دراکو مالفوی1Draco Malfoy به عنوان تک فرزند در عمارت مالفوی، عمارتی مجلل در ویلتشایر2Wiltshire که قرنها در تملک خانوادهی او بوده، بزرگ شد. از زمانی که توانست حرف بزند به او فهماندند که از سه جهت خاص است: اول به عنوان یک جادوگر، دوم به عنوان یک اصیل زاده و سوم به عنوان عضوی از خانوادهی مالفوی.
دراکو در فضای حسرتآلودی بزرگ شد که لرد سیاه نتوانسته حاکمیت جامعه جادوگری را از آن خود کند، هر چند که عاقلانه به او یادآوری میشد چنین احساساتی نباید خارج از حلقهی کوچک خانواده و دوستان نزدیکشان ابراز شود «وگرنه ممکنه بابا توی دردسر بیفته». در کودکی دراکو عمدتا با فرزندان اصیلزادهی دوستان صمیمی سابقا مرگخوار پدرش در ارتباط بود، از این رو با گروه کوچکی از دوستانی که قبلا پیدا کرده بود، از جمله تئودور نات3Theodore Nott و وینسنت کراب4Vincent Crabbe، وارد هاگوارتز شد.
مانند هر کودک دیگری در سن هری پاتر، دراکو در کودکیاش داستانهایی در مورد پسری که زنده ماند شنیده بود. سالها فرضیات مختلف زیادی پیرامون این موضوع جریان داشت که چگونه هری از حملهای که باید مرگبار میبوده جان سالم به در برده است و یکی از متداولترین آنها این بود که هری خود یک جادوگر سیاه بزرگ است. ظاهرا این حقیقت که او از جامعهی جادوگری حذف شده بود (در نظر خام فکران) از این فرضیه حمایت میکرد و پدر دراکو، لوسیوس مالفوی5Lucius Malfoy زیرک، از جمله آن کسانی بود که مشتاقانه این فرضیه را تایید میکردند. باعث آرامش خاطر بود که فکر کند او، لوسیوس، ممکن است بار دیگر شانس تسخیر جهان را داشته باشد و برای این کار باید این پسرک پاتر ثابت میکرد قهرمان اصیلزادهای دیگر و بزرگتر است. از آنجا که همه میدانستند دراکو کاری را بر خلاف میل پدرش انجام نمیدهد و با این امید که او ممکن است بتواند خبرهای جالبی را به خانه بیاورد، دراکو مالفوی زمانی که در قطار سریعالسیر هاگوارتز متوجه شد او چه کسی است، دست دوستی به سمت هری پاتر دراز کرد. اینکه هری پیشنهاد دوستانه دراکو را رد کرد و این حقیقت که او پیش از آن با رون ویزلی6Ron Weasley دوست شده بود که خانوادهاش مورد لعن و نفرین مالفویها است، یکباره مالفوی را علیه هری میکند. دراکو به درستی متوجه شد که امید مرگخواران سابق مبنی بر اینکه هری یک ولدمورت7Voldemort دیگر و بهتر بوده، کاملا بی پایه و اساس است و از آن لحظه دشمنی متقابلشان تضمین شد.
بسیاری از رفتارهای دراکو در مدرسه از تاثیرگذارترین شخصی که او میشناخت، پدرش، الگوبرداری شده بود و او صادقانه رفتار سرد و تحقیرآمیز لوسیوس نسبت به همهی افراد خارج از دایره نزدیکانش را تقلید میکرد. دراکو که از نظر جسمی چندان با اباهت نبود با جذب کردن مرید دوم (کراب پیش از هاگوارتز در این مقام قرار داشت) در قطاری که به مدرسه میرفت، در طول شش سال تحصیلش از کراب و گویل8Goyle به عنوان ترکیبی از مرید و محافظ استفاده میکرد.
احساسات دراکو نسبت به هری همیشه تا حد زیادی به خاطر حسادت بود. با وجودی که او هرگز طعم شهرت را نچشیده بود، هری بیشک آدمی بود که بیشترین حرف دربارهی او زده میشد و مورد تحسینترین فرد در مدرسه بود؛ این موضوع طبیعتا برای پسری که با چنان تصوری بزرگ شده بود که جایگاهی تقریبا شاهانه در جامعهی جادوگری دارد، آزاردهنده بود. از آن فراتر هری در پرواز از او با استعدادتر بود؛ یعنی همان مهارتی که مالفوی مطمئن بود در آن میتواند همه را در سال اول تحت تاثیر قرار دهد. این حقیقت که استاد معجونسازی، اسنیپ9Snape، از مالفوی خوشش میآمد و هری را تحقیر میکرد تنها یک جبران مختصر بود.
دراکو در تلاشهای همیشگیاش برای کفری کردن هری یا بی اعتبار کردن او در چشم بقیه به روشهای کثیف مختلفی متوسل میشد از جمله (که البته فقط اینها نبود): دروغ گفتن در مورد او به رسانهها، ساخت مدالهای توهینکننده درباره او، تلاش برای طلسم کردن او از پشت سر و لباس پوشیدن شبیه یک دیوانهساز (که مخصوصا هری نشان داده بود در مقابل آن آسیبپذیر است). با این حال مالفوی نیز لحظات حقارتآمیزی را به دست هری، و به خصوص در زمین کوییدیچ، تجربه کرد. او هرگز شرمساری تبدیل شدن به یک موش خرمایی پر قدرت به دست یک استاد دفاع در برابر جادوی سیاه را فراموش نکرد.
زمانی که افراد بسیاری فکر میکردند هری پاتر، کسی که شاهد تولد دوبارهی لرد سیاه بود، یک دروغگو و خیالپرداز است، دراکو مالفوی یکی از معدود افرادی بود که میدانست هری راست میگوید. پدر او سوزش دوبارهی علامت شوم را حس کرده و پرواز کرده بود تا دوباره به لرد سیاه بپیوندد و آنجا شاهد نبرد هری و ولدمورت در قبرستان بود.
بحث و گفتوگو در مورد این وقایع در عمارت مالفوی باعث به وجود آمدن احساسات متضادی در دراکو مالفوی شد. از یک طرف او با دانستن این راز مخفی که ولدمورت بازگشته است به هیجان آمده بود و آن چیزی که همیشه پدرش از آن به عنوان روزهای شکوه و افتخار خانواده یاد میکرد، بار دیگر بازگشته بود. از طرف دیگر زمزمهها در مورد اینکه هری بار دیگر از چنگال لرد سیاه گریخته است حس خشم و حسادت را در دراکو بیش از پیش برانگیخت. بسیاری از مرگخواران از هری به عنوان یک مانع و یک نماد متنفر بودند و در مورد او به عنوان یک دشمن جدی بحث میکردند و این در حالی بود که مرگخوارانی که دراکو را در خانهی والدینش ملاقات میکردند او را در حد یک بچه مدرسهای کوچک میشمردند. گرچه آنها دو طرف جنگی بودند که در حال شکلگیری بود، اما دراکو به وضعیت هری حسادت میکرد. او با تصور کردن پیروزی ولدمورت به خودش دلگرمی میداد، خانوادهاش را میدید که در حکومت جدید مورد احترام هستند و در هاگوارتز برای او به عنوان فرزند مهم و تاثیرگذار جانشین ولدمورت جشن میگیرند.
سال پنجم در زندگی مدرسهای دراکو بود که ورق برگشت. دراکو گرچه از بحث کردن در هاگوارتز پیرامون چیزهایی که در خانه شنیده بود، منع شده بود، اما از پیروزیهایی جزئی لذت میبرد: او سرگروه بود (و هری نبود) و به نظر میرسید دلورس آمبریج10Dolores Umbridge، استاد جدید دفاع در برابر جادوی سیاه، به اندازه دراکو از هری بدش میآمد. او عضوی از جوخهی بازجویی دلورس آمبریج شد و تمام توجهاش را معطوف کرد تا کشف کند هری و گروهی از دانشآموزان مختلف، زمانی که پنهانی به عنوان یک سازمان ممنوعه، ارتش دامبلدور، تشکیل جلسه داده و تمرین میکنند، مشغول چه کاری هستند. با این حال در همان لحظهی پیروزی که دراکو، هری و رفقایش را گوشهای گیر انداخت و به نظر میرسید که آمبریج باید هری را از مدرسه اخراج کند، هری از چنگش گریخت. از آن بدتر، هری موفق شد تلاش لوسیوس مالفوی برای کشتنش را خنثی کند و پدر دراکو دستگیر و به آزکابان فرستاده شد.
حال دیگر دنیای دراکو از هم پاشیده بود. درست زمانی که پدر و پسر تصور میکردند در اوج اقتدار و اعتباری قرار دارند که پیش از آن هرگز تجربه نکردهاند، پدرش را در خانه دستگیر کردند و در جایی بسیار دور، در زندان خوفناک جادوگران که دیوانهسازها از آن نگهبانی میکردند، زندانی کردند. لوسیوس از زمان تولد دراکو الگو و قهرمان او بود. اکنون او و مادرش مطرود مرگخواران بودند. لوسیوس شکست خورده و در نظر لرد ولدمورت خشمگین اعتبارش را از دست داده بود.
زندگی دراکو تا آن نقطه گوشهگیرانه و در پناه حمایت دیگران بود؛ او پسری خاص بود که کمتر چیزی باعث دردسرش میشد، از جایگاهش در دنیا مطمئن و سرش پر از دغدغههای بیاهمیت بود. حال که پدرش رفته و مادرش ناراحت و ترسیده بود، باید مسئولیتهای یک مرد را میپذیرفت.
چیزهای بدتری در راه بود. ولدمورت که به دنبال آن بود تا لوسیوس مالفوی را باز هم به خاطر دستگیری نافرجام هری تنبیه کند، از دراکو خواست کاری را انجام دهد که آنقدر سخت بود که به احتمال قوی در آن شکست میخورد و هزینهاش را با جانش پرداخت میکرد. دراکو باید آلبوس دامبلدور11Albus Dumbledore را میکشت، اما چطورش را ولدمورت به خود زحمت نداد که بگوید. دراکو مانده بود و ابتکار عمل خودش و نارسیسا12Narcissa به درستی حدس زده بود جادوگری که بویی از دلرحمی نبرده و شکست را نمیتوانست تحمل کند، برنامه ریخته تا پسرش شکست بخورد.
دراکو، خشمگین از دنیایی که ناگهان از پدرش رو گردانده بود، عضویت کامل مرگخواران را قبول کرد و پذیرفت قتلی که ولدمورت دستور داده بود را به انجام برساند. دراکو که آن اوایل پر از حس انتقام و به دنبال برگرداندن لطف ولدمورت به پدرش بود، متوجه نبود که از او چه کاری خواسته شده است. تمام آنچه او میدانست این بود که دامبلدور نمایندهی هر چیزی است که پدر زندانیاش از آن بیزار بود؛ دراکو به آسانی موفق شد خود را متقاعد کند که او نیز اینگونه فکر میکند که دنیا بدون مدیر هاگوارتز، که همیشه مخالفان ولدمورت پشت سر او جمع میشدند، جای بهتری خواهد بود.
دراکو که شیفتهی تصور خود به عنوان یک مرگخوار واقعی شده بود، با عزمی راسخ راهی هاگوارتز شد. او که به تدریج متوجه شده بود ماموریتش بسیار دشوارتر از آن چیزی است که تصور میکرده و پس از آن که نزدیک بود دو نفر دیگر را به جای دامبلدور بکشد، کم کم اعتماد به نفسش را از دست داد. دراکو که خطر آسیب دیدن خود و خانوادهاش را بر فراز سرش حس میکرد، کم کم شروع به خرد شدن زیر فشار کرد. تصورات دراکو دربارهی خودش و جایگاهش در جهان داشت از هم میپاشید. او در تمام زندگیاش از پدری بت ساخته بود که از خشونت حمایت میکرد و هیچ ابایی نداشت خود نیز از آن استفاده کند و حال پسرش دریافته بود که تمایلی به قتل ندارد و او این را شکستی شرمآور میدانست. با این حال او نمیتوانست خود را از دوگانگیاش رها کند: او مرتبا کمک سوروس اسنیپ را رد میکرد، زیرا میترسید که اسنیپ بخواهد «افتخارش» را برباید.
ولدمورت و اسنیپ دراکو را دست کم گرفته بودند. او مهارت بالایی در چفت شدگی (هنر جادویی دفع حملات برای خواندن ذهن) از خود نشان داد که برای پنهان کردن کاری که داشت انجام میداد، ضروری بود. پس از دو تلاش محکوم به شکست برای قتل دامبلدور، دراکو سرانجام موفق شد نقشهی خلاقانهاش برای وارد کردن گروه کاملی از مرگخواران به هاگوارتز را عملی کند و نتیجه آن کشته شدن دامبلدور بود، هر چند که این اتفاق به دست او رخ نداد.
دراکو حتی زمانی که با دامبلدور ضعیف و بدون چوبدستی رو به رو شد، متوجه شد که نمیتواند تیر خلاص را به او شلیک کند زیرا، بر خلاف میلش، احساساتش به خاطر مهربانی و ترحم دامبلدور نسبت به قاتل احتمالیاش جریحهدار شده بود. در نتیجه اسنیپ به جای دراکو کارش را انجام داد و در مورد اینکه دراکو پیش از رسیدن او به بالای برج نجوم چوب دستیاش را پایین آورده بود، به ولدمورت دروغ گفت. اسنیپ بیشتر بر مهارت دراکو در وارد کردن مرگخواران به مدرسه تاکید کرد و اینکه دامبلدور را یک گوشه گیر انداخته بوده تا او، اسنیپ، بکشدش.
زمانی که لوسیوس کمی بعد از آزکابان آزاد شد، خانواده اجازه پیدا کردند که زنده بمانند و به عمارت مالفوی باز گردند. گرچه اکنون دیگر کاملا بیاعتبار بودند. مالفویها از رویاهای رسیدن به بالاترین موقعیتها در حکومت ولدمورت به پایینترین مرتبه مرگخوارها تنزل پیدا کرده بودند؛ بیعرضهها و افراد ضعیفی که از این پس مورد تحقیر و تمسخر ولدمورت بودند.
شخصیت تغییر یافته دراکو، که البته هنوز با خود درگیر بود، در ادامهی جنگ ولدمورت با کسانی که سعی داشتند او را متوقف کنند، آشکار شد. گرچه دراکو هنوز از آرزوی بازگشت خانواده به مقام والای قبلیشان ناامید نشده بود، اماوجدانش که به سختی بیدار شده بود کمک کرد تا او، احتمالا بدون میل و رغبت، اما قطعا به بهترین شکلی که در آن شرایط میتوانست برای نجات هری از دست ولدمورت، زمانی که دستگیر شده و در عمارت مالفوی زندانی بود، تلاش کند. با این حال در جریان نبرد نهایی در هاگوارتز مالفوی یک بار دیگر تلاش کرد تا هری را دستگیر کند و با این کار حیثیت و یا حتی جان والدینش را نجات دهد. اینکه میتوانست خود را متقاعد کند هری را تحویل دهد یا خیر، بحث دیگری است. من تصور میکنم که مانند تلاشش برای قتل دامبلدور، او بار دیگر متوجه این واقعیت میشد که باعث مرگ کسی شدن در عمل بسیار سختتر از حرف است.
دراکو از محاصرهی هاگوارتز توسط ولدمورت جان سالم به در برد، زیرا هری و رون جانش را نجات دادند. پس از نبرد پدرش با ارائه مدارک و شواهدی علیه همقطاران مرگخوارش توانست از زندانی شدن بگریزد و کمک کرد تا بسیاری از پیروان لرد ولدمورت که فرار کرده و پنهان شده بودند، دستگیر شوند.
حوادث اواخر دوران نوجوانی دراکو برای همیشه زندگی او را متحول کرد. باورها و اعتقاداتی که با آنها بزرگ شده بود به ترسناکترین شکل ممکن زیر سوال رفتند: او ترس و ناامیدی را تجربه کرده بود، دیده بود که والدینش به خاطر وفاداریشان زجر کشیدند و شاهد خرد شدن تمام آن چیزهایی بود که خانوادهاش به آن باور داشتند. آدمهایی که به دراکو یاد داده شده بود، یا خود یاد گرفته بود، که از آنها متنفرم باشد مانند دامبلدور، به او مهربانی و کمک کرده بودند و هری پاتر جانش را به او بخشیده بود. پس از اتفاقات دومین جنگ جادوگری، لوسیوس متوجه شد که محبت و عاطفه پسرش تغییری نکرده اما از دنبال کردن مسیری مشابه مسیر قدیمی اصیلزادگی امتناع میکند.
دراکو با خواهر کوچکتر یکی از اسلایترینیها ازدواج کرد. آستوریا گرین گراس13Astoria Greengrass که او نیز در مسیری مشابه (و البته با خشونت و ترس کمتر) از آرمانهای اصیلزادگی به دیدگاههای صبورانهتری درباره زندگی روی آورده بود، از نظر لوسیوس و نارسیسا به عنوان عروس خانواده تقریبا نا امیدکننده بود. آنها انتظار دختری را داشتند که از یکی از خانوادههای «بیست و هشت مقدس» باشد، اما از آنجا که آستوریا مخالفت کرد که نوهشان، اسکورپیوس14Scorpius، را بر اساس این باور که مشنگها تفالهای بیش نیستند، تربیت کند، دورهمیهای خانوادگی اغلب پر از تنش بود.
نظر جی.کی.رولینگ:
زمانی که داستانها شروع میشود، دراکو تقریبا از هر لحاظ نمونهی یک قلدر است. با باوری قطعی مبنی بر مقام والاتر خود که از والدین اصیلزادهاش فرا گرفته، با فرض اینکه تنها کافی است پیشنهادی بدهد تا پذیرفته شود، به هری پیشنهاد دوستی میدهد. ثروت خانوادهی او در تضاد با فقر خانوادهی ویزلی است؛ این نیز یکی از عوامل غرور دراکو است، هرچند اعتبار خونی ویزلیها با او برابری میکند.
همه دراکو را میشناسند زیرا هر کسی شخصی مانند او را در زندگیاش دیده است. خودبرتربینی این جور آدمها با توجه به اینکه چه کسی با آنها رو به رو شود، میتواند خشمگینکننده، مضحک یا ترسناک باشد. دراکو معمولا میتواند تمام این احساسات را در هری، رون یا هرماینی برانگیزد.
ویراستار انگلیسی من در مورد این حقیقت از من پرسید که چرا دراکو تا به این حد در چفت شدگی ماهر است، در حالی که هری (با همهی تواناییهایش در ایجاد سپر مدافع در نوجوانی) هرگز آن را خوب یاد نگرفت. من برای او دلیل آوردم که این کاملا با شخصیت دراکو سازگاری دارد که سرکوب احساسات، بخش بخش کردن و کنار گذاشتن بخشهای اساسی وجودش برای او راحت است. دامبلدور در انتهای کتاب محفل ققنوس به هری میگوید که این بخشی اساسی از انسانیت اوست که میتواند چنین دردی را احساس کند؛ در دراکو من قصد داشتم نشان دهم که نادیده گرفتن درد و سرکوب کردن تضادهای داخلی تنها میتواند باعث آسیب رساندن به فرد شود (که خیلی بیشتر احتمال دارد به دیگران آسیب برساند).
دراکو هرگز متوجه نمیشود که در بیشتر طول سال صاحب واقعی ابر چوبدستی است. ندانستن این موضوع هم به خاطر این است که لرد سیاه در ذهنخوانی بسیار مهارت دارد و اگر از حقیقت خبر داشته باشد در لحظه دراکو را میکشد و هم به این خاطر است که دراکو علیرغم وجدان پنهانش همچنان با همهی وسوسههایی درگیر است که یاد گرفته آنها را تحسین کند، از جمله خشونت و قدرت.
من برای دراکو همانطور متاسفم که برای دادلی15Dudley دلم میسوزد. بزرگ شدن توسط مالفویها یا دورسلیها یک تجربهی ویرانکننده است و دراکو به خاطر نتیجهی مستقیم اصول گمراه خانوادهاش، آزمونها وحشتناکی را از سر میگذراند. با این حال مالفویها موهبت نجاتبخشی نیز دارند: آنها به یکدیگر عشق میورزند. دراکو از ترس اینکه برای خودش یا والدینش اتفاقی بیفتد به یک اندازه انگیزه میگیرد. نارسیسا نیز زمانی که در انتهای یادگاران مرگ برای رسیدن به پسرش به دروغ به ولدمورت میگوید که هری مرده است، همه چیزش را به خطر میاندازد.
با وجود تمام اینها، دراکو در سراسر هفت کتاب شخصیتی با اخلاقیات غیر قابل اطمینان باقی میماند و من معمولا مجبور میشوم بیان کنم چقدر از اینکه دختران عاشق این شخصیت داستانی به خصوص میشوند، لجم میگیرد (هرچند که من جذابیت تام فلتون16Tom Felton را که به خوبی نقش دراکو را در فیلمها بازی میکند و دست بر قضا دوست داشتنیترین فردی است که ممکن است با او ملاقات کنید، نادیده نمیگیرم). دراکو تمام زرق و برقهای یک ضد قهرمان را دارد؛ دخترها مستعد خیالپردازی در مورد چنین افرادی هستند. تمام اینها مرا در موقعیت نامناسبی قرار میداد که باید آب سردی بر روی خیالپردازیهای خوانندگان دو آتشه میریختم و با جدیت به آنها میگفتم که دراکو پشت تمام آن ریشخندها و تعصباتش قلبی از طلا پنهان نکرده است و نه، او و هری قرار نبوده در نهایت به بهترین دوستان یکدیگر تبدیل شوند.
من تصور میکنم دراکو بزرگ شد که تبدیل به نسخهی اصلاح شدهای از پدرش شود. ثروتمندی مستقل، بدون نیاز به کار کردن که همراه با همسر و پسرش در عمارت مالفوی زندگی میکند. در سرگرمیهایش نیز تایید دوبارهای بر طبیعت دوگانهی او میبینم. کلکسیون محصولات سیاه دستسازش یادآور تاریخچهی خانوادگی اوست، هرچند که آنها را در محفظهای شیشهای نگهداری کرده و ازشان استفادهای نمیکند. با این حال علاقهی عجیب او به کتب خطی کیمیاگری، که هیچ وقت از آنها برای تولید سنگ جادو استفاده نمیکند، بیانگر آرزوی او برای رسیدن به چیزی جز ثروت، شاید آرزوی آدم بهتری شدن، است. من خیلی امیدوارم که او اسکورپیوس را به گونهای بزرگ کند که مالفویِ بسیار مهربانتر و بسیار آزادهتری نسبت به آن چیزی باشد که خود او در جوانیاش بود.
دراکو پیش از آنکه من «مالفوی» را انتخاب کنم، نامهای خانوادگی زیادی داشت. در پیشنویسهای اولیه چند جا نام خانوادگی او «اسمارت17Smart»، «اسپینکز18Spinks» یا «اسپانگن 19Spungen» بود. نام کوچک او نیز برگرفته از یکی از صور فلکی، اژدها، است و هنوز هستهی چوبدستی او موی تک شاخ است.
این هم نمادین بود. به هر حال، حتی به قیمت دامن زدن به توهمات نادرست، نیکیهای خاموش نشدهای در قلب دراکو وجود دارد.
جمله آخرش که حرفاشو خراب کرد =)
نمیدونم چرا ولی من همیشه دراکو رو بیشتر از هری دوست داشتم =]
به نظر من دراکو از همه بهتره ، بهتر و من کاملا متوجه این شدم که
تو شخصیت دراکو را دوست نداری و شخصیت دراکو را مضحک جلوه میدی.
تو، کتاب های هری پاتر را نخواندی چون خیلی،خیلی اشتباه داشتی
بی سلیقه .
مخاطبت کیه دقیقا؟
البته دراکو از همه بهتر نبود، چون نقص های بزرگی داشت ولی باتوجه به شرایط خانوادگیش از نظر من از خیلیا بهتر بود!
مثلا از هری پاتر! :]
اینا نوشته خود رولینگه ها!
اگه کسی یه خطم نخونده باشه(که اینجا احتمالا نداریم چون تو با اینکه فیلما ناقصن ولی بازم با خصوصیات شخصیتا اشنا میشی) وقتی دستنوشته خانم رولینگو ترجمه میکنه دیگه نمیتونه توش دست ببره
سلام بچه هه من کم تر از یه هفتس با لوموس آشنا شدم ولی قسمت آخر به علاوه ی قسمت ۱۴ قسمت از کتاب اول فهمیدین چقد از لوموس خوشم اومده یا بیشتر توضیح بدمخیلی باحالین چون گفته بودین کامنت بزارید گفتم یه خسته نباشید بهتون بگم یه سئوال از مرضیه شادی هم جواب بده قبوله لاکهارت برای دوست داشته شدن زیادی خود شیفته نیستدوستون دارم مثل یه هافلپافی امیدن که همگروهیمه حق به گردنم داره جغدم دستش بند بود اینجا کامنت گزاشتم♂️♀️
عجله ای نوشتم خیلی بد شد ۱۴ قسمت از کتاب اول و قسمت آخرو گوش دادم انقد که باحال بود
سلام چهداستان دراکو غم انگیزه چقد منکه شخصیت محبوبم دراکوعه
داستان دراکو چقد غم انگیزه من که شخصیت محبوبم دراکو هست
به نظر من مقصر اصلی این رفتار های بده دراکو والدینش بودن و من به قلب پاکش باور دارم
این متن بی نهایت قشنگ بود. یعنی من با اینکه متن های زیادی در مورد دراکو مالفوی خوندم هیچ کودوم به این قشنگی نبود.خیلی کامل بود.به نظر من دراکو مالفوی یه شخصیت خیلی خاصه اگه اون در یه همچسن فضا و خانواده ای بزرگ نشده بودبه نظرم یه شخص واقعا دوست داشتنی در مجموعه داستان های هری پاتر می شد.
daghighan_draco xeli mehrabune((:
هیچ ادمی کامل نیست من خودم زیاد از دراکو خوشم نمیاد ولی شخصیتی نیست که در درجه ی اول ازش بدم بیاد اون خیلی اشتباهات تو زندگیش داشته مثل همه ی ما همونطور که میدونیم اون به دوستیه هری و رون و هرماینی حسودی میکرده پس در درجه ی اول یه دوست کم داشته و کار به جایی میرسه که با میرتل گریان درد دل میکرده ومیشه یه جورایی گفت اسنیپ فقط تو مدرسه به اون بها میداده که مورد خوشحالی همه قرار نگرفته از جمله خودم و به قول معروف نور چشمیش بوده ولی به نظر من همین که سال ها بعد از کارهاش پشیمون بوده کار درستو انجام میده جای قدر دانی داره
همیشه دلم برای دراکو میسوخت.خیلی سخته که تو همچین خانواده ای و محروم از دوستان خوبی مثل رون و هرمیون که هری داشت بزرگ بشی.بعضی جاهای داستان کاری میکنه تا از جی کی رولینگ متنفر بشم
منم موافقم. فقط (به قول هاگرید تو فیلم اول) هیچ وقت جلوی من به جی کی رولینگ توهین نکن 🙂
به نظر من برای شخصیت دراکو سرنوشت بهتری میتونست در نظر گرفته بشه. اون نه دوستای خوبی داشت نه حتی کسی رو داشت ک عاشقش باشه و … همونطور ک خود تام فلتون گفته منم اگ جای رولینگ بودم حداقل در اخر داستان کاری میکردم ک دراکوی واقعی دیده بشه و اون رو حداقل مستحق از بین بردن یکی از جان پیچ ها میدونم. به نظرم تو داستان درباره ی کاراکتر هری خیلی اغراق وجود داشت و درباره کاراکتر دراکو خیلی بی انصافی. هری ب تنهایی ۴ تا از جانپیچ هارو از بین برد و یه جورایی تبدیل ب ابر قهرمان شد ولی من اگر جای رولینگ بودم کشتن مار رو به جای نویل ب دراکو میسپردم. و اینکه اون شخصیت حذف شده ای ک قرار بود دختر عموی هری باشه و درنهایت عاشق دراکو بشه و اینا(خود جی کی رولینگ گفته اینارو) از داستان حذف نمیکردم تا حداقل چندتا نقطه روشن تو زندگی و دوران نوجوانی دراکو وجود داشته باشه
اگر به داستان ۱ هری پاتر توجه کرده باشید خود دراکو مالفوی بود که دونه ی دشمنی رو کاشت هری که از روز اول با دراکو مشکل نداشت هری با رونالد دوست شده بود که دراکو آمد گفت خودت متوجه میشی که بعضی از خوانواده ها از بعضی دیگه خیلی بهترن
و به هرمیون میگفت گندزدا دورگه ی کثیف این مشکل از سال اول تو وجود دارکو بود تا اواخر سال پنجم به ویزلی هاتهین میکرد به مادر هری، هرمیون، جینی، فردوجرج، پرسی…….. تااینکه سال ششم اینارو فراموش کرد در قسمت یادگاران مرگ هری جونه دراکو رو نشون میده
اگر کتاب هری پاتر وفرزند نفرین شده رو بخونید میبینید که پسر هری پاتر، البوس سوروس پاتر با اسکورپیوس مالفوی با هم دوستان صمیمی میشن و همسر دراکو، استوریا میمیره.
متوجه می شید دراکو به اشتباهات خودش پی میبره و با هری جینی هرمیون رونالد دوستان خوبی میشن
اگر توجه کرده باشید پدر ومادر نویل آلیس و فرانک لانگ باتم کارگاه بودن و به دوست خاله بلاتریکس لسترنج دراکو و چهار نفردیگه با کرشیوتوش آنقدر شکنجه شدن که اطلاعاتی بدهند به مرگ خواران ولی ندادن پس نویل دوست داشت ضربه ای به لردولدرمورت و طرفدارانش بزنه، آخرین هرکراکس مار لردولدرمورت نگینی بود که میخواست به رونالد و هرمیون آسیب بزنه و نویل شمشیر گودریک گریفندور دستش بود واین کار رو کرد به این دودلیل، اتفاقا نویل خوب کسی بود برای از بین بردن آخرین هرکراکس چون هری ام نبود
گفته بودید که بهتر بود دراکو آخرین هرکراکس رو بجای نویل از بین میبرد بازهم نمیشد شما باید از همه جنبه به این کار فکر کنید اون موقع هنوز به طور کامل معلوم نبود ولدمورت در جنگ برنده میشه یانه اگر میشد خوده خاله بلاتریکس دراکو حساب دراکو و میرسید چون لردولدرمورت و بلاتریکس لسترنج باهم ازدواج کرده بودن و توی هری پاتر و فرزند نفرین شده دخترشون دلفی سعی میکن با گل زدن البوس سوروس پاتر واسکورپیوس مالفوی رو گول میزنه و بایه زمان برگردان پدرشو بر گردونه
شما درست میگی ولی تیکه اول و خراب کردی دراکو نبود که دست دشمنی داد و برعکس درخواست دوستی کرد ولی اینجا رون بود که گند زد به همه چیز:))))
دقیقا موافقم 🙂
اگه رون نمیخندید…. :/
آقا اینو از منه ولدمورت بشنو! دراکو زیاد آش دن پر کنی نبود!!!
من هیچ کیو به اندازه ی دراکو دوس ندارم☺
واقن شخصیت خفنی داره و خیلی باحاله
به نظر من دراکو باید با هرماینی ازدواج میکرد
دراکو عشقهههعععع عشققققق عشققققققققق❤
من هیچوقت سعی نکردم که دریکو رو باور کنم چون بدش جذاب تره
من ک عاشق دراکو هستممممممممممممممممممممم این متن بهترین متنی بود ک خوندمممممم
خیلیا به این باور دارن که اگه دریکو اخلاق منفی ام داره بخاطر خانواده و تحت تاثیر محیط اطرافشه……من به وجدان و قلب پاک دریکو باور دارم و اگه اونم تو شرایط بهتری بزرگ میشد از هری ام بالاتر میرفت
اگ دقت کنید تو قسمت اخر دراکو میادو چوپ دستیو میده ب هری ک ما لرد سیاه بجنگه ولی اون سکانسو حذف کردن:(
چرا واقعا من دراکو رو بیشتر از همه دوست دارم و خیلی خوش قلب بود ولی توی فیلم خیلی بد جلوش دادن البته اگ تام فلتون بازیگرش نبود مطمئنم خیلی بدتر میشد
من از بازیگرش خوشم نمییاد
خب خوشت نیاد،کسی نظر تورو نپرسید!
این چه طرز برخورد با نظر یک نفر دیگه است؟ با اینحساب یکی دیگه هم میتونه بگه، کسی نظر شما رو نخواست!
حالا اگر ایشون میگفت من عاشق دارکو هستم، حق داشته نظرش رو بگه؟
یعنی آدم فقط وقتی حق داره نظرش رو ابراز کنه که موافق نظر شما باشه؟
دراکو مالفوی به خاطر اون پدر خل وضعش بد ذات بود چون هر پسری به ذات پدرو مادرش میره اون لوسیوس مالفوی از اول همه فهمیده بودن که از طرفدار های ولدرموت هست ولی هیچ کاری نکردن
به نظر من دراکو مالفوی پسر خوبی بود فقط تنها بودهری چون هرمیون ورون ودوستا وکمک های زیادی داشت همیشه موفق میشد ولی دراکو تنها بود و اون دوست نداشت طرف مرگخوار ها باشه پدرو مادرم دوست نداشتن اونا فقط نگران آینده دراکو بودن به خاطر همین فکر میکردن ارتش دامبلدور شکست میخوره به خاطر همین طرف ولدمورت بودن
دراکو تنها بود و هیچ دوست واقعی ای نداشت که مثل رون و هرمیون برای هری براش باشن و تو شرایط سخت ازش حمایت کنن و تنهاش نزارن
اگه خونده باشید تو یادگاران مرگ دو کراب به دراکو میگه که کار پدرت دیگه تمومه ، من دیگه به حرف تو گوش نمیدم
پس چی ؟ اونایی که بودن (کراب ، گویل ، پانسی ، بلیز و…) به خاطر اعتبار لوسیوس هوای دراکو رو داشتن که آخرا که لوسیوس اعتبارشو از دست داد دراکو هم به قولی بادیگارداشو از دست داد.
همیشه بچه طبق اون چیزی که والدینش بهش یاد میدن بزرگ میشه و رفتار میکنه و همین باعث میشه که شخصیت اون فرد برای بقیه مشخص بشه ولی اگه شنیده باشید میگن شخصیت آدم تو نوجوونی شکل میگیده و این کاملا درسته چون وقتی آدم کوچیکه مثل ضبط صوت حرف بزرگتراشو ضبط میکنه و از اون طرف پخششون میکنه
ولی وقتی بزرگ میشه شخصیتش کاملا ساخته میشه و تو اون مدت فرصت اینو داره که شخصیتشو تغییر بده و به کارهایی که کرده و نباید میکرده و کارهایی که نکرده و باید میکرده فکر کنه
و این دقیقا همون داستان دراکوئه
دراکو از خیلی از لحاظ میتونست از هری بهتر باشه ولی به خاطر چیزایی که از پدر مادرش یاد گرفته بود و اون حس خود بزرگ بینی که پدرش توش ایجاد کرده بود جلوی این کارو گرفت و به نظر من هری و دراکو جفتشون میتونن تو یه رده و یه حدی قرور بگیرن و با هم مساوی باشن ، همون اندازه لی که دراکو اشتباه کرد ، هری هم اشتباه کرد و همون اندازه ای که دراکو خوبی کرد ، هری هم خوبی کرد
ممنون که میخونید
خداقوت
دراکو شخصیت محبوب منه…..واقعا شخصیت عالی و منحصر به فردی هست:)
نظر رولینگ درس و محترم ولی دراکو اصلا اینجوری نبود.خیلی بهتر بود درسته ادم بده بود ولی اون نخواس بد باشه:)
ظاهرا دوستان دو تا موضوع رو با هم قاطی کردن.
یکی تحلیل و موشکافی این موضوع که چرا دارکو مالفوی به چنین شخصیت منفور و آزاردهندهای تبدیل شده؟
و دوم این که این آدم (دراکو مالفوی) در حال حاضر، یک شخصیت منفیه. بسیار هم منفی. با تحقیر نسبت به بقیه برخورد میکنه، به هر کس که بتونه زور میگه و یا توهین میکنه. اصرار داره که حیوانات محبوب هاگرید رو بکشند. باعث سقوط هاگوارتز میشه و دهها عمل نفرتانگیز دیگه.
این که ما تحلیل کنیم چرا دراکو اینجوری شده و نقش پدر و مادرش چی بوده … از زشتی کاری که الان دراکو انجام داده کم نمیکنه.
مثل اینه که بگیم کسی که به دهها بچه تجاوز کرده، باید ببینیم سابقه خانوادگیش چیه و اگر خودش هم قربانی همین شرایط بوده، پس باید بخشیدش!
بخش تحسین برانگیز کار رولینگ در اینه که در بزنگاههایی، دراکو رو در موقعیتی قرار میده که اونجا دراکو (که هنوز لوسیوس نشده) بتونه تصمیمی متفاوت بگیره. بعبارتی، همون آموزهء دامبلدور که تا لحظه نهایی، به آدمها این فرصت رو میداد که تغییر کنند.
داری میگی یه شخصی که به ده ها بچه تجاوز کرده
دریکو رو چرا با همچین آدمی مقایسه میکنی؟
دریکو مگه چیکار کرده ؟کسی رو کشته احیانا؟
ته ته بدیاش این بود که به زور مرگخوار شد
ولی شبیه یه آدمی مثل بلاتریکس که نشد
یا رفتاراش با هری…کلا چن تا تیکه به هری مینداخت
همچین میگی شخصیت منفی شده….
والا تو اون چیزایی که ما دیدیم جیمز پاترم با اسنیپ همینجوری رفتار میکرد…حالا چرا جیمز آدم خوبه شدبابا اینا چن تا بچه مدرسه ای بودن اونموقع …
راستش جواب همه سوالها رو همون بالا دادم. این که میپرسید مگه دراکو چیکار کرده، خوب میتونید بخونید که چیکار کرده.
رفتار جیمز پاتر هم بسیار زشت و ناپسند بوده. خوب؟
دراکو به هیچکس آسیب نزد. وقتی به قول خودت با تحقیر رفتار کرد آیا کسب صدمه دید؟ نه! همه فقط عصبانی شدن حالا بیا بگیم که شانسی بوده که با چه جور افرادی با تحقیر رفتار کرده و ممکن بود همشون آسیب بدی ببینن ولی به نظرت اگه میدید که از رفتارش چنین آسیبی حاصل میشد بازم با تحقیر با طرف رفتار میکرد؟ نه !
خودت با هر اعتقادی که هستی یه لحظه فکر کن اونی که بیشتر از همه بهش اعتقاد داری دروغه و تو آدم بده هستی ، فکر بهش اذیتت میکنه نه؟ نمیخوای قبول کنی و اگرم قبول کنی برات خیلی سخته فرق متجاوز و دراکو همینه متجاوز اینجوریه که بقیه به آسیب زدن پس منم حق دارم بهشون آسیب بزنم ولی دراکو اینطوری که به چیز های اشتباهی باور داشته و در عمل متوجه شده که اینها درست نیست ولی از طرفی نمیخواد باور کنه که تا حالا داشته اشتباه میکرده و از طرفی زندگی خانوادش و خودش در خطره و اینها و چند چیز دیگه همه باعث شدن که وزارت سحر و جادو که فساد داخلش دیگه کمتر شده بتونه اجازه بده که دراکو نره آزکابان و درسته دراکو تا لحظه آخر فرصت تغییر داشت و شاید اعتقادش رو نه ولی رفتارش رو عوض کرده مثل گرفتن زنی که توی فرزند نفرین شده مشنگ دوست توصیف شده و یا انداختن چوبدستی برای هری پاتر
من از همه نظر دراکورو بیشتر از همه دوست داشتم.
اولا که دراکو نبود که با هری مشکل داشت . درواقع اول میخواست با هری دوست بشه ولی وقتی رون خندید همه چیز رو خراب کرد :/
واقعا هم تو کتاب هم تو فیلم یسری بی انصافی هایی در برابر دراکو شد اخه چرا باید تو اون صحنه که دراکو چوبدستیو هریو بهش پرت میکنه حذف کنن؟ یا اینکه خب ما میدونیم که مسئله عشق تو هری پاتر خیلی پر رنگ بود خب چرا دراکو رو عاشق یا کسی رو عاشق دراکو نکردن؟ همه با یکی پریدن فقط اون موند
خب ، دراکو شخصیت مورد علاقه منه ، قبول دارم که قلبی از طلا نداره ولی دیگه اهریمنم که نیست !
دراکو ادمی بود که میتونست خوب و بد رو از هم تشخیص بده . مثل لوسیوس نبود ( اخ که چقدر از لوسیوس بدم میاد ! ) که نتونه خودش تصمیم بگیره و فقط مطیع اربابش باشه .
دراکو توی فرزند نفرین شده که از زیر سایه پدرش میاد بیرون تازه مشخص میشه کیه ! اونجاست که با هری دوست میشن ( و هنوز هم با رون اوکی نشدن ، یعنی تمام این دشمنی از زیر سر رون بلند میشه ) و تازه ما دراکوی واقعی رو میبینیم .
مرسی که خوندین
این که میگید دراکو فلان کرده بهمان کرده درست…ولی واقعا میخواسته این کارا رو انجام بده؟یه لحظه خودتونو جای اون بزارید…پدرتون توی آزکابان مادرتون و خودتون در خطر مرگ!ولی این انصاف نیست که چون از دراکو بدتون میاد به نظر هم بی احترامی کنید متن واقعا واقع گرانه ای بود ولی باز هم دلیل نمیشه بگید دراکو بد بوده.درسته جایگاه بدی داشته(گروه اسلیترین)،خانواده خوبی نداشته،کارهای بدی کرده،ولی تو مگه جای اون بودی؟توی شرایط اون گیر کردی؟به اون صورت تمام چیز هاتو،احتراماتتو،دوستاتو،خوانوادتو وخیلی چیز های دیگه که اون از دست داده از دست دادی؟اگر یکم دقیقتر کتابارو بخونید یا فیلم هارو ببینید متوجه خیلی چیز هایی میشید که من و خدا میدونه چه کسانی فهمیدیم مثلا توی کتابها اگر خونده باشید متوجه میشید که بعد از مرگ دامبلدور رفتار هری با دراکو زمین تا آآآآآآسمون فرق کرد.دراکو آدم خوبی نبود ولی بد هم نبود اون فقط بین تو طرف روح آدم که هممون داریمش گیرکرده بود بین خوبی و بدی.خواهشا وقتی جای طرف مقابل نیستید قضاوت نکنید…
من از همون اول که دیدمش روش کراش زدم
یه نفر : همه ی اسلیترین ها بدن
من : دراکو ،اسنیپ
عاشق اون پاتح گفتنشم
ولی دلم سوخت وقتی توی فرزند نفرین شده استوریا مرد
چرا رولینگ گیر داده همرو بکشه گمونم یکی جلوشو گرفت که هری رون هریمون و چند نفر دیگه رو زنده بزاره