بود تا اواخر سال پنجم به ویزلی هاتهین میکرد به مادر هری، هرمیون، جینی، فردوجرج، پرسی…….. تااینکه سال ششم اینارو فراموش کرد در قسمت یادگاران مرگ هری جونه دراکو رو نشون میده
اگر کتاب هری پاتر وفرزند نفرین شده رو بخونید میبینید که پسر هری پاتر، البوس سوروس پاتر با اسکورپیوس مالفوی با هم دوستان صمیمی میشن و همسر دراکو، استوریا میمیره.
متوجه می شید دراکو به اشتباهات خودش پی میبره و با هری جینی هرمیون رونالد دوستان خوبی میشن
اگر توجه کرده باشید پدر ومادر نویل آلیس و فرانک لانگ باتم کارگاه بودن و به دوست خاله بلاتریکس لسترنج دراکو و چهار نفردیگه با کرشیوتوش آنقدر شکنجه شدن که اطلاعاتی بدهند به مرگ خواران ولی ندادن پس نویل دوست داشت ضربه ای به لردولدرمورت و طرفدارانش بزنه، آخرین هرکراکس مار لردولدرمورت نگینی بود که میخواست به رونالد و هرمیون آسیب بزنه و نویل شمشیر گودریک گریفندور دستش بود واین کار رو کرد به این دودلیل، اتفاقا نویل خوب کسی بود برای از بین بردن آخرین هرکراکس چون هری ام نبود
گفته بودید که بهتر بود دراکو آخرین هرکراکس رو بجای نویل از بین میبرد بازهم نمیشد شما باید از همه جنبه به این کار فکر کنید اون موقع هنوز به طور کامل معلوم نبود ولدمورت در جنگ برنده میشه یانه اگر میشد خوده خاله بلاتریکس دراکو حساب دراکو و میرسید چون لردولدرمورت و بلاتریکس لسترنج باهم ازدواج کرده بودن و توی هری پاتر و فرزند نفرین شده دخترشون دلفی سعی میکن با گل زدن البوس سوروس پاتر واسکورپیوس مالفوی رو گول میزنه و بایه زمان برگردان پدرشو بر گردونه
شما درست میگی ولی تیکه اول و خراب کردی دراکو نبود که دست دشمنی داد و برعکس درخواست دوستی کرد ولی اینجا رون بود که گند زد به همه چیز:))))
دقیقا موافقم 🙂
اگه رون نمیخندید…. :/
ربطی به رون نداشت
همش بخاطر تربیت دریکو بود
لوسیوس با نابود شدن فرزندش تاوان اشتباهاتشو داد
هعیی خوشت نمیاد چرا توهین میکنی دراکو کی همچین کاری کرد شاید تو فیلم گفت با کثافت ها دوست نباش که خوب کاری کرد ولی تو کتاب این کارو نکرد گلم اصن هر چی این وسط هری بود تصمیم میگرفت که تصمیم گرفت رون رو به دراکو ترجیح بده
آقا اینو از منه ولدمورت بشنو! دراکو زیاد آش دن پر کنی نبود!!!
من هیچ کیو به اندازه ی دراکو دوس ندارم☺
واقن شخصیت خفنی داره و خیلی باحاله
به نظر من دراکو باید با هرماینی ازدواج میکرد
دراکو عشقهههعععع عشققققق عشققققققققق❤
من هیچوقت سعی نکردم که دریکو رو باور کنم چون بدش جذاب تره
من ک عاشق دراکو هستممممممممممممممممممممم این متن بهترین متنی بود ک خوندمممممم
خیلیا به این باور دارن که اگه دریکو اخلاق منفی ام داره بخاطر خانواده و تحت تاثیر محیط اطرافشه……من به وجدان و قلب پاک دریکو باور دارم و اگه اونم تو شرایط بهتری بزرگ میشد از هری ام بالاتر میرفت
اگ دقت کنید تو قسمت اخر دراکو میادو چوپ دستیو میده ب هری ک ما لرد سیاه بجنگه ولی اون سکانسو حذف کردن:(
چرا واقعا من دراکو رو بیشتر از همه دوست دارم و خیلی خوش قلب بود ولی توی فیلم خیلی بد جلوش دادن البته اگ تام فلتون بازیگرش نبود مطمئنم خیلی بدتر میشد
من از بازیگرش خوشم نمییاد
خب خوشت نیاد،کسی نظر تورو نپرسید!
این چه طرز برخورد با نظر یک نفر دیگه است؟ با اینحساب یکی دیگه هم میتونه بگه، کسی نظر شما رو نخواست!
حالا اگر ایشون میگفت من عاشق دارکو هستم، حق داشته نظرش رو بگه؟
یعنی آدم فقط وقتی حق داره نظرش رو ابراز کنه که موافق نظر شما باشه؟
دقیقا
دراکو مالفوی به خاطر اون پدر خل وضعش بد ذات بود چون هر پسری به ذات پدرو مادرش میره اون لوسیوس مالفوی از اول همه فهمیده بودن که از طرفدار های ولدرموت هست ولی هیچ کاری نکردن
به نظر من دراکو مالفوی پسر خوبی بود فقط تنها بودهری چون هرمیون ورون ودوستا وکمک های زیادی داشت همیشه موفق میشد ولی دراکو تنها بود و اون دوست نداشت طرف مرگخوار ها باشه پدرو مادرم دوست نداشتن اونا فقط نگران آینده دراکو بودن به خاطر همین فکر میکردن ارتش دامبلدور شکست میخوره به خاطر همین طرف ولدمورت بودن
دراکو تنها بود و هیچ دوست واقعی ای نداشت که مثل رون و هرمیون برای هری براش باشن و تو شرایط سخت ازش حمایت کنن و تنهاش نزارن
اگه خونده باشید تو یادگاران مرگ دو کراب به دراکو میگه که کار پدرت دیگه تمومه ، من دیگه به حرف تو گوش نمیدم
پس چی ؟ اونایی که بودن (کراب ، گویل ، پانسی ، بلیز و…) به خاطر اعتبار لوسیوس هوای دراکو رو داشتن که آخرا که لوسیوس اعتبارشو از دست داد دراکو هم به قولی بادیگارداشو از دست داد.
همیشه بچه طبق اون چیزی که والدینش بهش یاد میدن بزرگ میشه و رفتار میکنه و همین باعث میشه که شخصیت اون فرد برای بقیه مشخص بشه ولی اگه شنیده باشید میگن شخصیت آدم تو نوجوونی شکل میگیده و این کاملا درسته چون وقتی آدم کوچیکه مثل ضبط صوت حرف بزرگتراشو ضبط میکنه و از اون طرف پخششون میکنه
ولی وقتی بزرگ میشه شخصیتش کاملا ساخته میشه و تو اون مدت فرصت اینو داره که شخصیتشو تغییر بده و به کارهایی که کرده و نباید میکرده و کارهایی که نکرده و باید میکرده فکر کنه
و این دقیقا همون داستان دراکوئه
دراکو از خیلی از لحاظ میتونست از هری بهتر باشه ولی به خاطر چیزایی که از پدر مادرش یاد گرفته بود و اون حس خود بزرگ بینی که پدرش توش ایجاد کرده بود جلوی این کارو گرفت و به نظر من هری و دراکو جفتشون میتونن تو یه رده و یه حدی قرور بگیرن و با هم مساوی باشن ، همون اندازه لی که دراکو اشتباه کرد ، هری هم اشتباه کرد و همون اندازه ای که دراکو خوبی کرد ، هری هم خوبی کرد
ممنون که میخونید
خداقوت
با حرفتون کاملا موافقم خیلی ها میگن دراکو بیاحساس و مغروره ولی از نظر من بی احساس نبود فقط نمیدونست چجوری احساساتش رو بروز بده یعنی نمیتونست اون هرگز رفیقی نداشت ک باهاش از درد هاش صحبت کنه همون تو هری پاتر و شاهزاده دورگه دیدیم ک دراکو داشت گریه میکرد اما هری پاتر بی توجه به گریه های اون اون رو عصبی کرد در حالی ک هر چقدرم ک با اون دشمن بود نباید اون طور رفتار میکرد خودتون تصور کنین در حالی ک دارین زیر فشار زندگی خرد میشین چقدر احساس تنهایی میکنین و دوست دارین با یکی صحبت کنین ک کنارتون باشه اما هیچ کس رو ندارین این واقعا ترسناکه فرض کنین همه ازتون نفرت دارن و هیچکس نمیخواد سر به تنتون باشه چه احساسی پیدا میکنید
صد در صد اگه اولین الگوتون هاگرید باشه قراره یه موجود مهربون و گوگولی بشید اما اگه پدرتون یه روانی باشد ک عصای مار کبرا با خودش حمل میکنه صد در صد آدم مهربونی نخواهید شد . ضمن اینکه هری پاتر هیچ محدودیتی نداشت همه نگاها و توجه ها روی اون بود همه اون رو دوست داشتن با وجود زخم روی صورتش بدون هیچ زحمتی بکشه اونو از بقیه متمایز میکرد اما پسری ک از طرف هیچ کس حتی پدر و مادرش محبتی ندیده چطور میتونه به کسی محبت کنه دراکو توسط خانواده و خاندانش تحت کنترل بود و هیچ حق انتخابی نداشت در حالی ک هری پاتر آزاد و رها بود دراکو تمام تلاشش رو برای حفظ آبروی خانوادش کرد ، هری پاتر خودش هم مثل پدرش نژاد پرست بود و معتقد بود همه اسلیترین ها بدن درست مثل پدرش بارها دراکو رو مورد تمسخر قرار داد
دراکو شخصیت محبوب منه…..واقعا شخصیت عالی و منحصر به فردی هست:)
نظر رولینگ درس و محترم ولی دراکو اصلا اینجوری نبود.خیلی بهتر بود درسته ادم بده بود ولی اون نخواس بد باشه:)
ظاهرا دوستان دو تا موضوع رو با هم قاطی کردن.
یکی تحلیل و موشکافی این موضوع که چرا دارکو مالفوی به چنین شخصیت منفور و آزاردهندهای تبدیل شده؟
و دوم این که این آدم (دراکو مالفوی) در حال حاضر، یک شخصیت منفیه. بسیار هم منفی. با تحقیر نسبت به بقیه برخورد میکنه، به هر کس که بتونه زور میگه و یا توهین میکنه. اصرار داره که حیوانات محبوب هاگرید رو بکشند. باعث سقوط هاگوارتز میشه و دهها عمل نفرتانگیز دیگه.
این که ما تحلیل کنیم چرا دراکو اینجوری شده و نقش پدر و مادرش چی بوده … از زشتی کاری که الان دراکو انجام داده کم نمیکنه.
مثل اینه که بگیم کسی که به دهها بچه تجاوز کرده، باید ببینیم سابقه خانوادگیش چیه و اگر خودش هم قربانی همین شرایط بوده، پس باید بخشیدش!
بخش تحسین برانگیز کار رولینگ در اینه که در بزنگاههایی، دراکو رو در موقعیتی قرار میده که اونجا دراکو (که هنوز لوسیوس نشده) بتونه تصمیمی متفاوت بگیره. بعبارتی، همون آموزهء دامبلدور که تا لحظه نهایی، به آدمها این فرصت رو میداد که تغییر کنند.
داری میگی یه شخصی که به ده ها بچه تجاوز کرده
دریکو رو چرا با همچین آدمی مقایسه میکنی؟
دریکو مگه چیکار کرده ؟کسی رو کشته احیانا؟
ته ته بدیاش این بود که به زور مرگخوار شد
ولی شبیه یه آدمی مثل بلاتریکس که نشد
یا رفتاراش با هری…کلا چن تا تیکه به هری مینداخت
همچین میگی شخصیت منفی شده….
والا تو اون چیزایی که ما دیدیم جیمز پاترم با اسنیپ همینجوری رفتار میکرد…حالا چرا جیمز آدم خوبه شدبابا اینا چن تا بچه مدرسه ای بودن اونموقع …
راستش جواب همه سوالها رو همون بالا دادم. این که میپرسید مگه دراکو چیکار کرده، خوب میتونید بخونید که چیکار کرده.
رفتار جیمز پاتر هم بسیار زشت و ناپسند بوده. خوب؟
دراکو به هیچکس آسیب نزد. وقتی به قول خودت با تحقیر رفتار کرد آیا کسب صدمه دید؟ نه! همه فقط عصبانی شدن حالا بیا بگیم که شانسی بوده که با چه جور افرادی با تحقیر رفتار کرده و ممکن بود همشون آسیب بدی ببینن ولی به نظرت اگه میدید که از رفتارش چنین آسیبی حاصل میشد بازم با تحقیر با طرف رفتار میکرد؟ نه !
خودت با هر اعتقادی که هستی یه لحظه فکر کن اونی که بیشتر از همه بهش اعتقاد داری دروغه و تو آدم بده هستی ، فکر بهش اذیتت میکنه نه؟ نمیخوای قبول کنی و اگرم قبول کنی برات خیلی سخته فرق متجاوز و دراکو همینه متجاوز اینجوریه که بقیه به آسیب زدن پس منم حق دارم بهشون آسیب بزنم ولی دراکو اینطوری که به چیز های اشتباهی باور داشته و در عمل متوجه شده که اینها درست نیست ولی از طرفی نمیخواد باور کنه که تا حالا داشته اشتباه میکرده و از طرفی زندگی خانوادش و خودش در خطره و اینها و چند چیز دیگه همه باعث شدن که وزارت سحر و جادو که فساد داخلش دیگه کمتر شده بتونه اجازه بده که دراکو نره آزکابان و درسته دراکو تا لحظه آخر فرصت تغییر داشت و شاید اعتقادش رو نه ولی رفتارش رو عوض کرده مثل گرفتن زنی که توی فرزند نفرین شده مشنگ دوست توصیف شده و یا انداختن چوبدستی برای هری پاتر
من از همه نظر دراکورو بیشتر از همه دوست داشتم.
اولا که دراکو نبود که با هری مشکل داشت . درواقع اول میخواست با هری دوست بشه ولی وقتی رون خندید همه چیز رو خراب کرد :/
واقعا هم تو کتاب هم تو فیلم یسری بی انصافی هایی در برابر دراکو شد اخه چرا باید تو اون صحنه که دراکو چوبدستیو هریو بهش پرت میکنه حذف کنن؟ یا اینکه خب ما میدونیم که مسئله عشق تو هری پاتر خیلی پر رنگ بود خب چرا دراکو رو عاشق یا کسی رو عاشق دراکو نکردن؟ همه با یکی پریدن فقط اون موند
خب ، دراکو شخصیت مورد علاقه منه ، قبول دارم که قلبی از طلا نداره ولی دیگه اهریمنم که نیست !
دراکو ادمی بود که میتونست خوب و بد رو از هم تشخیص بده . مثل لوسیوس نبود ( اخ که چقدر از لوسیوس بدم میاد ! ) که نتونه خودش تصمیم بگیره و فقط مطیع اربابش باشه .
دراکو توی فرزند نفرین شده که از زیر سایه پدرش میاد بیرون تازه مشخص میشه کیه ! اونجاست که با هری دوست میشن ( و هنوز هم با رون اوکی نشدن ، یعنی تمام این دشمنی از زیر سر رون بلند میشه ) و تازه ما دراکوی واقعی رو میبینیم .
مرسی که خوندین
این که میگید دراکو فلان کرده بهمان کرده درست…ولی واقعا میخواسته این کارا رو انجام بده؟یه لحظه خودتونو جای اون بزارید…پدرتون توی آزکابان مادرتون و خودتون در خطر مرگ!ولی این انصاف نیست که چون از دراکو بدتون میاد به نظر هم بی احترامی کنید متن واقعا واقع گرانه ای بود ولی باز هم دلیل نمیشه بگید دراکو بد بوده.درسته جایگاه بدی داشته(گروه اسلیترین)،خانواده خوبی نداشته،کارهای بدی کرده،ولی تو مگه جای اون بودی؟توی شرایط اون گیر کردی؟به اون صورت تمام چیز هاتو،احتراماتتو،دوستاتو،خوانوادتو وخیلی چیز های دیگه که اون از دست داده از دست دادی؟اگر یکم دقیقتر کتابارو بخونید یا فیلم هارو ببینید متوجه خیلی چیز هایی میشید که من و خدا میدونه چه کسانی فهمیدیم مثلا توی کتابها اگر خونده باشید متوجه میشید که بعد از مرگ دامبلدور رفتار هری با دراکو زمین تا آآآآآآسمون فرق کرد.دراکو آدم خوبی نبود ولی بد هم نبود اون فقط بین تو طرف روح آدم که هممون داریمش گیرکرده بود بین خوبی و بدی.خواهشا وقتی جای طرف مقابل نیستید قضاوت نکنید…
من از همون اول که دیدمش روش کراش زدم
یه نفر : همه ی اسلیترین ها بدن
من : دراکو ،اسنیپ
عاشق اون پاتح گفتنشم
ولی دلم سوخت وقتی توی فرزند نفرین شده استوریا مرد
چرا رولینگ گیر داده همرو بکشه گمونم یکی جلوشو گرفت که هری رون هریمون و چند نفر دیگه رو زنده بزاره
سلام من طبق نظریات دوستان فقط میدونم دراکو تنها بود من رفتم تست زدم گفتن تو دراکوی خودمم فکر میکنم چون واقعا از درون تنهام به علاوه شخصیت دراکو خیلی خوب بود دراکو دوست دارم
دریکو شخصیت افسرده ای داره از نظر من.من خودم ادمی هستم که از دریکو متنفر بودم ولی بعد از یک مدل فهمیدم که نه اون تقصیر کمی داره و شاید فقط ده درصد عامل اون رفتار هاش خودش باشه و خانوادش که در انها بیشتر لوسیوس باعث این کاراکتر شده و خب من به این دلیل تونستم درک بهتری از این شخصیت داشته باشم و واقعا دلم میخواد که خیلی بیشتر درباره ی زندگی خصوصی اش و اشنایی با همسرش اطلاعات داشته باشم
مالفوی اگه بجز این رفتار میکرد و مثلا میافتاد تو گریفندور
یکی میشد مثل سیریوس بلک نه؟
البته ک سیریوس پدرش مرگ خوار نبود..
اونجا که رولینگ گفت من از دخترایی که طرفدار دو آتیشه شخصیت دراکو هستن لجم میگیره, خندم گرفت. من خودم وقتی برای اولین بار سری فیلم های هری پاتر رو دیدم اصلا از دراکو خوشم نمیومد چون اونموقع همش ۹ سالم بود و درکی از دید عمیق داشتن به یه شخصیت نداشتم. ولی وقتی بزرگتر شدم و بار ها نشستم فیلم هاش رو نگاه کردم بیشتر دلم برای دراکو سوخت و بیشتر سعی کردم درکش کنم و کم کم از این شخصیت خوشم اومد و طرفدارش شدم. دراکو از نظر من فقط یه قربانیه, همین و بس.
قطعا علاقم به تام فلتون باعث این دیدگاه میشه ولی خب
رولینگ در نهایت همه ی شخصیتا رو به یه خوشبختی نسبی رسوند
حتی سیریوس و اسنیپ اگه کشته نمیشدن هیچوقت شخصیت مثبت نمیشدن!
ولی دریکو حتی اخرش هم خوشبخت نشد
تو فرزندان نفرین شده لطفو برش تمام کردن
کمی خوبی ؟ دراکو از سرتاپاش خوبی میبارید واین رو دامبلدور فهمیده بود . اون تنها بود و مورد تحقیر قرار میگرفت ولی کسی بهش توجه نکرد اون سالای اول هم از خام بودن و باباش بود که هری رو اذیت میکرد یا نه تو ۶،۷،۸ اگه میتونست کمک میکرد اونجایی که هری دستگیر شد و هرماینی به صورتش طلسم زد با اینکه میدونست اون هری ولی لو نداد . اون تنها بود در همه شرایط، من یه مالفوی هدی هستم که عاشق فیلم هری پاتر و دراکو هستم هر کی بگه از فیلمش خوشم نمیاد چرته چیزی نمیگم ولی اگه بگه دراکو پسره ی عوضی بی وجدان تا آخر عمرم اون رو نمی بخشم تا جایی که بتونم بهش نشون میدم هر کی یه سلیقه ای داره و حتی اینکه چقد دراکو خوب بود . همه میگن دراکو بد من میگم تنها ،همه میگن حسود من میگم نیاز به توجه پس خوشحالم تو کامنتا کسایی رو پیدا کردم شبیه خودم